دیش سپید

ادبی

دیش سپید

ادبی

از حاشیه تا متن

از حاشیه تا متن

تجربه‌ی دو سال داوری در جشنواره‌ی استانی شعر دفاع مقدس، مرا بر آن داشت تا تحلیلی بر کیفیت اشعار این دو جشنواره بنگارم باشد که رهگشای شاعران جوان باشد تا در خلق آثار خویش به کار بندند.

در یک مقایسه‌ی اجمالی در اشعار این دو جشنواره در می‌یابیم با آن که از نظر کمی آمار جشنواره‌ی امسال پایین تر است اما از نظر کیفی تا حدی برتر به نظر می‌رسد البته این برتری تنها در شعر فلسطین دیده می‌شود و در دو موضوع دیگر یعنی دفاع مقدس و عاشورایی تحول چشم‌گیری نمایان نیست و در این راستا با نگاهی دقیق‌تر درمی‌یابیم که علت برمی‌گردد به جایگاه شاعر در انگیزه‌های این سه موضوع. به نظر می‌رسد شاعران امروز در فضای دو موضوع دفاع مقدس و عاشورا در حاشیه قرار دارند و آشنایی آنان با این دو، تنها آشنایی با ادبیات گذشتگان و به ویژه با ادبیات دهه‌ی 60 بوده و تنها با تقلیدی صوری از آن‌ها به سرودن نشسته‌اند. شاعر خود را در متن این دو حادثه‌ی تاریخی نمی‌بیند که به احساسی برسد و از آن احساس پلی بزند به پدیده‌های امروزین و با کشفی تازه به سرایش بپردازد. مضامین گذشتگان را زیر و رو می‌کند و بیشتر با نام پدیده‌های تکراری چون سنگ ، پلاک ، چفیه ، مهر و تسبیح که معمولاً در جایگاه ردیف در شعر کلاسیک قرار گرفته و با همنشینی قوافی که آن‌ها هم چندان بدیع نیستند به مضامینی کلیشه‌ای می‌رسد حتی در این راستا نمی‌کوشد از دریچه‌ای تازه نیز به‌این همنشینی‌ها بنگرد.

این تکرار نخ‌نما شده بیشتر در آثار کلاسیک مشهود است . در قالب‌های نو گهگاهی به بدعت‌هایی زیبا برمی‌خوریم که البته ویژگی قالب‌های کلاسیک بیشترین عامل در این تکرار ها هستند اما عامل اصلی در هر دو قالب کلاسیک و نو همان در حاشیه قرار داشتن شاعر است زیرا در موضوع فلسطین که شاعر امروز در متن آن قرار دارد این آفت کم‌تر دیده می‌شود چرا که شاعر در این زمینه ابتدا به احساس می‌رسد و پس از آن به فضای خیال رفته با کشفی تازه می‌سراید .

بهتر آن است که در دو موضوع دفاع مقدس و عاشورا هم شاعران ما دست از آگاهی های افواهی بردارند و به متن تاریخ این دو حادثه بروند، خوشبختانه برای هر دو موضوع منابع بسیاری وجود دارد تاریخ عاشورا و حوادث دفاع مقدس که به قالب‌های گوناگون نگاشته شده و با مطالعه‌ی هر یک از این آثار شاعران جوان می‌توانند خویشتن را در متن آن بگذارند ، درست همان گونه که در متن حوادث فلسطین هستند، آنوقت خواهیم دید که همان زیبایی‌ها و بدعت‌هایی که در شعر فلسطین دیده می‌شود در دو مورد دیگر هم ظاهر خواهد شد.

محمّد مستقیمی (راهی)       

مهرماه 1387            

ادبیات مذکّر

ادبیات مذکّر

سال‌هاست که در راستای آموزش شعر به جوانان با این پرسش رویرو هستم که چرا دختران ما در سنین نوجوانی با یک شور و شوق و با جهش‌هایی که پسران به گردشان هم نمی‌رسند در سرودن و در آفرینش‌های هنری برجسته و شاخصند، کاری که پسران بعد از سال‌ها تأخیر، آن هم با طمأنینه و آرامش و گام به گام، گاهی برجستگی از خود نشان می دهند و این دختران با آن شتاب و درخشش هنوز کاملاً طلوع نکرده غروب می‌کنند و کارشان در همان مراحل اوّلیه‌ی طراحی باقی می‌ماند. ناگهان غیبشان می‌زند و اگر گاه گداری به طور تصادفی هم به آنان بر می‌خوری به هزاران بهانه ی واهی که چنین است و چنان است و چه فایده دارد و زندگی نمی‌گذارد از زیر بار پاسخ درمی‌روند و این آخری یعنی زندگی نمی‌گذارد در حقیقت پاسخ درست آنان است که البته زندگی در این جمله مجاز است. و مدت‌هاست که در پی پاسخ همان پرسشم تا ببینم که این آفت از کجا آب می‌خورد تا بلکه بتوانیم راه نفوذ آب را بر روی آن ببندیم تا برای همیشه بخشکد و گوشه‌ای از حاصل این کند و کاوهای درونی و میدانی و مطالعاتی شاید این نوشته است که تنها می‌تواند شراره‌ای باشد که آتش در پوشال‌هایی بزند که ذهن ما را قرن‌هاست پوشانده است و به تجاهل و تغافل و یا شاید جهل و غفلت آن را نادیده گرفته‌ایم.

