دیش سپید

ادبی

دیش سپید

ادبی

واژه در شعر

واژه در شعر

  

شعر تظاهر هنر است در سخن و ابزار این تجلّی، واژه که از ابعاد گوناگون در فرم و ساختار آن دخیل است. این تأثیر در سه بعد نمایان می‌شود:

1- موسیقایی

2- نحوی

3- معنایی

1- موسیقایی: در بعد موسیقایی در دو جهت واژه تأثیرگذار است:

الف- واجی، ب- هجایی که هر دو در ساختار موسیقی شعر عمل می‌کنند و هیچ‌کدام تأثیر درونی نیست و ارتباطی با ماهیّت شعر ندارد ساختار واجی و هجایی واژه در موسیقی کلام دگرگونی ایجاد می‌کنند که به ماهیّت شعر کاری ندارد و در عرصه‌ی نظم باید بررسی شود و خارج از بحث ماست چرا که بر این باوریم که موسیقی جزء ذات شعر نیست و عرضی است بنابراین بدان نمی‌پردازیم.

2- نحوی: زبان فارسی در ساختار خود و قوانین حاکم بر آن اجازه‌ی جابجایی گسترده‌ای در جایگاه واژه به زبانمندان می‌دهد امّا این گستره نامحدود نیست و تا آنجاست که در رسالت زبان یعنی ارتباط، اخلال نکند و حتّی تعقید در کلام ایجاد نکند.جایز است. مبحث تعقید در کلام را از دو جهت باید بررسی کرد:

الف- تعقید لفظی: که به روانی بیان برمی‌گردد و با آنکه در رسالت زبان خللی ایجاد نمی‌کند ولی از آن جهت که زبانمند در کاربرد آن دچار مشکل می‌شود قابل اهمیّت است و به نوعی می‌توان آن را در همان مبحث موسیقی جای داد چرا که این نوع تعقید برمی‌گردد به همنشینی واج‌ها و اختلاف در مخارج واژگانی که با همنشینی ناهماهنگ گره در زبان انداخته تلفظ را ناخوش‌آیند یا مشکل می‌سازد که باز هم عرضی است و به ماهیّت شعر کاری ندارد.

ب- تعقید معنایی: در این نوع گره‌افکنی مشکلی در گویش ایجاد نمی‌شود و با آنکه در ساختار نحوی کلام هم خللی نیست امّا مخاطب در درک آن دچار مشکل می‌شود چرا که جابجایی‌ها با تمام قانونمندی و رعایت آن به حدّی است که شنونده از درک آن عاجز شده یا دست کم برای درک نیاز بیشتری به تأمّل دارد و این تأمل گاهی مجال ندارد و باعث می‌شود شنونده با توقّف در جمله‌ای از شنیدن جملات بعدی غافل شود برای مثال به این بیت ناصر خسرو توجه کنید:

پسنده است با زهد عمّار و بوذر

         کند مدح محمود مر عنصری را؟

 این عبارت را با صورت مستقیم آن مقایسه کنید.

  مر عنصری را پسنده است با زهد عمّار و بوذر مدح محمود کند؟

به هم ریختگی بیت خارج از قواعد زبان نیست و بر اساس قوانین نحوی زبان فارسی است امّا چقدر از روانی زبان کاسته است خود قضاوت کنید. با این پدیده امروز و در شعری که مدعیان پست مدرنیسم صادر می‌کنند به وفور مواجهیم گرچه در این نوع شعر مدعیان پا از این محدوده هم فراتر نهاده و نحو زبان را هم در هم ریخته‌اند که گاهی دیگر آن را باید زبان اجّنه نامید این مقوله هم با ذات و ماهیّت شعری کلام کاری ندارد و از این جهت اشارات بیشتری به آن کردیم تا روشن شود وقتی زبان از رسالت ایجاد ارتباط بازمی‌ماند دیگر در ماهیّت آن نمی‌توان اظهار نظر کرد چون تا درنیابیم، از چیستی آن نمی‌توانیم سخن بگوییم.

3- معنایی: این مقوله در گستره‌ی بحث ماست و بهتر است با این پرسش وارد بحث شویم:

تغییر یک یا چند واژه در شعر امکان دارد یا خیر؟

از چند بعد این پرسش را پاسخ می‌دهیم:

الف- موسیقی: باید توجّه داشته باشیم که در شعر سپید، تغییر یک یا چند واژه در شعر از جهت ساختار واجی و نحوی درموسیقی شناخته شده‌ی عروضی دخالتی ندارد چون این شعر فاقد این موسیقی است امّا در روانی و هماهنگی کلام قطعاً بی‌اثر نیست. البته این تغییر در شعر کلاسیک به سادگی اتّفاق نمی‌افتد چرا که تغییر یک یا چند واژه در شعر کلاسیک وقتی امکان پذیر است که واژه‌ای که می‌خواهد جانشین واژه‌ی دیگر شود از نظر ساختار هجایی دقیقاً با آن یکسان باشد.

