شربانی یو! نمیآیی شنو! (sharbaniyow! namiyay shenow!)
باز هم همان تابستان ۳۹ بود و چاه ملک! برنامهی ما بچهها بعد از یکی دو روز نظمی به خودش گرفت به طوری که هر روز صبح زود پا میشدیم بعد از خوردن ناشتا با کامیون شورلت بنزینی شوهرخاله به رانندگی پسر بزرگ میرفتیم اکبرآباد که روستای متروکهای بود در جنوب شرقی قادرٱباد. در آن جا بزرگترها مشغول کولمالی میشدند و ما بچهها هم مشغول بازی. پسر دوم خاله، حسین، استاد کول مالی بود. گل رس ورزیده شده را به صورت میلهای کلفت و دراز آماده میکرد بعد آن را دور یک قالب سفالی میگذاشت که کولی بود کمی کوچکتر از اندازهی کول اصلی و دو دستهی چوبی در داخل آن تعبیه شده بود. گل را به ضخامت تقریباً دو سانتیمتر دور قالب میکشید و دو سر گل را به هم میچسباند و آن را به دقت پرداخت میکرد و در پایان به میان قالب میرفت و بین دو دستهی چوبی میایستاد؛ خم میشد؛ آن دو دسته را میگرفت و به آرامی و ظرافت از میان آن نوار گل پرداخت شده بیرون میکشید و به این ترتیب یک کول مالیده میشد و در جای خود میماند تا بخشکد و بعد قالب در کنار آن قرار میگرفت برای کول بعدی. کولهای خشکیده را دیگران به داخل کورهای منتقل میکردند تا بعد از پر شدن کوره، پخته شوند من کوره ی روشن کول پزی را هرگز ندیدم. این کار ادامه داشت تا ظهر که ما بچهها برای شنا و آب تنی سر راه بازگشت به خانه لب سلخ قادرآباد پیاده میشدیم و بزرگترها به خانه میرفتند.
سلخ قادرآباد خیلی بزرگ بود حتی از سلخ چاه ملک هم بزرگتر! روز اول آب تنی رفتیم سلخ چاه ملک، عمقی نداشت حتی به یک متر هم نمیرسید. حال نمیداد! امّا سلخ قادرآباد خیلی بزرگ بود گمان میکنم یک مستطیل ۲۰ متر در ۱۰ متر بود با دیوارهی آجری خیلی شیک! و عمقی که اگر پر بود از یک متر هم میگذشت امّا همیشه پر نبود بستگی داشت به زمان کشیدن گمب آن برای آبیاری. روز اول خیلی خوب بود! لخت شدیم و دلی از عزا درآوردیم. شیرجه و پشتک وارو و دلم به حال بچههای چوپانان خیلی سوخت. بیچارهها دلشان را خوش کرده بودند به آن قسمت گشاد جوی آب چوپانان جلوی حمام که در حدود چهارـ پنج متر طول و عرض جوی چیزی در حدود یک متر و نیم بود با کمی عمق بیشتر که همیشه پر از لجن بود و بچهها دستهجمعی با پا لجنها را به آب میدادند و یکی دو متر بالای آن را تمیز میکردند و آن وقت حال کردن ها شروع میشد البتّه شیرجه با شکم میشد امّا با کله خطرناک بود ولی بچهها کمکم یاد گرفته بودند که شیرجه بروند به طوری که سرشان به کف جوی نخورد. لب جوی میایستادند و این شعارها را خوانده شیرجه میرفتند:
غسل میکنم غسل پشه
میخواد بشه میخواد نشه. یا
شربانی یو! نمیآیی شنو!
و خسته که میشدند روی خاکمردههای وسط خیابان غلتی میزدند و حمام آفتاب میگرفتند. از کسانی که همیشه پای شنو بود نوروز بود که از نیمچاشت که لخت میشد تا آفتاب زردی لخت بود و همان نزدیکیها میپلکید ولی ماها خیلی در آب نمیماندیم و اغلب زیر سایهی درخت توت، سر کوچهتنگوی حمّام، لب جوی آب مینشستیم. آن جا اغلب بساط نقل پهن بود و پای همیشگی: ابراهیم جندقی و همسرش، فاطمه حاج بابا و دینا و شوهرش، ابراهیم جلالپور بودند. دینا زنی مهربان و دوست داشتنی بود و من یک ارادت خاص به او داشتم زیرا او هم مثل خودم ششانگشتی بود با این تفاوت که هر دو دستش شش انگشت داشت و انگشت اضافه و کوچولویش هم به انگشت کوچک(کلیچو) چسبیده بود در حالی که انگشت اضافه من فقط روی دست راست بود و به شست چسبیده بود و این سبب ارادت بیشتر من به دینا بود. خوش نقلی او که جای خود داشت و بیشتر از همه، از کنایه ها و لهجهی ابراهیم جندقی لذت میبردم. با این که سالها بود در چوپانان بود امّا جندقی را غلیظ میشکست و شیرین! و داستان یکی از آن کنایههایش که هرگز فراموش نمیکنم: روزی در یکی از همین تابستانهای گرم زیر همان درخت توت کذایی از ابراهیم خوشسخن پرسیدم:
ـ راستی ابراهیم چرا زن جندقیت را طلاق دادی؟ گفت:
ـ از هیچ کس رو نمیگرفت غیر از من!
ببینید نااهلی همسرش را چقدر زیبا بیان کرد -خدا همهی آنها را رحمت کناد- خدا میداند من چند بار این خاطره را برای فرزندانش و دیگران نقل کردهام!
بگذریم این شنا کردن ها در سلخ قادرآباد تقریباً هر روزه بود و یکی از روزها که سلخ حال گیری کرده و ارتفاع آب کم بود و من بارها آرزو کرده بودم کاش کمی سلخ عمیقتر بود! پسرخاله پرویزو گفت:
ـ بیایید بریم آسیاب قادرآباد تو تنوره شنا کنیم ارتفاع توپ، سه متر!
و همه استقبال کردیم. یک کیلومتری پیادهروی داشت امّا برای ما چند دقیقه بود چون مسابقه و دو، کاری که هر روز بین قادرآباد و چاه ملک که بیشتر هم بود میکردیم. مسابقه شروع شد من تنورهی آسیاب دیده بودم وسط خیابان چوپانان بود و در راه فکر میکردم که چه جوری میخواهند توی تنوره شنا کنند؟ چون خیال میکردم همهی تنوره ها مثل تنورهی آسیاب چوپانان سرپوشیده است امّا تنورهی آسیاب قادرآباد سرباز بود. یک چاه بود به عمق سه متر که از مظهر قنات آب در آن میریخت و من امروز هنگام نوشتن مو بر تنم سیخ میشود که ما بچهها چه قدر بیاحتیاط بودیم! و چطور در این چاه آب که آبش هم با فشار زیاد از ته آن مکیده میشد؛ شنا کردیم! چند ساعتی آن جا بودیم و من هم جسور شده بودم! به داخل چاه میپریدیم و تا ته آن میرفتیم و بالا میٱمدیم نمیدانم چطوری بالا میآمدیم امّا بدون حادثهای میآمدیم. خلاصه ظاهراً به خیر گذشته است!
آن روز دیرتر از هر روز برگشتیم و با اعتراض هم روبرو شدیم امّا هیچ کس نگفت که امروز جای دیگری بودهایم. شب آن روز من میهمان دایی بودم بعد از شام که انارکی و سر شب صرف شد -دایی با انارکیها و فرهنگ انارکی بیشتر اخت بود- به پشت بام رفتیم و یکی دو ساعت زیر آسمان پرستارهی کویر از هر دری گفتیم تا سکوت حاکم شد برای خوابیدن که ـدا بد ندهدـ گوش چپ من سر ناسازگاری گذاشت و کمکم دردی گرفت غیر قابل تحمل که هر چه زور زدم بروز ندهم نشد که نشد! خلاصه همه را زابراه کردم تا این که دایی، زن دایی را به دنبال خاله فرستاد که لابد باتجربهتر بود و کارکشته. خاله آمد و با چکاندن یک قطره روغن زرد(روغن حیوانی) در گوشم، درد فرو نشست و خوابم برد به طوری که نفهمیدم خاله کی رفت؟ رفت؟ نرفت؟ نمیدانم به هر حال صبح که بیدار شدم آن جا نبود.