موضوع اصلی در این تحقیق «زن» است و این پرسش‌ها که زن کجاست و چه می‌کند؟

ابتدا ببینیم «زن» کجای ادبیات ماست؟ چرا که برجسته‌ترین نمود هنر در جامعه‌ی ما ادبیات به ویژه شعر است. بیایید ببینیم «زن» در ادبیات ما چیست و کجای کار است و در آخر هم ببینیم چه کرده است و چه می‌کند؟

به نظر می‌رسد پس از دوران زن سالاری که قدرت جادویی برای زنان قائل بودند و مردان از ترس این قدرت در اطاعت از آنان و آگاهی از پوشالی بودن این قدرت، قدرت بازو، مردان را حاکم کرد تا به امروز که انگار زنان هنوز قربانی انتقام آن دورانند، ببینیم از دورانی که قدرت و قلم در دست مردان قرار گرفت تا امروز که هنوز هم ادامه دارد بر زنان چه رفته است.

جانسون، منتقد و نویسنده‌ی انگلیسی سده‌ی هیجدهم میلادی می‌گوید: «چون فن نوشتن، بیش‌تر هنری مردانه بوده، گناه این‌که چه کسی زندگی را تلخ می‌کند، به گردن زن افتاده‌است. در نتیجه آن‌چه که مردان در باره‌ی زنان نوشته‌اند، اغلب خالی از غرض نیست.»

این دشمنی ظاهراً نتیجه‌ی یک انتقام را با تصاویری از زنان که حاصل کینه‌ها غرض‌ورزی‌ها و تعصبات گوناگون است در آثار بزرگان بررسی می‌کنیم:

جامی به‌گونه‌ای با زن درگیر است که می‌خواهد وجود او را انکار کند تا آنچا که تولّد قهرمان منظومه‌ی «سلامان و ابسال» او از زن نیست تا پاک‌تر از مردان دیگر باشد و به نظر می‌رسد اگر ناپاکی و ناخالصی گاهی در مردان دیده می‌شود به این علت است که از زنان زاییده شده‌اند. جامی باور دارد و بر این باور پای می‌فشارد که «حوا» از دنده‌ی چپ «آدم »آفریده شده و با یک حسن تعلیل نتیجه‌گیری می‌کند:

زن از پهلوی چپ شد آفریده

کس از چپ، راستی هرگز ندیده

و جای شگفتی است که همین جناب جامی آنجا که عاشقانه می‌سراید در داستان لیلی و مجنون چنان به ظرایف و دقایق وجود زن آشناست و چنان معشوق را می‌ستاید که خواننده شک می‌کند که این همان شاعر است

و ناصر خسرو آن حجت خراسان و آن معلم اخلاق و دین باوری چونان بسیاری زنان را ناقص عقل می‌داند:

زنان چون ناقصان عقل و دینند

چرا مردان ره آنان گزینند؟

اوحدی مراغه‌ای باورهای زمانه خویش را در باره‌ی زنان که هنوز هم باور بسیاری از مردان امروزی است این‌گونه به تصویر می‌کشد:

زن مستور، شمع خانه بود

زن شوخ آفت زمانه بود

زن ناپارسا، شکنج دل است

زود دفعش بکن که رنج دل است

زن پرهیزگار طاعت دوست

با تو چون مغز باشد اندر پوست

زن چو بیرون رود، بزن سختش

خودنمایی کند، بکَن رختش

ور کند سرکشی، هلاکش کن

آب رخ می‌برد، به خاکش کن

زن چو خامی کند، بجوشانش

رخ نپوشد، کفن بپوشانش

سعدی، متأسفانه استاد سخن پارسی سعدی بزرگ نیز در بوستان و گلستان زن را چونان دیگران می‌کوبد با این که بیش از دیگران به زن اهمیت داده و در داستان‌ها گاهی نقش اصلی را به زن داده است و بیشتر نقش‌های تکمیلی و دوم و سوم اما همه جا نقش زن در آثار سعدی منفی است، موجودی، نادان، حیله‌گر، مزاحم، پرخاشگر و....:

زن بد در سرای مرد نکو

هم در این عالم است دوزخ او

زن خوب فرمان‌بر پارسا

کند مرد درویش را پادشاه

و جناب استاد سخن نمی‌گوید که مرد بد در سرای زن نکو چگونه است و تازه زن خوب و فرمان‌بر مرد را پادشاه می‌کند یعنی زن وسیله رشد و تعالی مرد است و همین سعدی خوش‌سخن در غزلیات چنان زن را به آسمان می‌برد که شک خوانندگان برانگیخته شده و نسبت عرفانی به غزل‌های او می‌دهند. آیا این معشوق همان زن منفور مزاحم پر حرف پرخاشگر است و گاهی خواننده شک می‌کند اینان که در جامعه‌ای بسته زیسته‌اند که ارتباطی بین زنان و مردان نبوده چگونه توانسته لطایف عاشقانه و رفتار‌های گه‌گاه اروتیک را به این زیبایی به تصویر بکشند و آیا این معشوقگان همان همسرانند یا مغبچه‌ای هم‌جنس که به گونه‌ای توصیف شده که زن می‌نماید؟ در جامعه‌ای که زنان از آموختن محرومند و حتی خواندن داستان‌های عاشقانه چون خسرو و شیرین و لیلی و مجنون و ویس ورامین و حتی سوره یوسف بر آنان حرام است چگونه می‌توانند در دنیای معشوقگی حضوری به این زیبایی داشته باشند

عبید زاکانی می‌فرماید: از خاتونی که قصه‌ی «ویس و رامین» خوانَد، مستوری توقع مدارید.

محمد مجلسی در کتاب «حلیة‌المتقین» توصیه دارد که: سوره‌ی «نور» را که اشاره به داستان عاشقانه‌ی یوسف و زلیخا دارد، باید به دختران آموخت ولی نباید اجازه داد که سوره‌ی «یوسف» را بخوانند

و اما شاهنامه: بزرگترین مأخذی که در آن می‌توان نقش زن را در ایران باستان مشاهده کرد شاهنامه است البته به نظر می‌رسد آنجا که فردوسی خود در مورد زن قضاوت می‌کند و نظر می‌دهد جندان تفاوتی با دیگر بزرگان ادب پارسی ندارد و اگر چه کسانی کوشیده‌اند در نقدها ساحت این بزرگوار را از این ناپاکی مبرا کنند و آن را به نسخه‌برداران نسبت دهند اما تضمین اسدی حقیقت آن را به اثبات می‌رساند:

شعرهایی از اسدی طوسی درباره ی زن عمراه با تضمین ابیاتی از فردوسی:

زنان را همین بس بود یک هنر          نشینند و زایند شیران نر

***

چه نکو گفت آن بزرگ استاد            که  وی  افکند  شعر را بنیاد(= فردوسی)

آنکه را دختر است جای پسر            گرچه شاهست،هست بد اختر

چنین گفت دانا که دختر مباد            چوبادش به جزخاک افسرمباد

زن واژدها هردو درخاک به            وزین هردو روی زمین پاک به

***

زنان چون درختند؛سبز و آشکار            ولیک از نهان ، زهر دارند بار

زن ارچه دلیر است و با زور دست            همان نیم مرداست هرچون که هست

***

ز بن با زنان در ستیزه  بکوش            وزیشان نهان خویشتن دار گوش

***

هم از بخت ترسم که دمساز نیست            هم از تو که با زن دل راز نیست

***

که موبد چنین داستان زد ز زن            که  با  زن  در راز هرگز  مزن

و اگر در داستان‌های شاهنامه نقش زنان دیگر است بنا بر این است که این داستان‌ها از قبل بوده و فردوسی ظاهراً جز منظوم کردن آن دخالتی در روایت و شاکله داستان نداشته است پس نقش زن در شاهنامه با نظر خود فردوسی که یکی دوبار در میانه ابیات ظاهر می شود متفاوت است. زنان بسیاری در شاهنامه حضور دارند و نقش‌هایی پر رنگ و گاه نیمه رنگ و بعضی هم کم‌رنگ نقش‌هایی که هم مثبتند و هم منفی درست مثل مردان: رودابه و تهمینه، فرنگیس و منیژه و حتی گردآفرید و... در نقش‌هایی مثبت و زنانی چون سودابه و مالکه در نقش منفی.