ب- تأثیر: مسلّم است که تغییر و حتّی جابجایی واژه در کلام آثار متعددی در شنونده ایجاد می‌کند. بدیهی است که هر واژه‌ای در هر شنونده‌ای آثاری بجای می‌گذارد که می‌توان گفت که تأثیر یک واژه در مخاطبین مختلف گوناگون است و حتی در یک مخاطب هم در حالات و روحیّات مختلف دگرگون می‌شود تا چه رسد به این که واژه‌ای تغییر هم بکند و از آنجا که مترادفات هم از نظر معنا دوایری منطبق بر هم ندارند به جرأت می‌توان گفت که تأثیر دو واژه‌ی مترادف در یک شنونده در حالات و روحیّاتی یکسان متفاوت است البته این تفاوت علاوه بر عدم انطباق دوایر معنایی به تفاوت در دال و مدلول‌ها و مصداق و مفاهیم هم برمی‌گردد.

جابجایی واژگان چه در شعر کلاسیک - به شرط آن که وزن را مختل نکند- و چه در شعر سپید عواملی دیگر را هم ایجاد می‌کند که بررسی آن در مبحث عناصر فرازنجیره‌ای زبان است و تأثیر هایی متفاوت در شنونده دارد عناصری چون تکیه، آهنگ، درنگ ، کشش و جابجایی که عواملی است که در زبان فارسی کارآیی بسیار دارد برای مثال به تفاوت این دو جمله توجه کنید حتّی خارج از جابجایی تکیه‌ها:

بوعلی پزشک است.

 پزشک بوعلی است.

تأثیر عناصر فرازنجیره‌ای زبان خود بحثی است جدا که در این مجال نمی‌گنجد و خود فرصتی گسترده می‌خواهد تنها در این جا به اشاره‌ای بسنده کردم تا فقط بدانیم که جابجایی واژه در کلام چه تأثیری دارد.

 برای روشن شدن بیشتر موضوع به بیتی از حافظ که در نسخ مختلف متغییر دیده شده اشاره کرده آن را بررسی می‌کنیم:

در بعضی از نسخه‌های حافظ این بیت چنین است:

  رشته‌ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

                       دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

 و در بعضی از نسخ چنین:

  رشته‌ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

                   دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

دو واژه‌ی «ساعد» و «دامن» از نظر هجایی هیج فرقی ندارند و در ساختار موسیقی عروضی همسان عمل کرده در نتجه در وزن شعر خللی ایجاد نمی‌کنند امّا با تفاوتی که در ساختار واجی دارند در ایجاد موسیقی درونی متفاوت عمل می‌کنند. ساختار واجی واژه‌ی «ساعد» با ساختار بیت همسانی بیشتری دارد و واج‌آرایی حاصل از این همنشینی زیبایی قابل توجّهی خلق می‌کند که واژه‌ی «دامن» از آن بی‌بهره است. امّا ببینیم از ابعاد دیگر کدام واژه بهتر و مناسب‌تر است؟ واژه‌ی «ساعد» تنها در ایجاد یک موسیقی که عاملی عرضی در شعر است دخالت دارد و در ساختار تصویری که ذات شعر است نه تنها کاری نمی‌کند بلکه ویرانگری دارد. تصوّر کند که دست حافظ به علت درگیر بودن با ساعد ساقی سیمین ساق با عث شده حافظ را از تسبیح بازدارد دست در ساعد تنها تصویری که ارائه می‌دهد تصویر یک رقص دونفره از نوع راک است که مسلْم است در زمان حافظ چنین رقصی ناشناخته بوده لااقل برای حافظ آن هم رقص راک اند رول با ساقی سیمین ساق که دیگر اصلاً قابل تصوْر نیست و امْا دست در دامن را تصوْر کنید هم از بعد حقیقی هم مجازی، هم مجاز کنایی، هم مجاز همراهی . شدت اروتیکی تصویر در ترکیب دست در دامن بودن بسیار بیشتر از دست در ساعد بودن است اگر واژه‌ی دامن را تنها حقیقی بگیریم ولی اگر آن را در مجاز همراهی بگیریم که تأثیر اروتیکی دوصد چندان می‌شود و تمام تصاویر هم با موقعیت و فرهنگ حافظ و شیطنت‌های هنری او منطبق است. حالا دست در دامن را به معنای کنایی آن در نظر بگیرید که کاملاً انطباق پیدا می‌کند و ساحت حافظ را هم از تصاویر اروتیکی حرام پاک می‌سازد و ساقی سیمین ساق را تیدیل می‌کند به پیر مراد ساق پشمالو که دیگر فبها‌المراد. خوب بپذیریم که واژه‌ی «ساعد» کار حافظ نیست که برای ایجاد یک موسیقی عرضی بیاید و ساختار شعر زیبایش را نابود کند . قطعاً این تعویض کار یک نسخه‌بردار به خیال خود خوش ذوق بوده است البته لازم است یادآور شوم که در نسخ معتبیر از جمله نسخه‌ی غنی، قزوینی حافظ واژه‌ی مورد نظر «دامن» است.