آن روز را با دایی گذراندم و غروب بعد از نماز مغرب و عشای جماعت باز به خانهی خاله آمدم شوهرخاله کمی دیر آمد و پس از ورود او جو، متشنج شد نمیدانستم موضوع چیست؟ امّا ظاهراً جریان شب قبل بود. گوشدرد این بچهی تخس مهمان و احساس مسؤولیت خاله و شوهرخاله و کمکم جو متشنج متوجّه پرویزو شد که از همهی ارازل و اوباش بزرگتر بود. من خیلی در جریان نبودم امّا ظاهراً این بحث گنگ دنبالهی بحث شب قبل بعد از بازگشت خاله از خانهی دایی و روشدن جریان! فشار بیش از حد آب تنورهی آسیاب قادرآباد و نفوذ آن در گوش من و مقصّر تمام این حوادث و اتفاقات کی بود؟ پرویزوی بیچاره که خواسته بود پز بدهد که ما علاوه بر دو تا سلخ بزرگ، یک تنوره ی عمیق هم داریم! او چه میدانست که من، عزیز دردانهی حسن کبابیم و نازک نارنجی و زرتی آب توی گوشم میرود.
خلاصه ظاهراً جلسهی دادگاه خانوادگی، پرویزو را محکوم کرده بود و حالا شوهرخاله داشت آمادهی اجرای حکم میشد. به انبار رفت و با کلی تأخیر عمدی، تسمه پروانهی پارهای در دست برگشت. همه در گوشه و کنار ایوان نشسته بودیم. پرویزو لب ایوان نشسته بود انگار آمادهی فرار است و من نگران بودم اگر پرویزو فرار کند؛ محکوم بعدی در ردیف سنّی من بودم. نادعلی در ردیف آخر بود امّا انگار پرویزو خیال فرار نداشت بنای فن و فنکردن گذاشت چشمانش را میمالید ولی معلوم بود گریه اش زورکی است و فقط میخواهد طلب ترحّم کند. شوهرخاله بالای مجلس نشست ابتدا تسمه پاره را -مثل بزّازها که پارچه متر میکنند- با بغل اندازه گرفت و گفت: سبحان الله! اندازه نیست! و بنا گذاشت به کش و قوس تسمه پاره. حدود ۱۰ دقیقه به آن کش و قوس داد و بعد دوباره با بغل اندازه گرفت و بنای نوچ نوچ گذاشت که: نخیر اندازه نیست! و گریه و زاری پرویزو اوج میگرفت و دوباره کشیدن ها. کمکمک تردیدی در من به وجود آمد و نظیر این رفتار در ذهنم تداعی شد:
ظهرها و عصرها وقتی مدرسه تعطیل میشد دانشآموزان دبستان ستودهی چوپانان در دو گروه بالاییها و پایینیها دور حیاط مدرسه به ترتیب قد، کوچولوها جلو و لندهورها عقب، صف میبستند و وقتی دستور حرکت از طرف مبصر صف صادر میشد؛ صف به حرکت درمیآمد و بیرون مدرسه دو صف از هم جدا میشدند یکی به طرف بالای روستا که صف خلوتی بود و دیگری به سمت پایین که صفی طولانی بود. بچهها هر کدام که به راست کوچههای خود میرسیدند از صف جدا میشدند. صف بالا خیلی زود از هم میپاشید؛ کمی بالاتر از مدرسه امّا صف پایین معمولاً تا کوچهی مسجد ادامه داشت و هی خلوت تر میشد. رفتار قشنگی بود آموزشهای اجتماعی بسیاری در بر داشت البتّه نام متخلفّین را هم مبصرهای صف که معمولاً از لندهوران انتخاب میشدند تا در صورت درگیری از پس همه چیز برآیند؛ نوشته میشد و روز بعد سر صف صبحگاهی به مدیر داده میشد و آن وقت بود که وای به حالش بود خصوصاً در زمستانها چون آقای هنری تعدادی ترکهی انار در حوض مدرسه خوابانده بود و دانشآموز خاطی یا تنبل و یا کسی که روز قبل در کوچه در حال بازی دیده شده بود؛ باید با دستان کوچولوی خود یخ حوض را میشکست و ترکهای را میآورد و تقدیم آقای مدیر میکرد و بعد همان دستهای کوچولوی از سرما سرخ شده را مقابل جناب مدیر میگرفت تا ایشان ترکه را تا پشت گردن بالا ببرد و با شدت هر چه تمامتر به کف همان دستها بزند و تعداد ضربهها دیگر بسته بود به حال و هوای آقای مدیر! رندان کتک بسیار خورده، بلد بودند: قد بلندها -که گاهی همقد مدیر هم در میان سابقهداران بود- دستها را تا میتوانستند بالا میگرفتند تا دامنهی نوسان ترکه را کم کرده از شدت ضربه بکاهند و کوچولوهای رند سابقهدار هم، همزمان با پایین آمدن ترکه، دست خود را به طرف پایین میدزدیدند و از شدت آن میکاستند امّا ناشیانی چون من چنان شدت ضربهها را تحمّل میکردند که تا روز بعد کرختی آن را داشتند. رندان حق پرست گه گاهی هم به ذخیرههای آقای هنری در حوض دست برد زده آن ها را نابود میکردند امّا بی ثمر بود چون مدرسه هفت هشت تایی درخت انار داشت و علی ملاّ، این پسر عمه خوش ذوق من، که عاشق درخت و گیاه بود و تا گزک میکرد مشغول هرس و پیوند میشد؛ دوباره پاجوش ها را هرس میکرد و آقای هنری هم دستور میداد ترکهها را برای روز مبادا ذخیره کند و دوباره روز از نو روزی از نو!
آن روز من که در صف پایین بودم سر کوچهی خودمان از صف جدا شدم امّا سر کوچه ایستادم چون پدر هنوز سایهی دیوار نشسته بود. صف در حال پراکندگی بود. توی پیادهرو و قسمتی از خیابان بین کوچهی مسجد و کوچهی زاهدی، خشت مالیده بودند و آنها را برگردانده بودند تا خوب خشک شود در ردیفهای مارپیچ به صورت زیگزاگ. عباس پاسیار از صف جدا شد و بنا کرد روی ردیفهای خشت بدود و هنرنمایی کند که ناگهان جناب شیخ، پدر، فریاد برآورد:
ـ عباسو! بیا این جا تا بت بزنم!
من میدانستم که هرگز عباسو نمیآید تا شیخ با عصایش او را بزند امّا فهمید که خطا کرده است چون پا به فرار گذاشت و جناب شیخ هم میدانست که او نمیآید تا کتک بخورد. جناب شیخ میخواست با این نهیب به او بفهماند که:
خطایی از تو سر زده و واجبالکتک هستی!
او هم پیام را دریافت و من حیرت زده، همچنان کیف در دست، سر کوچه ایستاده بودم! در شگفت از این که چگونه است که تنبیه اولیای ما، با تمام کمسوادی و بیسوادی این چنین حکیمانه است و تنبیه مربّیان و مدیران تحصیلکردهی ما آن چنان میرغضبانه!