                                           مهر 88 محمد مستقیمی (راهی)

 

سرشماری

سرشماری


هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان

ایوان مداین را آیینه‌ی عبرت دان

 

یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران...

 

نمی‌دانم وقتی خاقانی بر خرابه‌های مداین نشست و با سوز دل این قصیده‌ی غرا و پر سوز و گداز را سرود چه حسی داشت آیا تنها یک حسرت بر گذشته‌ی پر افتخار در او موج می‌زد یا حس دیگری هم در تخیل او سیلان داشت درست نمی‌دانم اما خوب می‌دانم که خاقانی در شمالی‌ترین شهر ایران آن روز زاده شده بود و تنها حسی که در او نبود مویه بر زادگاه ویران شده بود که نداشت چرا که مداین در جنوبی‌ترین نقطه این سرزمین بود وزادگاهش شروان در شمالی‌ترین اما توانست دجله دجله بر آن خاک بگرید...

و من دیده‌ام روستاهایی کویری را که به مرور زمان خالی از سکنه شده‌اند و خانه‌ها ویران گشته‌اند و ریگ روان تا بام خانه‌های ویرانشان را پس گرفته و فراموش شده‌اند و اینک اگر گهگاهی مسافری ره گم کرده گذارش بر آن‌ها می‌افتد تنها دقایقی چند تأمل می‌کند و بی که اشکی بریزد از آن می‌گذرد و زادگاه من گاهی در تصورم چنین سرنوشتی را تجربه می‌کند.

امروز به این دلخوشم که سالی چند صباح، سری به آن بزنم و به بهانه‌ی یادی از گذشته، ایام نوروز یا عاشورا یا برات را در آن بگذرانم و بچه‌ها و نوه‌هایم را برای گذران تعطیلات به آنجا ببرم و گاهی هم در شب‌نشینی‌هایی که این ایام، با مسافرانی چون من، شلوغی و جمعیت گذشته را به یاد می‌آورد، از شکوفاییش که دیگر نیست یادی کنم و سخن بگویم و در پایان تعطیلات دوباره او را تنها بگذارم و بروم تا نوروزی دیگر یا چند روزی به بهانه‌ای دیگر سری به خانه‌ی پدری بزنم و خاک‌های بادآورده‌اش را بروبم و باز هم چند روزی خود را با خاطرات کودکی سرگرم کنم و هرگز به خود اجازه ندهم که به این صرافت بیفتم که زادگاهم چوپانان که به آن عشق می‌ورزم و کباده‌ی دوستی و عشق او را می‌کشم و دغدغه‌اش مرا می‌آزارد در سرازیری همان سرنوشتی است که مداین داشت تا بهانه‌ای باشد برای گریه‌های خاقانی و مضمونی شود برای یک قصیده جاویدان، تازه مداین شهری بزرگ بود که عرب مدینه‌هایش می‌نامید و زادگاه من روستایی کوچک، که نزدیک است من هم او را فراموش کنم. وقتی گردش روزگار شهری بدان آبادانی را چنان کرد که تنها خرابه‌ای از قصری با شکوه از آن بماند زادگاه کوچک من چه چشم‌داشتی از روزگار و من بی‌وفا می‌تواند داشت وقتی سران و صاحبان و سردمداران مداین از آن گریختند او هم تنها راهی که داشت ویرانی بود که به خوبی از پس آن بر آمد.

و حالا من هم به بهانه‌های گوناگون: کار و حرفه ، تحصیل فرزندان، آب و هوا، سرگرمی و... به همان راهی می‌روم که دوست داران مداین رفتند. چوپانان را برای همان چند روز در سال می‌خواهم، غافل از آن که اگر به خود نیایم در آینده‌ای نه چندان دور اگر خوش شانس باشد تنها پمپ بنزینی و قهوه‌خانه‌ای در کنار راه ترانزیتی کشور می‌شود که فقط مسافری تشنه و خسته و بی‌سوخت مانده توقفی کوتاه در آن خواهد داشت.

نه من خیال ندارم به چوپانان بروم و سرمایه‌گذاری کنم و کار و حرفه تولید کنم تا عده‌ای به بهانه‌ی نان در آوردن در آنجا سکنا گزینند. خیال ندارم برای گذران دوران بازنشستگی دور از جنجال شهرهای آلوده بدان پناه آرم . در این فکر نیستم که برای بازگشت به خاطرات کودکی در آن بمانم نه انگار هیچ یک از این‌ها را در سر ندارم اما به گمانم چوپانان، زادگاه عزیزم را برای روزهایی که از زمین و زمان به تنگ می‌آیم و در به در به دنبال گریزگاهی می‌گردم و بچه‌ها و نوه‌هایم هم به خاطر همان سالی چند روز دل بدان بسته‌اند می‌خواهم.

اگر همه‌ی آنچه را که گفتم نمی‌خواهم یا نمی‌توانم بکنم یک کار کوچک از من بر می‌آید ، آری از من برمی‌آید که در فصل انارهای خندانش و در اعتدال هوای پاییزی نه گرم و نه سردش که شباهتی به همان هوای دوست داشتنی نوروزش دارد یک مسافرت کوتاه به آن داشته باشم، یک مسافرت کوتاه کوتاه، یک روز، آن هم در روز سرشماری، به زادگاه عزیزم بروم تا در همان جا که باید و شاید و بایسته و شایسته است سرشماری شوم. و این کار کوچک می‌تواند گامی بزرگ باشد در راه احیاء چوپانان که در آرزوی من است و این کار کوچک شایسته ترین است چرا که من از این خاکم و در این خاک زاده شدم و باید در این خاک سرشماری شوم و باید در این خاک بمیرم.

چرا وقتی وصیت می‌کنم پس از مرگ مرا در چوپانان دفن کنند امروز که زنده‌ام گامی کوچک در راه آبادانی آرامگاه ابدیم بر ندارم؟ نه کوتاهی نمی‌کنم و به همه ثابت می‌کنم چوپانان زنده و پرجمعیت است و ما در هر کجا که باشیم دلمان در چوپانان است و چوپانانی هستیم...

 

بر دیده‌ی من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

مستقیمی راهی

مهر 90

نسل بی‌خاطره

نسل بی‌خاطره

 

این نظریه برای همه آشناست که کودک در زمان حال زندگی می کند و جوان در آینده و پیر در گذشته و من می خواهم روی قسمت سوم تأکید کنم یعنی پیر در گذشته زندگی می کند و این نکته قابل توجهی است برای بحثی که بر آن برانگیخته شده ام، این انگیزه که چرا موجودیّت چوپانان رو به زوال است و چرا بچّه‌های چوپانانی ، چاره‌ای نمی اندیشند.

وقتی پیر در گذشته زندگی می‌کند به این معناست که دوران پیری ما در خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانی سپری می‌شود و هرچه این گذشته‌ها زیباتر و دوست‌داشتنی‌تر باشد دوران پیری شیرین‌تری خواهیم داشت. این که پیران در گذشته زندگی می‌کنند را برای پیران نمی‌خواهم به اثبات برسانم چرا که خود این دوران را درک کرده‌اند و نیازی به اثبات آن نیست ولی برای جوانان و نوجوانان که بیشتر مورد خطاب من هستند باید بگویم اگر باور نمی‌کنید به پدربزرگ ها نگاه کنید. اهالی چوپانان تقریباً همه به نوعی به شهرهای دور و نزدیک مهاجرت کرده‌اند اما ما شاهد هستیم که تقریباً همه در دوران پیری به نوعی به چوپانان برگشته‌اند یا برمی‌گردند به شیوه‌ها و بهانه‌های مختلف از خریدهای جدید املاک و خانه‌ها می‌توانید این نکته را دریابید:

کیستند این خریداران؟ اگر دقّت کنید خواهید تقریباً همه، کسانی هستند که کودکی و نوجوانی و گاهی جوانی را در چوپانان گذرانده‌اند و این بازگشت بی دلیل نیست و دلیلی هم جز مراجعه به خاطرات گذشته ندارد.

ممکن است کسی زادبوم و مسقط‌الرأس را هم مطرح کند که آن هم به نوعی برمی‌گردد به خاطرات کودکی حالا اگر علاقه‌ای به زادبوم هم باشد من نمی‌دانم چقدر علمی است و یا چقدر تلقین روانی ، به هر حال به نوعی با خاطرات کودکی پیوسته است.

خاطرات چیستند و از چه عواملی شکل می گیرند :

خاطرات مجموعه‌ی تصاویر از مکان‌ها و اشخاص و اشیایی هستند که در ذهن انسان به مرور زمان نشسته‌اند. پس این مکان‌ها و اشیا و افراد ، یعنی پدیده‌های خارجی هستند که خاطرات ما را می‌سازند و خاطرات کودکی را دوستان دوران کودکی و اشیا و مکان‌هایی که کودک در آن جا با آن ها رشد کرده است. دوستان همبازی و مکان‌ها و اشیایی که با آن ها بازی کرده است:

هنوز قطعه زمین صاف و شیبدار بالای بهداری یعنی همین مکان که الآن کتابخانه و مدرسه شده است به طور کامل در ذهن من نشسته است و می‌دانم در ذهن همه ی همسالان من که هر روز عصر پس از تعطیلی مدرسه آن جا جمع می‌شدیم و دو تیم تشکیل داده بیس‌بال بازی می‌کردیم البته نه بیس‌بال آمریکایی بلکه بیس‌بال چوپانانی که تفاوت آن با بیس‌بال آمریکایی گمان می‌کنم تنها در این بود که مال ما دو تا بکّه داشت: بکّه‌ی بالا و پایین و مال آن‌ها چهار بکّه در چهار رأس یک مربع دارد دیگر گمان نکنم تفاوت فاحشی داشته باشد یادم است که بکّه ی پایین از شدت ترمز ناگهانی باز یکنان گودالی پر از خاک‌مرده شده بود. ببینید همه ی جزییات را به خاطر دارم اینک که در مرز شصت‌سالگی هستم حتّی می‌توانم همه‌ی بچّه‌هایی را که با آن‌ها همبازی بوده ام نام ببرم که بهتر است این کار را نکنم چون گمان می‌کنم نود درصد ایشان به دیار باقی شتافته‌اند. خدایشان بیامرزاد! این مکان با این که سال‌هاست تغییر شکل داده و در این میدان چند ساختمان احداث گردیده امّا هنوز در خاطر من و هم هی بچه‌هایی که همبازی من بوده‌اند وجود دارد. حالا برگردید به مکان‌هایی که تغییر نکرده است.