هنوز این شگفت تمام نشده بود که دیدم مجیدو دست در دست مادر، با لباسهای خاکآلود، در حالی چشمانش را میمالید از بالا به پایین میآمد. شستم خبردار شد. همین چند دقیقه پیش وقتی میخواست جلوی چشمهی بالا از صف جدا شود و به خانه برود به او پشت پا زدم و مثل گوز به زمین خورد. حالا با مادرش برای چغلی میآمد. کمی عقبنشینی کردم تا هشتی خانه. همان جا ایستادم تا نتیجهی چغلی را دریابم. بعد از قال قال زیاد و نعرهی مجیدو پدر گفت:
ـ گریه نکن! پنبه بار پدرش میکنم!
و مجیدو هم به همین سادگی آرام گرفت و من میدانستم که تا چند روز باید در اضطراب این تنبیه باشم. بارها این جمله را از زبان پدر شنیده بودم. هر وقت که بچهای از شیطنتهای من به او چغلی میکرد همین را میگفت و من هنوز نفهمیده بودم که چگونه پنبه بار کسی میکنند؟ و آیا این تنیبهی است که من باید متحمّل شوم یا قرار است این بار را پدرم بکشد و بعدها که ساختار کنایه را شناختم فهمیدم که پدر لاف نمیزد اگر میگفت پنبه بار پدرش میکنم این کار را میکرد، روزی دوبار هنگام بیرون رفتن، با پوشیدن پیراهن پنبهای! ولی من در اضطراب تنبیه بود تا وقتی که فراموش میکردم! هر بار از این اضطراب کمی کاسته میشد چون کمکمک داشتم پی میبردم که با این تهدید اتفّاقی نمیافتد. و این هم تنبیهی است از نوع همان: «بیا این جا تا بت بزنم!».
در همان هشتی در حیرت این اتفّاقات بودم که ناگهان پدر را بالای سر خود دیدم که پوزخند زنان گفت:
ـ دوباره این پسر صدر نواب گوز و گره را اذیت کردی؟
ـ نه! دروغ میگه خودش دست و پا چلفتیه همین طور چپ و راست میخوره زمین! پدر هم فهمیده بود مجیدو تک پسر سر هفت دختر است و لوس و بچه ننه!
شوهرخاله همچنان مشغول کش و قوس تسمهپاره بود و باز هم اندازه نشده بود و من فهمیده بودم که تنبیه شوهرخاله هم از نوع تنبیههای «بیا تا بت بزنم!» است و دلم میخواست به پرویزو بگویم: نترس و این قدر فنفن نکن! این تسمهپاره تا قیام قیامت هم کش نمیآید و اندازه نمیشود! امّا جرات نکردم شوهرخاله را لو بدهم من که تنبیه شده بودم و دیگر هرگز در تنورهی آسیاب قادرآباد که هیچ، در تنورهی هیچ آسیابی شنا نخواهم کرد و نکردم! و مطمئن شدم که پرویزو و نفر سوم هم تنبیه شدهاند. خیالم که راحت شد آرام آرام زیر درکشیدم و همان گوشهی ایوان خوابم برد.
محمد مستقیمی - راهی
سیّد ریاض
باز یادتان هست آن روزهای آن تابستان سال 1349 را که در چاه ملک بودم و چند خاطره از آن نقل کردم! بله اغلب اوقات نماز را مخصوصاً نماز مغرب و عشا را با پسرخالهها به مسجد میرفتیم و نمازمان را به جماعت میخواندیم. برای نماز صبح هرگز نرفتیم به گمانم صبح ها نماز جماعت برگزار نمیشد یا شاید هم کسی صبحها نماز نمیخواند! ما جوانها که نمیخواندیم چون از زور گرمای آفتاب پشت بام گیج و منگ از خواب بیدار میشدیم ولی ظهرها را اغلب و غروبها را همیشه با شنیدن اذان به سوی سلخ میدویدیم و وضویی گربهشور میگرفتیم و میدویدم و خودمان را به رکوع آقا میرساندیم و آداب نماز جماعت، مثل: نخواندن حمد و سوره و رسیدن به رکوع آقا و چسباندن به رکعت های دوم و سوم را به خوبی یاد گرفتم و یک عالم سؤال در ذهنم شکل گرفت تا برگشتم چوپانان و رسیده و نرسیده به پدر حمله کردم که:
ـ چرا در چوپانان نماز جماعت برگزار نمیشود با مسجدی به این بزرگی و خوبی و جمعیت بیشتر؟ و پدر حیرت زده گفت:
ـ ما امام جماعت نداریم و حیرت مرا بیشتر کرد.گفتم:
ـ چطور چاهملکیها که آخوند هم نداشتند و هر وقت یکی امام بود ما که آخوند خوبی مثل آقای ریاض داریم! که لبخندی زد و گفت:
ـ آقای ریاض خودش را شایستهی امامت نمیداند. و حیرتم بیشتر شد. چگونه شایسته نیست!؟ او را به خوبی میشناختم شایستهتر از او نبود و طبیعی بود وقتی آقای ریاض خود را شایستهی امامت برای نماز جماعت نمیداند دیگر کسی در چوپانان به خود حق نمیدهد امام باشد در حالی که در چاهملک ظاهراً مسابقه بود هر کس زودتر وارد مسجد میشد محراب را تصرّف میکرد چون من امام تکراری در این ده پانزده روزی که آن جا بودم ندیدم. چطور چاهملکیها همه شایستگی امامت جماعت را دارند و روحانی دوستداشتنی و باسواد و خوش برخورد ما ندارد؟!
از همان روز تحقیقاتم در ویژگیهای امام شروع شد و هرچه بیشتر کسب اطّلاع میکردم به بزرگی و قروتنی این مرد بیشتر پی میبردم. بله در چوپانان تا بعد از انقلاب اسلامی نماز جماعت برگزار نشد و بلافاصله بعد از انقلاب نمیدانم چه شد! معجزه شد که ناگهان چوپانانیها هم مثل چاهملکیها همگی یک شبه شایسته شدند و چیزی که در چوپانان نایاب بود ناگهان به وفور گرد آمد و چوپانان هم به خودکفایی رسید. من هرگز از آقای ریاض نپرسیدم چرا خود را شایسته نمیداند که این پرسش بسیار دور از ادب بود خوب معلوم است هرکس خود را شایسته بداند همین دلیل ناشایستگی اوست. از آن روز به بعد آقای ریاض در چشم من اسطوره شد مخصوصاً که در همان سالها پدرم با یک تحوّل ناگهانی که هنوز هم نمیدانم عاملش چه بود؛ دگرگونی عجیبی پیدا کرد که من گهگاهی در ذهن خود با پدر شوخی میکردم که چطور گورخر، خر شده است در هر حال ناگهان رفتارش دگرگون شد تا حدّی که یک پاییز و زمستان کامل آقای ریاض، تقریباً هر شب، به خانهی ما میآمد برای آموزش قرآن به پدر و پایبندی بیابانکیگون پدر به ظواهر دین و دینداری که تا پایان عمر ادامه داشت. پیش از آن سحرهای ماه رمضان میدیدم مادرم تنهایی، بی که چراغ روشن کند در روشنایی آتش اجاق سحری میخورد و بیشترین کوشش او در این بود که نکند کسی را از خواب خوش بیدار کند و خدای ناکرده بیازارد آیا این رفتار درست یک خر باعث شد گورخری خر شود ببخشید! نمی توانم این آسیب روانی را که در کودکی از این توهینها خوردهام فراموش کنم. به هر حال از آن سال صدای قرائت قرآن در خانهی ما به گوش رسید و رمضانها هم در افطار صدای قرائت دعای افتتاح و سحرگاهان هم دعای سحر و روشنایی چراغ زنبوری و روزه گرفتن کوچک و بزرگ! و مادر از آن تنهایی و خلوت با خدا به غوغای تازه مسلمانها پیوست. بله آقای ریاض شش ماه آزگار مونس هر شب ما بود با آن لحن دوستداشتنی و با آن تجاهلالعارفانههایش که من عاشق آنها بودم. لحنی کنایی داشت و کمتر چیزی را مستقیم میگفت برای مثال در مجالس محرّم و صفر شصت شب منبر میرفت امّا روضهخوان نبود و اگر گریزی هم به صحرای کربلا میزد تنها به خاطر ایّام بود که گریزها هم سوزناک و ذلّتبار نبود. مسألهای از احکام دین را مطرح میکرد و توضیح میداد و همیشه در پایان این جمله را میگفت: من اینا را برای شما نمیگم برای پشتکوهیها میگم شما که همه چیز را بلدید و یادم میآید وقتی از ایشان پرسیدم این که به چوپانانیها میگویید شما همه چیز را بلدید جریان چیست؟ آنان واقعاً همه چیز را بلدند؟ شما چنین اعتقاد دارید؟ بی آن که بخندد یا رفتاری داشته باشد که رنگ شوخی به خود بگیرد و من تجاهل او را خود برداشت میکردم گفت:
ـ من الان نزدیک بیست سال است که در چوپانان و ملاّی چوپانانم تا به حال حتی یک نفر هم نیامده از من مسألهای نه در باب دین و شریعت نه هیچ چیز دیگر بپرسد و ظاهراً از دیگران هم نمیپرسند پس لابد میدانند که نمیپرسند.