هنوز قلعه خرابه ی چوپانان که چند خرابه‌ی باقی‌مانده از سیل بود در خاطر من است. آن دیوار کوتاه با پنجره‌ی کوتاهی که پرسپکتیو یک اتومبیل وانت را می‌ساخت. ماشین ما بچه‌ها بود یکی به عنوان راننده در پنجره می نشست و بقیه روی دیوار به عنوان مسافر و چه سفرهایی نمی‌کردیم البته شعاع سفرهامان تا انارک و خور و نخلک  و گود بود که جغرافیای ذهن کودکانه‌ی ما همین ها را می‌شناخت و چقدر در همان حال و هوای کودکانه حسرت بردم روزی که آن خرابه‌ها را ویران کردند و به جای آن باغ ساختند یا برج‌های پنج‌گانه ی ویران شده‌ی قلعه ی جدید چوپانان که چه طراحی عظیمی داشت برای قلعه‌بندی جدید، چهار دور چوپانان را می‌پوشاند گرچه ظاهراً شباهتی به قلعه نداشت ولی با کمی دقّت درمی‌یافتی که در زمان نیاز تنها با دیوارکشی ته کوچه‌ها تمام چوپانان بزرگ در یک حصار کامل قرار می‌گرفت  و این حصارکشی هم چون تنها در انتهای کوچه‌ها بود به سرعت عملی بود و نمی‌دانم چرا و به چه دلیل آن‌ها را که سر پا و سالم بود و جز زیبایی کاری نداشت ویران کردند.

این ها ویران‌شده‌هاست که این گونه زنده در خاطر من است حالا ببینید باقی‌مانده‌ها چه تداعی در خاطرات من برمی‌انگیزد همین کوچه‌های گلی همین بادگیرها و مسجد ، که در گوشه گوشه‌ی آن کودکی و نوجوانی من و همه‌ی کسانی که در این خاک بالیده‌اند مانده است. این است که پیری که دوران بازگشت به کودکی و نوجوانی و جوانی است مرا و امثال مرا می‌کشاند به زادبوم. حالا برگردیم به عنوان موضوع یعنی نسل بی خاطره:

مدت هاست که این عنوان در ذهن من شکل گرفته و رشد می‌کند کودکان و نوجوانان و جوانان نسل امروز چگونه‌اند کمی در رفتار و کردار آن‌ها دقت کنید یا پای تلویزیون نشسته‌اند یا پای کامپیوتر یعنی تقریباً تمام اوقات فراغتشان که باید با بازی با همسالانشان بگذرد در دنیای مجازی می‌گذرد . حال این سؤال پیش می‌آید که آیا دنیای مجازی هم خاطره تولید می‌کند ؟ گمان نمی‌کنم چون اشیا و مکان ها و انسان چنین رسالتی بر عهده داشتند در این دنیا تنها با یک دستگاه روبرو هستید و حتی چت‌های شما هم خاطره‌ای در آن نیست. خوب با این حساب این نسل نسل بی‌خاطره خواهد بود و دوران پیری این نسل دورانی تهی است . من نمی‌دانم این پوچی با آنان چه خواهد کرد؟

هنوز روستاها از این آفت تا اندازه‌ای مصون مانده‌اند زیرا بچه‌های ما تنها از همان چند روزی که ایام عید یا مواقع دیگر در چوپانان بوده‌اند یاد می‌کنند و آرزوی تکرار آن را دارند هرگز از تصاویر مجازی دنیای اینترنت سخنی ندارند. پس اگر دلمان برای انگیزه‌های خاطرات خودمان نمی‌سوزد دست کم برای تهی نماندن دوران پیری کودکان و نوجوانانمان چاره‌ای بیندیشیم. این جا مجال راه کارهای این مهم نیست اگر فرصتی و سعادتی بود در مقاله‌ای دیگر، گرچه خارج از تخصص خود نیز می‌بینینم من اهل ادبیاتم و با احساس سرو کار دارم نه کارهای عملی من فقط می‌توانم برانگیزم شاید این انگیزه متخصصانمان را که کم هم نیستند برانگیخت و راه کارها را جستند و یافتند:

وقتی ابری می شوی

باران قشنگ ترین است

راندن در جاده

و موسیقی

اگر خانه ای داشته باشی در دیروز

بیچاره شما!

نمی دانید

میزبان خود باشید!

محمّد مستقیمی(راهی)

اسفندماه 1387

عشق چیست؟

عشق چیست؟


انسان با سه احساس روبروست که هیچ ارتباطی با هم ندارند ولی با هم اشتباه می‌شوند: عشق، مالکیّت و هوس(شهوت). این سه حس ، هم خاستگاه مختلفی دارند و هم ماهیّت متفاوت. ابتدا به معرّفی آنها پرداخته و بعد به علل اختلاط آنها پی می‌بریم:

1-عشق: عشق خاستگاهی روانی دارد و در «منِ درونی» انسان ساری است. عشق با «منِ بیرونی» انسان کاری ندارد. با جسم انسان ارتباطی ندارد هر چه هست مربوط به روان انسان است.

2-مالکیّت: مالکیّّت زیر مجموعه‌ی حبّ ذات است انسان دوست دارد مالک هر آنچه می‌پسندد باشد. این حس قوّت و نمودی تا حدّ حبّ ذات در انسان دارد.

3-هوس(شهوت): هوس مربوط به جسم انسان است . حکمتی است خداوندی برای بقای نسل موجودات که در تمام موجودات زنده وجود دارد. خدا در خلقت، بقای موجودات را بر انگیزه‌ای سوار کرده‌است که بناچار همه به سراغش بروند و ناخواسته در بقای نوع خود عاملی مؤثر و اصلی باشند. اگر چنین نبود هیچ یک از موجودات در این باب نمی‌کوشید.

و امّا چرا این سه حس در انسان با هم اشتباه می‌شوند؟ این سه شباهت‌هایی با هم دارند. دوست داشتن که انگیزه‌ی اصلی هر سه است این اشتباه را به وجود می‌آورد. برای بیرون آمدن از این شبهه باید تفاوت‌ها را شناخت:

1-تفاوت عشق و مالکیّت: این دو پدیده تظاهری یکسان دارند، گرچه عشق مربوط به درون انسان است و به هیچ وجه ظاهر نمی‌شود ولی چون دوست داشتن در هر دو مشترک است خود انسان آن دو را مخلوط می‌کند. انسان دوست دارد که وقتی عاشق کسی است او را مالک شود و همین جاست که اختلاط این دو اتّفاق می‌افتد. عشق ارتباط روحی است(رابطه‌ی دو «منِ درونی» و حتی گاهی احساس یک «من») که وصل و هجران در آن نیست. این ارتباط را هر لحظه که اراده کنی اتّفاق می‌افتد نه بعد زمان در آن مطرح است نه بعد مکان، پس هجرانی وجود ندارد. عشق ارتباطی است با معشوق که در درون انسان روی می‌دهد با هیچ نمودی در بیرون ولی مالکیّت ارتباطی بیرونی است. میلی است به تصاحب آنچه را که دوست داری. در عشق حسادت و غیرت نیست. عاشق از این که دیگران هم عاشق معشوق او باشند نه دچار حسادت می‌شود نه غیرتی می‌گردد تا آنجا که خواهان این است که همه عاشق معشوق او باشند.مثال: اگر زنی به شما بگوید که من عاشق پدر شما هستم ، احساس خوبی به شما دست می‌دهد، نه غیرتی می‌شوید و نه حسادت می‌کنید ولی اگر مادر شما آن را بشنود زمین و زمان را به هم می‌دوزد. چرا؟ چون احساس شما نسبت به پدر عشق است و احساس مادرتان نسبت به او مالکیت. مالکیت انحصار طلب است.

منظومه‌های عاشقانه‌ی ادبیات ما را بنگرید: لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و ویس و رامین در هر سه منظومه معشوقه زنی شوهردار است این انتخاب تصادفی نیست. و جالب این جاست که ویس و رامین با این که از نظر ادبی زیباتر از دو منظومه‌ی دیگر است آوازه‌ی چندانی ندارد. دلیل این است که فخرالدّین اسعد گرگانی عشق را نشناخته ولی نظامی آن را بخوبی شناخته‌است. در دو منظومه‌ی نظامی هیچ کششی بین دو جسم عاشق و معشوق نمی‌بینیم نه بین فرهاد و شیرین نه بین مجنون و لیلی، ولی آنچه در ویس و رامین می‌گذرد عشق نیست هوس است و می‌بینیم که ویس از آغوش همسر خود می‌گریزد و به بیرون قلعه رفته به آغوش فاسق خود(رامین) می‌خزد. در ویس و رامین، ویس مثل شیرین و لیلی یک زن پاک‌دامن نیست. یک روسپی است و رامین هم مثل فرهاد و مجنون عاشقی پاک‌باخته نیست که یک فاسق است و این دلیل آن است که این منظومه نتوانسته جایگاه خوبی را در ادبیات ما بیابد. در اینجا باید اشاره کنم که ازدواج را هم نباید با عشق اشتباه گرفت . ازدواج یک قرارداد اجتماعی است مثل یک شرکت. زن و شوهر باید دو شریک خوب و مناسب باشند حالا می‌توانند عاشق همدیگر هم باشند. بارها دیده‌ایم عاشقانی را که شرکای مناسبی نبوده‌اند و شرکتشان را منحل کرده‌اند در حالی که همچنان عاشق یکدیگر باقی مانده‌اند و همچنین بسیارند کسانی که عاشق یکدیگر نبوده‌اند و شرکای خوبی در زندگی مشترک بوده‌اند و زندگی خوب و مؤفّقی داشته‌اند. پس معیار انتخاب همسر عشق نیست گرچه زندگی عاشقانه در صورتی که معیارهای شرکت به طور کامل در نظر گرفته شود می‌تواند یک زندگی ایده‌آل باشد ولی باید توجّه کنیم که تنها عشق برای زندگی کافی نیست. شرکای خوبِ یک زندگی خوب، پس از مدتّی به الفت می‌رسند و اغلب به عشق ولی عاشقان لزوماً شرکای خوبی نیستند.