گاهی آخوندی برای کمک در ماه محرم و صفر به چوپانان دعوت میشد. بعدها که سیّد دلتنگ به چوپانان آمد و ساکن شد و چوپانان دو آخوندی شد و جالب این جاست که باز هم نماز جماعت برگزار نشد تا انقلاب! من نمیدانم آقای ریاض در هنگام گفتن مسایل شریعت نگاهی، زمزمهای ، چیزی میشنید که بوی اعتراض میداد که جملهی معروفش را میگفت که برای پشتکوهیها میگوید نه برای ما.
داستانهای زیادی از سخنان کنایی و تجاهلهای او در خاطر دارم که نوشتن همه شاید تطویل کلام باشد امّا به گوشههایی اشاره میکنم:
این واقعه را نقل به نقل میکنم: روزی در سرچشمهی بالا تکیه به دیوار خانهی محمّدعلی محمّد نشسته است با چند تن از معمرین روستا که کمپرسی کارگران خوری معدن سرب نخلک وارد میشود و کنار چشمه میایستد و کارگران خاکآلود پیاده شده آبی به سر و صورت میزنند و گردی از سر و روی میشویند. یکی از این کارگران جوانی است که شوهر خواهر آقاست. به او میگوید: آقای فلانی چقدر کرایه میدهی به خور میروی و برمیگردی؟ میگوید: ماهی یک بار هر بار 50 ریال خرج رفت و برگشتم میشود. آقا با ژستی عالمانه میگوید: خوب است. از ...بازی بهتر است! (توجّه داشته باشید این دیالوگ بین شوهرخواهر و برادرزن اتفاق افتاده است.).
خوب به خاطر دارم در همان پاییز و زمستان کذایی شبی در مورد گویش خوری و انارکی سخن به میان آمد بعدها هم بارها از زبان او شنیدم که: من این همه سال با انارکیها زندگی کردهام و فقط سه کلمه انارکی یاد گرفتهام - با لحنی میگفت که انگار دلیلی برای خنگی خود میآورد- و آن سه کلمه: سگه، عثمون و به ما شاشید است و پس از روشن شدن ماجرا معلوم شد منظورش: سیگه به معنای اینجور، اوسمه به معنای الآن و موا ایشی به معنای میخواهم بروم است.
سالهای 55 و 56 من یک اتومبیل آریا مدل 50 داشتم که به دلایلی با رندان ذوب آهنی اغلب پنجشنبه جمعهها میکوبیدیم و به چوپانان میآمدیم. در یکی از این بازگشتها آقای ریاض مسافر من شد – فراموش نکنیم جاده تا انارک خاکی بود و جاده نایین انارک هم تازه اسفالت شده بود البته بیشتر به خاطر پایگاه نظامی کفهی چاهفارس- به محض حرکت کردن، آقای ریاض گفت: محمّد ماشین سنگین نشد؟ حق داشت چهار نفر مرد عقب نشسته بودند و سه نفر هم جلو به اضافه بقچه بندیل که صندوق عقب را آگنده بود گفتم: طوری نیست آقا ماشین نرمتر میرود. گفت: پس نگهدار! چند تا سنگ هم توش بذاریم و این مطلب را با لحنی میگفت که انگار حرف مرا باور کرده است ولی من خوب میدانستم که تجاهل میکند او استاد این کار بود هنوز به پوزه ریگ متکی نرسیده بودیم که دیدم پیکان قرمز رنگ حسن سعادت پسر ابوالقاسم نقی که نیم ساعتی قبل از ما حرکت کرده بود ایستاده و مسافرانش گردش جمع شدهاند برای کمک ایستادیم این کمک کردن در جادههای دور افتاده و کم رفت و آمد یک رسم بود و اگر کسی نمیایستاد سرزنش میشد؛ تازه ما که همشهری و دوست هم بودیم کلاچش جواب کرده بود و ما سعی کردیم با واشر کهنهها و قراضههایی که داشت سر هم کنیم و پمپ کلاچش را تعمیر کنیم. آقا هم پیاده شد. کنار جاده روی خاک نشست و چپقی چاق کرد و بعد از مدّتی با لحنی جدّی گفت: محمّد بیایید هلش بدیم! جمله را هم خطاب به من میگفت و میدانست که من زبانش را خوب میفهمم. بچهها خندیدند و من جدیتر از او گفتم: آقا روشن میشود عیب دیگری دارد. چند دقیقهای دیگر صبر کرد و گفت: محمّد بیایید زیرش الو کنیم! که دیگر همه لحن تمسخر آقا را فهمیدند و دانستند منظور آقا این است که این قراضه برای آتش زدن خوب است امّا آقا در ظاهر منظورش این بود که من دیدهام گاهی زیر کامیونها الو میکنند البته او به خوبی میدانست که آن الو کجا و این الو کجا؟ بماند هر طور بود سر هم کردیم و در آخر زمانی که به جای روغن ترمز که نداشتیم در مخزن پمپ کلاج شاشیدیم و چقدر کوشیدیم آقا نفهمد چون مضمون کوک میکرد که اگر الو کرده بودید بهتر از این بود که رویش بشاشید ولی یا آقا نفهمید و یا یابو آب داد که ما از کارمان شرمنده نشویم. هرچنذ اگر هم می دید مثل من نبود که تمام واقعه را مو به مو، از سیر تا پیاز بیان کند ؛ نه, او از تمام این واقعه به طور فشرده یک کنایه میساخت به طوری که بعد از این مشاهده، هر وقت و هر کجا دستگاه خرابی میدید که عدّهای سعی در تعمیر آن دارند به عنوان راه حلّ پیشنهادی میگفت: بیایید توش بشاشیم!
دم دمای غروب راه افتادیم تا به اصفهان رسیدیم و آقا را فلکهی احمدآباد پیاده کردم و هرچه تعارف کردم به خانهی من بیاید گفت: به خانهی دخترش میرود که همین نزدیکی است و راست میگفت پنجاه متری بیشتر پیادهروی نداشت.
یک روز او را تصادفی تو اصفهان همان گاراژ بیگدلی کذایی دیدم. رفته بودم سری به سیدمحمد طباطبایی بزنم نمیدانم برای چه کار؟ و در آن جا بود که داستانی زیبا شنیدم نه از زبان خودش بلکه از زبان دوستانی که آن جا بودند. آقای ریاض دفتردار ازدواج در چوپانان بود و تا آخر هم حریف نشدند دفتر طلاق را به او بدهند نمیپذیرفت چون از طلاق متنفر بود و با ازدواج میانهی خوبی داشت خودش هم دو بار ازدواج کرده بود و تنها خلافی که در تمام عمر از او سر زد که به قول خودش خلاف شرع نبود این بود که دخترانی که سنّ قانونی نداشتند امّا به سن شرعی ازدواج رسیده بودند عقد میکرد و صورتجلسه عقدشان را نگه میداشت تا به سنّ قانونی برسند آن گاه ازدواجشان را ثبت میکرد البته این از نظر او جرم نبود بلکه مجرم کسانی بودند که سن ازدواج دختران را بالا برده بودند و گذار پوست هم به دبّاغخانه نیفتاده بود جز یک مورد که آن هم به اختلاف کشیده شده و پای طلاق منفور او به میان آمده بود و آقا لو رفته بود چون هنوز ازدواج ثبت نشده، کارش به طلاق کشیده بود و ایشان به دادگاه احضار شده بودند و این همان ملاقات مشارالیه است که او را در بیگدلی دیدم با مرحوم پسرش سیّد مهدی که بچهای هفت هشت شاله بود و شگفتزده شدم چون دیدم سیدمهدی پابرهنه است! برایم عجیب بود علت را از اطرافیان پرسیدم و جریان را فهمیدم. آقا سیّد مهدی را پابرهنه با خود آورده بود و با خود به دادگاه هم برده بود به همان شکل پابرهنه و پس از آن که قاضی با توپ و تشر آقا را به پرداخت چند تومان جریمه محکوم کرده بود آقا هم چند ریال پول خرد را از جیب قبایش درآورده بود و روی میز قاضی ریخته گفته بود: من همین چند ریال را دارم که میخواستم برای این بچه سیّد پاپوشی بخرم ولی انگار شما به آن بیشتر نیاز دارید بردارید! و قاضی چوبکاری آقا را دریافت کرده بود و گفته بود: بردار برو برای بچه سیّد پاپوش بخر امّا آقا دیگر دختر بچهها را عقد نکن!
بله این مرد بزرگ و دوستداشتنی با این صفات برجسته خود را شایستهی امامت نماز جماعت در مسجد چوپانان ندانست تا مظلومانه از میان ما رفت و کاش بود و میدید که امروز الحمدلله همه شایستهاند.
محمد مستقیمی - راهی
خر و گورخر
یادتان که هست تابستان ۱۳۳۹ نه ساله بودم که برای دیدار اقوام مادری به چاه ملک آمدم و به محض ورود به خانهی خاله رفتم که با او و همسر و بچههایش بیشتر الفت داشتم برای این که شوهر خاله کامیون داشت و بیشتر از اقوام دیگر به چوپانان میآمد و گهگاهی بر و بچهها را هم برای تغییر حال و هوایی با خود میآورد حالا یا برای دیدار یا عبوری و گاهی هم برای معالجه چون چوپانان آقابیکی داشت و مهدی آقابیکی پزشکیاری پر تجربه بود که سالها در حد یک پزشک به مردم منطقه خدمت کرد و مخصوصاً در مورد معالجهی اطفال تجربه و مهارت بیشتری داشت.
یادم میآید که نرگس خانم یکی از چهار زن متشخصی بود که حکومت قسمت بالایی چوپانان را اداره میکردند و هر چهار نفر بیوه بودند: نرگس خانم، صاحبسلطان خانم، فاطمه خانم، زن باقر و حاج هدیه دختر حاج مندلی رمضون عمهی نگارنده و خوب به خاطر دارم که وقتی نرگس از دست بچهها و شیطنتهاشان مخصوصاً در فصل توت و بالا رفتن آنان از درختان توت جلوی خانهی میرزا - سه اصلهی بسیار تنومند بود، دو تا الجّه و یکی سفید- عاجز میشد بنای نفرین و آفرین میگذاشت که: الهی خیر نوینه آقابیکی گه وش نهشت شما تخمای جن جونممرگ گرتید(الهی خیر نبینه آقابیکی که نگذاشت شما تخمهای جن جوانمرگ شوید) میبینیم که نرگس خانم ایمان داشت که نجات کودکان چوپانانی و حتی منطقه به وجود پزشکیار ماهری همچون مهدی آقابیکی انارکی بسته است بله آقابیکی به کمک پنیسیلین نسل ما را از مرگ نجات داد از شر بیماریهایی چون اسهال و استفراغ و حصبه و نوبه، سرخک و سیاه سرفه و هزار کوفت و زهر مار دیگر که الی ما شاءالله کم هم نبودند. به محض اطّلاع به بالین کودک میآمد و پس از معاینهی کوتاهی بلافاصله میگفت: سیجونش اوا(آمپول میخواهد) و منظور او از سیجون پنیسیلین بود و با همان پنیسیلین به جنگ تمام بیماریها میرفت و پیروز هم میشد.
باز هم خیلی خوب به خاطر میآورم که یکی از فرزندان خودش بالای ۶۰ درصد دچار سوختگی شد که اگر به اصفهان و تهران منتقل شده در همان هفتهی اول غزل را میخواند ولی این مرد کمر همّت بست و گرچه مدّتی مدید درگیر بود اما او را از یک مرگ حتمی نجات داد که کار او شبیه یک معجزه بود و تنها از عهدهی یک پدر چون او برمیآمد و لا غیر.
حسابی از بحث اصلی دور افتادیم بله این خالهی عزیز و فرزندان و همسرش به بهانههای مختلف به دیدن ما میآمدند و همین باعث شد که بهترین خانه برای ورود من در چاه ملک خانهی همین خاله باشد و الحق والانصاف اگر بگویم از مادر مهربانتر بود اغراق نکردهام گرچه اگر عصبانی میشد دیگر بچهی خودش با بچهی خواهرش فرقی نداشت چنان میکند و به باد میداد که از طرف چیزی باقی نمیماند تازه او در این حالت دوست داشتنیتر میشد علاوه بر همهی اینها دو تا بچهی تخس هم سن و سال من داشت که جاذبهی اصلی ماجرا بودند و کامیون شوهرخاله هم برای سوار شدن و این ور و اون ور رفتن دلیل بعدی، خوب این همه امتیاز داشت خانهی این خاله که زبان گلهی دیگر خویشان را میبست گرچه گاهگاهی با تمام این دلایل بعضی گله هم میکردند که البتّه من بیشتر به حساب تعارف میگذاشتم و از زیر بارش درمیرفتم
از همان روز اوّل ورود شیطنتهای ما آغاز شد اول سری به باغ و در و دشت زدیم و کالکی و انار کالی و هرچیز که سر راهمان سبز میشد و این جا بود که ناگهان من پرسیدم: مگه چاه ملک حسن علی ندارد؟ و این پرسش من پسر خالهها را حیرت زده کرد که: حسن علی دیگر چه صیغهای است و کمکم معلوم شد که یک اشتباه در ذهن من است. در ذهن کودکانهی من «حسن علی» مترادف دشتبان بود درست مثل همان جمله که مگر چاه ملک آقابیکی ندارد بله در ذهن ما کودکان چوپانانی «آقابیکی» مترادف دکتر و «حسن علی» مترادف دشتبان بود و پس از روشن شدن موضوع معلوم شد که خیر چاه ملک همان طور که آقابیکی ندارد حسن علی هم ندارد و چقدر پز دادم که بله چوپانان خیلی مترقّیتر از چاه ملک است.