2-تفاوت عشق و هوس: همان طور که اشاره شد عشق نمود عینی ندارد آنچه که خود را ظاهر می‌کند چه در نگاه و چه در کلام یا حواس دیگر مربوط به هوس است که با جسم انسان ارتباط دارد و آنچه در جوامع بشری ممنوع می‌نماید هوس است عشق نیست من بارها گفته‌ام که: من از همه‌ی شما عاشقترم و تا حالا هم کمیته مرا نگرفته‌است. اصلاً کدام مأمور منکرات می‌خواهد ارتباط روحی مرا تشخیص بدهد و بفهمد من عاشقم و بیاید مرا دستگیر کند. ارتباط منِ عاشق از نوع تله‌پاتی است که هیچ دستگاه شنودی قادر به شنیدن آن نیست.

دیگر این که در هوس همیشه باید تمایل دو طرفه باشد در حالی که در عشق چنین نیست. عاشق می‌تواند عاشق باشد و معشوق مطلقاً از عشق او بی‌اطّلاع بماند، فرقی نمی‌کند و این که گفته‌اند: «عشق یکسره مایه‌ی درد سره» همان هوس را می‌گویند و همچنین آنجا که مولانا می‌گوید «عشق‌هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود» به هوس اشاره دارد.

هوس نه تنها در جامعه‌ی ما که در تمام جوامع بشری ممنوع است زیرا تجاوز به حقوق دیگران و زیر سؤال بردن مالکیّت دیگران است. باید هم ممنوع باشد امّا عشق هرگز ممنوع نیست بلکه انسان خلق شده تا عاشق باشد و رسالتش در این است که عاشق همه باشد. دقّت کنید اگر انسان به این درجه رسید که عاشق همه‌ی کائنات شد چقدر حیات انسانی زیبا می‌شود و زندگی چقدر شیرین. آفرینش انسان برای نمود عشق است:

در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد

           عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

همان طور که اشاره رفت در عشق وصل و هجران فرقی ندارد. عاشق همیشه در وصال است:

یکی درد و یکی درمان پسندد

                          یکی وصل و یکی هجران پسندد

مو از درمان و درد و وصل و هجران

                   پسندم آنچه را جانان پسندد

و از اینگونه است جفا و وفا و قهر و لطف که در نظر عاشق تفاوتی بین آن‌ها نیست:

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

                بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

گویند لیلی آش نذری پخته بود و جوانان قبیله برای گرفتن آش می‌رفتند، مجنون هم کاسه برداشت و به دنبال آنان رفت. لیلی کاسه همه را پر کرد و چون نوبت به مجنون رسید، بر او خشم گرفت بدان جهت که نامش را بر زبان‌ها انداخته بود و کاسه‌ی مجنون را گرفت و پرتاب کرده آن را شکست. جوانان قبیله، مجنون را سرزنش کردند که تو خود را بخاطر لیلی به این روز انداخته‌ای ولی او هیچ علاقه‌ای به تو ندارد دیدی که با تو چه کرد؟ مجنون پاسخ می‌دهد که :

اگر با دیگرانش بود میلی

                       چرا ظرف مرا بشکست لیلی

یعنی شما نمی‌فهمید او با زبانی دیگرگون مرا از بین تمام جوانان قبیله متمایز کرد و گفت: تو دیگری.

عاشق جز زیبایی معشوق نمی‌بیند. زیبایی و زشتی مربوط به جسم است و او با جسم معشوق کاری ندارد. گویند لیلی دختری سیاه چرده و نه چندان زیبا بود. وقتی آوازه‌ی عشق مجنون به خلیفه رسید در لیلی طمع کرد فرمود تا او را بیاورند چون آمد او را نازیبا یافت گفت:

آن خلیفه گفت هان لیلی تویی

                 کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

                 گفت خامش چون تو مجنون نیستی

یعنی باید از دیدگاه مجنون به لیلی نظر افکنی تا زیبایی او را ببینی.