غروب که با صدای اذان بچهها همگی به سمت جوی آب در سرچشمهی قنات دویدند که در گوشهی میدان ورودی بود و به یک استخر(سلخ) گرد میریخت که چندان عمقی نداشت و بنا کردند به وضو گرفتن، من وضو گرفتن را بلد بودم اما نمیدانستم جریان چیست من هم گرفتم نگاهی به سلخ انداختم جان میداد برای شنا کردن عمق آب بیش از نیم متر نبود اما یکی از جاذبه های دیدار از چاه ملک پز «سلخ» بود که پسرخالههایم داده بودند. من دنبالهرو شده بودم ولی انگار بچهها میدانستند دارند چه میکنند بعد از وضو گرفتن به طرف مسجد که در گوشهی شرقی میدان بود دویدیم و بچهها در حال دویدن هی میگفتند: بدو باید به رکوع آقا برسیم! و من از این عبارات سر درنمیآوردم رسیدن به رکوع چیه؟ آقا کیه؟ همان طور، کورکورانه پیروی کردم و تصمیم گرفتم به بچهها اقتدا کنم هرچه بود سرگرمی جالبی بود چون تازگی داشت. مسجد برای من تداعی بازیهای کودکانه مثل قایمباشک را داشت مسجد کوچکی بود اصلاً قابل مقایسه با مسجد چوپانان نبود اصلاً شکل مسجد نبود. سی چهل نفری در مسجد به صف ایستاده بودند فکر کردم مجلسی، روضهخوانی یا عزاداری است پس چرا صف؟ لابد میخواهند نوحهخوانی کنند و سینه بزنند. بچهها در ادامهی صف ایستادند و با شنیدن صدای آقا تازه فهمیدم که دارند نماز میخوانند اما چرا مثل بچهمدرسهایها نماز میخوانند مگر هنوز این پیرمردها نماز خواندن بلد نیستند مگر این جا مدرسه است کمکم متوجّه شدم که زنان هم در گوشهی دیگر پشت پرده مثل ما مشغول یادگیری نماز هستند! بله نماز آموزشی مثل دبستان ستودهی چوپانان! ولی نمیدانم چرا هیچ کس چیزی نمیخواند همه ساکت بودند که آقا به رکوع رفت و یکی هم اعلام کرد: رکوع بعد زمزمهها شروع شد خلاصه تا آخر هم نفهمیدم چرا پیرمردها و پیرزنهای چاه ملک هنوز نماز یاد نگرفتهاند و بعد که خواستم پز بدهم که کاری که ما بچهها در چوپانان میکنیم پیرمردهای شما میکنند تمسخّرها شروع شد که این نماز جماعت است! ثوابش هزاران برابر است و اله و بله! و من البتّه کم نیاوردم در ذهن کوچولویم دلیلی برایش تراشیدم که شاید همان بحث شیخی و بالاسری است بله قطعاً ما چوپانانی ها بالاسری هستیم و این چاه ملکیها شیخی هستند و باز پز دادم که شما شیخی هستید و کافر و نمیدانم از همان چرندیاتی که گاهی موقع بحث دینی و مذهبی با همکلاسیهای جندقی در چوپانان داشتیم که ناگهان پسرخالهها از کوره دررفتند که انگار فحش ناموسی دادهام و چیزی نمانده بود که کتک مفصلی بخورم چون دیگر اعتقادات بود و شوخی بردار نبود و اگر مهمان نبودم از خجالتم حسابی درمیآمدند. این بحث ادامه داشت تا به خانه کشید و با خاله و شوهر خاله مطرح شد که ما مسلمانیم یا آن انارکیهای گورخر که ایستاده میشاشند؟ که خاله بنای غش غش خندیدن گذاشت ولی شوهر خاله خیلی جدی و بحث خفه کن گفت:
ما همه مسلمانیم اما مسلمان انارکیها هستند اگه ایستاده میشاشند تو سرچشمه که نمیشاشند!
انگار همه مخصوصاً خاله شاخ درآوردند چون این کلام جدی ظاهراً مغایر با شنیدههایشان بود اما چیزی نگفتند و من آن روز لحن کنایی را درک نکردم و امروز که تفاوتهایی این دو فرهنگ همسایه را خوب میشناسم خوب درک میکنم که منظورش این بود که: مسلمانی تنها رعایت ظواهر نیست و درون مایهای دارد که در مسلمان واقعی هست نه در ما!
در مورد اطلاق لفظ گورخر به انارکیها و خر به بیابانکیها داستانها بسیار است این درگیری همیشگی ذهن من بوده و هست. به اقوام بیابانکیم، هر وقت با این لفظ مرا میخوانند میگفتم: گورخر به خر شرف دارد چون زیر پالان نمیرود و تازه گوشت گورخر حلال است که با اعتراض رو به رو میشدم که: انارکیهای گورخر سالی یک بار نماز میخوانند به همین جهت گوشت گورخر را مکروه کردهاند به پاداش همین سالی یک بار نماز خواندن که البتّه من باز هم کم نمیآوردم و میگفتم: اگر پاداش نماز این بود باید گوشت خر حلال باشد چون خرها همیشه در حال نماز خواندن هستند آن هم دستهجمعی و بسیاری دیگر از این قزعبلات. نمیخواهم بحث را باز کنم اما انگار چارهای ندارم این رفتارها شوخی نیست برای تفریح و سرگرمی نیست همین قدر که کودک ده سالهای چون مرا آزرده است قطعاً دیگران را هم میآزارد من که این وسط یعنی میان یک گله خر از یک طرف و خیل گورخر از طرف دیگر گیر کردهام و بلا تکلیف! چون نمیدانم خرم یا گورخر؟ یک دو رگهی بلاتکلیف! این رفتارها ساده نیست که آن را در حد یک شوخی بدانیم این مسخرهکردنها ریشه دار است. در جغرافیای کوچک یک شهرستان بین دو بخش که اغلب با هم نسبت نسبی و سببی هم دارند در استانها بین شهرستانها مثلاً: یک روز یک قزوینی... و در یک کشور بین اقوام مثلاً: یک روز یک لر، یک ترک، یک اصفهانی، یک رشتی یا یک آبادانی... و در گسترهی جهان: یک روز یک عرب، یک اسکاتلندی و... نه این ها جوک نیستند اینها تخم فتنه و اختلافند و اگر مثل بعضی سطحینگری کنیم و با منطق داییجان ناپلئونی همه را به گردن پیر سیاست، انگلستان، بیندازیم چه بسا که به خطا رفتهایم! نه مگر خود آنها درگیر همین آفت نیستند فکر نمیکنم تعداد جوکهایی که در خسّت اسکاتلندیها موجود است کمتر از جوکهای خسّت اصفهانیها باشد! نه اینها همه ریشه در نژادپرستی دارد. نژادپرستی که تنها در رنگ پوست نیست. ببینید اخیراً جوکهای ما ایرانیها چقدر ضد عربی شده است این ها همه ریشه در سیاست دارد ولی نه فقط سیاست استعماری جهان که کار انگلیسیها باشد نه! اصل تفرقه بینداز و حکومت کن، نه تنها در گسترهی سیاست جهانی بلکه تا سطح یک روستا و حکومت کدخدا و حتّی در جنگ قدرت در خانوادهها بین پدران و مادران نیز حکم میکند هرگز برای شوخی نیست برای خنده نیست تمسخر اقوامی که با ما زندگی میکنند با یک فرهنگ یک زبان و هزاران مشترکات دیگر.