قدما عشق را دو گونه دانسته‌اند: حقیقی و مجازی. عشق حقیقی آن است که عاشق خدا باشی و عشق مجازی آن که عاشق کسی جز خدا باشی که این تقسیم‌بندی نادرست می‌نماید عشق دو گونه نیست معشوق دوگونه است. عشق یک احساس لطیف است در انسان، حال، خواه معشوق زمینی باشد خواه آسمانی. مرتبه و درجه‌ای هم اگر دارد در تفاوت معشوق است نه عشق.

محمد مستقیمی(راهی)

26 آذرماه 1386

 

 

شبکه های اجتماعی

شبکه های اجتماعی

سلام!

من یک فرهنگی دلسوخته هستم ۶۰ ساله اتفاقا از شبکه‌های اجتماعی از این نوع استقبال می‌کنم و آرزو دارم روزی در کشور خودمان یک ارتباط سالم و گسترده با فرهنگیان کشور داسته باشم اما متاسفانه در میان کاربران حتی یک نام آشنا پیدا نمی‌کنم در حالی که در فیس بوک و نت لاگ و شبکه‌ها خارجی اغلب دوستا با نام و مشخصات کامل وارد می‌شوند.

چند ماه پیش با شبکه شما آشنا شدم و خوشحال ثبت نام کردم مخصوصا که امکانات گسترده‌ای در آن دیدم اما مایوس شدم امروز ایمیل یادآوری برایم فرستاده بودید در حالی که بکلی شما را از یاد برده بودم نه این که گذرواژه‌ام را فراموش کرده باشم.

بیایید دور از هر تعصب و تنگ نظری علت این عدم پذیرش را بررسی کنیم . چرا کابران ایرانی به شبکه‌های ایرانی اعتماد ندارند؟ چرا با نام مستعار وارد می‌شوند؟ چرا این بدبینی را در مورد شبکه‌های بیگانه ندارند؟ آیا با این روش می‌توانیم اینترنت ملی داشته باشیم؟ یل باید بگیر و ببند کنیم و بگوییم همین است که هست می‌خواهی بخواه نمی‌خواهی نخواه. این‌ها راه حل نیست اگر شما شبکه گستره‌تر از فیس بوک با امکانات بسیار زیاد بدون مشکل فیلترینگ و سرعت هم ارائه دهید تا اعتماد مردم را نداشته باشید پتک بر سندان می‌زنید یا دست بردارید و تسلیم نیروهای مجازی بیگانه شوید یا ببینید این کسب اعتماد را از کجا می‌توانید کسب کنید. من چهل سال است که در فرهنگ و آموزش و هنر این کشور قدم و قلم زده‌ام آقایان سوراخ دعا را گم کرده‌اید کی می‌خواهید از خواب غفلت بیدار شوید من جوانان را خوب می‌شناسم گمان می‌کنید تنها سکس جاذبه سایت‌های بیگانه است و فقط و فقط  به میان تنه‌ی جوانان می‌اندیشید هیهات که این ره که تو می‌روی به ترکستان است سری به شبکه‌های داخلی مثل کلوپ یا آن یکی که کاملا فیس بوک را کپی کرده که نمیدانم نامش را یادم رفته از بس سر نزده ام و شما و باز هم چند شبکه دیگر مسلم است که این شبکه‌های گستره در این کشور خصوصی نیست اما عجیب است که با آن که میدانید تجاهل می‌کنید در تمام این شبکه‌های داخلی نام‌ها مستعار است هیچیک از نسل اینترنت که می‌بینید به شما اعتماد ندارند تنها من ساده لوح ۶۰ ساله هر کجا بروم بی‌نقاب می‌روم چون هنوز ته مانده اعتماد و امید اصلاح در من هست در تمام این شبکه عضدم و همه به امید یافتن یک شبکه داخلی بی‌عیب و بی درد سر است اما نتوانستم دوستان جوانم را (همسالان من که از این دستگاه‌های اتوماتیک حتی موبایل و عابربانک می‌ترسند) پیدا نکردم اما هر شبکه خارجی مهم نیست کدان که سر می‌زنم همه‌ی دوستان بدون نقاب حی و حاضرند(فیس بوک، توییتر، نت لاگ، لینکدین، گوگل+، زو، وو، زهرمار، کوفت...) هیچ کجا نقاب بر چهره‌ی دوستان من نیست، چرا؟ بیایید درست و کارشناسانه بررسی کنیم و بلافاصله از روی بخار معده نگوییم آنجاها پر از سکس است و این‌ها همه به دنبال سکس هستند و فوری خط کشی کنیم و بگوییم من به میدان می‌آیم و با کار فرهنگی همه را جلب می‌کنم می‌آیید و هنوز نیامده تر می‌زنید. عذر می‌خواهم از لحن تندم و ادیبانه این ادبیات پرزیدنتی را از همان زمان که (ممه را لولو بر) آموخته‌ام زیاد با ادبیات من گیر ندهید اگر بوی دلسوزی از نوشته‌ام به مشامتان رسید که فبها و اگر نرسید مثل همیشه بگویید این هم یک دل مشنگ دیگر که آسان انتقاد می‌کند و اهل ایمان نیست و اگر چنین است شما را به خیر و ما را هم به سلامت!

محمد مستقیمی