جوکی هست که بارها شنیدهام با این پیش درآمد که تنها جوک به نفع رشتیها! و دقت کنید آن چه را ویران میکند کجاست؟ کجا منفعت و کجا ضرر؟ ابتدا به نسبت شهرها به شخصیتها توجّه کنید و بعد به درونمایهی اصلی چوک توجّه کنید که انگیزهی ابتدایی جوک مدّ نظر است یا حاضرجوابی پایانی؟ داوری با خودتان: یک روز یک تهرونی که شنیده است رشت برای خوشگذرانیهای زیر شکمی خیلی باحال است یک هفته مرخصی میگیرد و به رشت میرود. شش روز را هرچه میگردد موردی برای خاک توسری پیدا نمیکند نگران از این که مرخصی رو به پایان است؛ در خیابانی جلوی مردی را میگیرد و مشکلش را که - الهی همیشه مشکلش بماند- با او مطرح میکند مرد رشتی میگوید: اتفاقاً درست شنیدهاید بیایید تا نشانتان بدهم و با هم وارد خیابانی میشوند رشتی میگوید: این خیابان بنده منزل است و بعد به کوچهای وارد میشوند و میگوید: این کوچهی بنده منزل است و جلوی در خانهای میایستند و میگوید: این بنده منزل است . در را باز میکند و پس از ورود میگوید: این حیاط بنده منزل، این سرسرای بنده منزل، این پذیرایی بنده منزل، این آشپزخانهی بنده منزل، اینها اتاقخوابهای بنده منزل، این توالت بنده منزل! که تهرانی میبیند قفلی گنده روی در توالت است میپرسد: چرا در توالت را قفل کردهای؟ و رشتی میگوید: ها! شنیدهام این روزها تهرانیها گه زیادی میخورن!
بیایید عادلانه داوری کنیم این جوک به نفع رشتیهاست اصلاً مگر در جوکها نفعی هست که برای یکی باشد و برای دیگری نباشد خیر این جوک جز یک تهمت وحشتناک برای هممیهنان عزیز ما چیز دیگری در بر ندارد! نه نه! اینها شوخی نیست برای خنده نیست بیایید به جای این که به دیگران بخندیم یک بار فقط یک بار به خودمان بخندیم برای جوک گفتن نیازی به این و آن قوم و این شهر و آن شهر نیست ما شخصیتهای فکاهی فراوان داریم بیایید از امروز به جای یک روز یک ترک، یک روز یک لر، یک روز یک اصفهانی و یا یک روز یک رشتی... بعد از این همه را بگوییم یک روز ملا نصرالدّین....
یادم است سالها پیش، حیدری انارکی با میرزایی بیابانکی که در اداره پست همکار بودند در ماموریتی با اتومبیل اداری به رانندگی حیدری در جادهی نایین به خور واژگون شدند و هر دو مجروح، البتّه میرزایی بیشتر آسیب دیده و پایش شکسته بود. نوبخت نقوی شاعر خوش قریحهی خوری که با هر دو، دوست بود با این دو بیت به ملاقاتشان در بیمارستان میرود و برایشان میخواند:
گفت شخصی: گورخر از خر قویتر بود و هست
گفتم: آری! لیک باید این دو با هم جنگ کرد
گفت: نشنیدی که در راه بیابانهای خور
گورخر جفتک زد و پای خری را لنگ کرد
این بحث مسلمانی و خر و گورخری کوتاه شد تا این که شب به درازا کشید حدود ساعت ۱۰ یا ۱۰/۵ بود که ناگهان شوهرخاله فریاد زد:
پاشو زن مهمان انارکی داریم اینها غروب شام میخورند این بچه از گشنگی غش کرد داره چرت میزنه! و دوباره بحث بیابونکی و انارکی درگرفت که مگر ما مرغیم که غروب جا بریم و صد ایراد دیگر که باز هم شوهرخاله طرف مرا گرفت و گفت: نه ما مرغ نیستیم آنها هم نیستند اما زود شام خوردن خواصی دارد که ما نمیدانیم و آنها میدانند البتّه خیلی از این حمایتها را آن روز به حساب مراعات مهمان گذاشتم ولی امروز میفهمم که آگاهانه بوده است. خلاصه نیمه خواب و نیمه بیدار شام خوردیم و خوابیدیم و تا خواب بروم به حرفهای شوهرخاله فکر میکردم.
محمد مستقیمی - راهی
واژه در شعر
شعر تظاهر هنر است در سخن و ابزار این تجلّی، واژه که از ابعاد گوناگون در فرم و ساختار آن دخیل است. این تأثیر در سه بعد نمایان میشود:
1- موسیقایی
2- نحوی
3- معنایی
1- موسیقایی: در بعد موسیقایی در دو جهت واژه تأثیرگذار است:
الف- واجی، ب- هجایی که هر دو در ساختار موسیقی شعر عمل میکنند و هیچکدام تأثیر درونی نیست و ارتباطی با ماهیّت شعر ندارد ساختار واجی و هجایی واژه در موسیقی کلام دگرگونی ایجاد میکنند که به ماهیّت شعر کاری ندارد و در عرصهی نظم باید بررسی شود و خارج از بحث ماست چرا که بر این باوریم که موسیقی جزء ذات شعر نیست و عرضی است بنابراین بدان نمیپردازیم.
2- نحوی: زبان فارسی در ساختار خود و قوانین حاکم بر آن اجازهی جابجایی گستردهای در جایگاه واژه به زبانمندان میدهد امّا این گستره نامحدود نیست و تا آنجاست که در رسالت زبان یعنی ارتباط، اخلال نکند و حتّی تعقید در کلام ایجاد نکند.جایز است. مبحث تعقید در کلام را از دو جهت باید بررسی کرد:
الف- تعقید لفظی: که به روانی بیان برمیگردد و با آنکه در رسالت زبان خللی ایجاد نمیکند ولی از آن جهت که زبانمند در کاربرد آن دچار مشکل میشود قابل اهمیّت است و به نوعی میتوان آن را در همان مبحث موسیقی جای داد چرا که این نوع تعقید برمیگردد به همنشینی واجها و اختلاف در مخارج واژگانی که با همنشینی ناهماهنگ گره در زبان انداخته تلفظ را ناخوشآیند یا مشکل میسازد که باز هم عرضی است و به ماهیّت شعر کاری ندارد.
ب- تعقید معنایی: در این نوع گرهافکنی مشکلی در گویش ایجاد نمیشود و با آنکه در ساختار نحوی کلام هم خللی نیست امّا مخاطب در درک آن دچار مشکل میشود چرا که جابجاییها با تمام قانونمندی و رعایت آن به حدّی است که شنونده از درک آن عاجز شده یا دست کم برای درک نیاز بیشتری به تأمّل دارد و این تأمل گاهی مجال ندارد و باعث میشود شنونده با توقّف در جملهای از شنیدن جملات بعدی غافل شود برای مثال به این بیت ناصر خسرو توجه کنید:
پسنده است با زهد عمّار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصری را؟
این عبارت را با صورت مستقیم آن مقایسه کنید.
مر عنصری را پسنده است با زهد عمّار و بوذر مدح محمود کند؟
به هم ریختگی بیت خارج از قواعد زبان نیست و بر اساس قوانین نحوی زبان فارسی است امّا چقدر از روانی زبان کاسته است خود قضاوت کنید. با این پدیده امروز و در شعری که مدعیان پست مدرنیسم صادر میکنند به وفور مواجهیم گرچه در این نوع شعر مدعیان پا از این محدوده هم فراتر نهاده و نحو زبان را هم در هم ریختهاند که گاهی دیگر آن را باید زبان اجّنه نامید این مقوله هم با ذات و ماهیّت شعری کلام کاری ندارد و از این جهت اشارات بیشتری به آن کردیم تا روشن شود وقتی زبان از رسالت ایجاد ارتباط بازمیماند دیگر در ماهیّت آن نمیتوان اظهار نظر کرد چون تا درنیابیم، از چیستی آن نمیتوانیم سخن بگوییم.
3- معنایی: این مقوله در گسترهی بحث ماست و بهتر است با این پرسش وارد بحث شویم:
تغییر یک یا چند واژه در شعر امکان دارد یا خیر؟
از چند بعد این پرسش را پاسخ میدهیم:
الف- موسیقی: باید توجّه داشته باشیم که در شعر سپید، تغییر یک یا چند واژه در شعر از جهت ساختار واجی و نحوی درموسیقی شناخته شدهی عروضی دخالتی ندارد چون این شعر فاقد این موسیقی است امّا در روانی و هماهنگی کلام قطعاً بیاثر نیست. البته این تغییر در شعر کلاسیک به سادگی اتّفاق نمیافتد چرا که تغییر یک یا چند واژه در شعر کلاسیک وقتی امکان پذیر است که واژهای که میخواهد جانشین واژهی دیگر شود از نظر ساختار هجایی دقیقاً با آن یکسان باشد.
ب- تأثیر: مسلّم است که تغییر و حتّی جابجایی واژه در کلام آثار متعددی در شنونده ایجاد میکند. بدیهی است که هر واژهای در هر شنوندهای آثاری بجای میگذارد که میتوان گفت که تأثیر یک واژه در مخاطبین مختلف گوناگون است و حتی در یک مخاطب هم در حالات و روحیّات مختلف دگرگون میشود تا چه رسد به این که واژهای تغییر هم بکند و از آنجا که مترادفات هم از نظر معنا دوایری منطبق بر هم ندارند به جرأت میتوان گفت که تأثیر دو واژهی مترادف در یک شنونده در حالات و روحیّاتی یکسان متفاوت است البته این تفاوت علاوه بر عدم انطباق دوایر معنایی به تفاوت در دال و مدلولها و مصداق و مفاهیم هم برمیگردد.
جابجایی واژگان چه در شعر کلاسیک - به شرط آن که وزن را مختل نکند- و چه در شعر سپید عواملی دیگر را هم ایجاد میکند که بررسی آن در مبحث عناصر فرازنجیرهای زبان است و تأثیر هایی متفاوت در شنونده دارد عناصری چون تکیه، آهنگ، درنگ ، کشش و جابجایی که عواملی است که در زبان فارسی کارآیی بسیار دارد برای مثال به تفاوت این دو جمله توجه کنید حتّی خارج از جابجایی تکیهها:
بوعلی پزشک است.
پزشک بوعلی است.
تأثیر عناصر فرازنجیرهای زبان خود بحثی است جدا که در این مجال نمیگنجد و خود فرصتی گسترده میخواهد تنها در این جا به اشارهای بسنده کردم تا فقط بدانیم که جابجایی واژه در کلام چه تأثیری دارد.
برای روشن شدن بیشتر موضوع به بیتی از حافظ که در نسخ مختلف متغییر دیده شده اشاره کرده آن را بررسی میکنیم:
در بعضی از نسخههای حافظ این بیت چنین است:
رشتهی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود
و در بعضی از نسخ چنین:
رشتهی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
دو واژهی «ساعد» و «دامن» از نظر هجایی هیج فرقی ندارند و در ساختار موسیقی عروضی همسان عمل کرده در نتجه در وزن شعر خللی ایجاد نمیکنند امّا با تفاوتی که در ساختار واجی دارند در ایجاد موسیقی درونی متفاوت عمل میکنند. ساختار واجی واژهی «ساعد» با ساختار بیت همسانی بیشتری دارد و واجآرایی حاصل از این همنشینی زیبایی قابل توجّهی خلق میکند که واژهی «دامن» از آن بیبهره است. امّا ببینیم از ابعاد دیگر کدام واژه بهتر و مناسبتر است؟ واژهی «ساعد» تنها در ایجاد یک موسیقی که عاملی عرضی در شعر است دخالت دارد و در ساختار تصویری که ذات شعر است نه تنها کاری نمیکند بلکه ویرانگری دارد. تصوّر کند که دست حافظ به علت درگیر بودن با ساعد ساقی سیمین ساق با عث شده حافظ را از تسبیح بازدارد دست در ساعد تنها تصویری که ارائه میدهد تصویر یک رقص دونفره از نوع راک است که مسلْم است در زمان حافظ چنین رقصی ناشناخته بوده لااقل برای حافظ آن هم رقص راک اند رول با ساقی سیمین ساق که دیگر اصلاً قابل تصوْر نیست و امْا دست در دامن را تصوْر کنید هم از بعد حقیقی هم مجازی، هم مجاز کنایی، هم مجاز همراهی . شدت اروتیکی تصویر در ترکیب دست در دامن بودن بسیار بیشتر از دست در ساعد بودن است اگر واژهی دامن را تنها حقیقی بگیریم ولی اگر آن را در مجاز همراهی بگیریم که تأثیر اروتیکی دوصد چندان میشود و تمام تصاویر هم با موقعیت و فرهنگ حافظ و شیطنتهای هنری او منطبق است. حالا دست در دامن را به معنای کنایی آن در نظر بگیرید که کاملاً انطباق پیدا میکند و ساحت حافظ را هم از تصاویر اروتیکی حرام پاک میسازد و ساقی سیمین ساق را تیدیل میکند به پیر مراد ساق پشمالو که دیگر فبهاالمراد. خوب بپذیریم که واژهی «ساعد» کار حافظ نیست که برای ایجاد یک موسیقی عرضی بیاید و ساختار شعر زیبایش را نابود کند . قطعاً این تعویض کار یک نسخهبردار به خیال خود خوش ذوق بوده است البته لازم است یادآور شوم که در نسخ معتبیر از جمله نسخهی غنی، قزوینی حافظ واژهی مورد نظر «دامن» است.
مهر 88 محمد مستقیمی (راهی)
یادی از یک دوست
هر چه به یادم فشار آوردم کمتر یافتم حتّی اسم و صدایش در گوشی تلفن هم کمکم نکرد.کلاس شعر در دانشگاه اصفهان! دو سه سال پیش! دانشکدهی ادبیات! ظهرهای دوشنبه، همه را یادم بود امّا چهرهی حسام بهرامی به یادم نمیآمد البته این ایراد از من است که توجّه شنیداری ضعیفی دارم چهرهها خوب به خاطرم مینشیند ولی اسامی نه؛ ناچار به هر سه وبلاگش سر زدم متأسفانه عکسی در وبلاگ نبود تا چهرهی او را به یاد من بیاورد ولی چیزی بهتر از چهره در وبلاگها یافتم خود او را بله خودش را در شعرش یافتم به ویژه در پستهای سالهای 85 و 86 و یادم آمد که بله یک ترم همکلاس بودیم .جوانانی که در زمینهی شعر سالهاست من با آنها روبرو هستم و با هم کار میکنیم چند گروهند گروهی که به دنبال اسم و رسمی هستند که با آنها کاری ندارم و آنها هم به جایی نمیرسند. گروهی که به اشتباه گمان میکنند استعدادی در این زمینه دارند که اینان هم راه به جایی نمیبرند، ارتباط ما با این دو گروه معمولاً گسسته میشود و دو گروه دیگر که اگر ظاهراً جدایی بینمان میافتد ولی رشتهای که بر گردن همهمان افکنده دوست ما را به یک جا میبرد گروه اوّل کسانی هستند که با هوشند و در کسب مهارتها کارآمد، اینان میتوانند در موزون کردن کلام و قافیهبندی به مهارتی برسند که امر را بر رندان نیز مشتبه سازند و گروهی که استعداد هنری دارند و به قول معروف این کارهاند اینان در آموزشها اشارهای برایشان کافی است و حسام بهرامی از این گروه بود گرچه هنوز هم در اشعارش آن مهارتها و شگردهای مهارتی را در هر دو قالب نو و کلاسیک میتوان دید:
چشمهایش...
حیف
من بزرگ علوی نبودم
من چشم می گذارم و تو گرگ میشوی
نه بیگدار وارد بازی نمی شوی
به امید روزی که شعرش از این آفتها پاک گردد که بر آن روز اطمینان دارم...
محمد مستقیمی(راهی)