زن در شاهنامه چهره‌های گوناگونی دارد:

زنان بزرگ شاهنامه:

فرانک، شیرین، تهمینه، همای، گرد آفرید، گردیه، رودابه و سیندخت، مهرک

پادشاهی زنان شاهنامه:

همای چهر زاد، پوران دخت، آزرم، گردیه، پری زاد، دینک، آرتمیس

شجاعت و جنگ آوری زنان شاهنامه:

فرنگیس، جریره، زن لهراسب، گردیه، کورنگ

رجزخوانی زنان در شاهنامه

چاره اندیشی زن در شاهنامه

اهمیت زن در بقای نسل

زایندگی زن در شاهنامه

لطافت زنانگی و احساسی بودن زنان در شاهنامه حتی لطافت زنان پهلوانان

رودابه، تهمینه، کتایون، منیژه

خواستگاری و ابراز علاقه ی زن به مرد در شاهنامه

رودابه، تهمینه، منیژه، کتایون

دادن حلقه ی ازدواج توسط زن به مرد در شاهنامه نه توسط مرد به زن

رفتارهای زنانگی در سیمرغ

از کلیات داستان‌های شاهنامه چنین برداشت می‌شود که همسران بزرگان زندانی حرم سراها بوده‌اند و جز هم‌خوابگی با پادشاهان و بزرگان و زادن و بزرگ کردن فرزندان  و اطاعت از شوهر کاری نداشته‌اند که البته نازایی و دخترزایی از صفات نابخشودنی آنان بوده و زنان و همسران طبقات پایین‌تر و مردم عادی از آزادی بیشتری برخوردار بوده اند:

کرا از پس پرده دختر بوَد

اگر تاج دارد، بداختر بود

چنین داد پاسخ که دختر مباد

که از پرده، عیب آورد بر نژاد

این ننگ دختر داشتن انگار تنها در میان اعراب نبوده است که در ایران باستان هم گوشه‌هایی از آن دیده می‌شود و این ننگ تنها به خاطر آبرویی بوده که از ملاقات دختر با مردان غریبه می‌ریخته است و این باور از کجا سرچشمه گرفته بر من معلوم نگشت که چرا این رفتار از دختران ننگ است و از پسران افتخار، در گرشاسب‌نامه خشم کورنگ شاه را با شنیدن خبر رابطه‌ی دخترش با جمشید ببینید:

چنین گفت دانا که دختر مباد

چو باشد به جز خاک، افسر مباد

به‌نزد پدر، دختر ار چند دوست

بتر دشمن و مهترین ننگش اوست.

این اوضاع ایران باستان است تا ظهور زردشت و آیین او که با آن که حق مالکیت زنان به رسمیت شناخته می‌شود و زنان به آموختن ترغیب می‌شوند اما محرومیت‌های آنان باز هم کم نیست:

در «مهرسپندان» به مردان سفارش می‌کند که «به زنان گستاخ مباشید تا به شرم و پشیمانی نرسید. راز به زبان مبرید تا رنجتان بی‌بر نشود.» اطاعت محض از شوهر نیز برای زنان تأکید شده‌است.

در «ارداویراف‌نامه»، سفرنامه تمثیلی که موضوع سفر «ارداویراف»، روحانی زردشتی به آخرت است، آمده که او در دوزخ به زنی برمی‌خورد که از شوهر نافرمانی و با او بدزبانی کرده و چنین توصیف می‌کند:

«دیدم روان زنی که زبان به گردن همی‌کشید و در هوا آویخته بود. پرسیدم این روان از که است؟ سروش پاک و ایزد آذر گفتند که این روانِ آن بدکار زن است که به گیتی، شوی و سرور خود را پست انگاشت، نفرین کرد و دشنام داد و پاسخ‌گویی کرد.»

امیر خسرو دهلوی که شاید در میان شاعران پارسی‌گوی بیشترین اشعار را در ستایش مادر دارد و در آن‌ها مادر را به قداست می‌برد هنگامی که دختردار می‌شود جبر تاریخ او را وامی‌دارد که چنین بسراید:

ای ز عفت فکنده بُرقع تور

هم عفیفه به‌نام و هم مستور

کاش ماه توهم به چه بودی

در رحم طفل هشت‌ مه بودی

لیک چون داده‌ی خدایی راست

با خدادادگان ستیزه خطاست

من پذیرفتم آن‌چه یزدان داد

کان‌چه او داد باز نتوان داد

پدرم هم ز مادر است، آخر

مادرم نیز دختر است، آخر

زن و حافظ:

در شعر حافظ تنها یک بار زن به معنای زن آمده است و دیگر موارد نامی از زنان تاریخ و افسانه‌ها چونان حوا و بلقیس و زلیخاو...که به صورت تلمیح به اشاره رفته است تازه در این یک مورد هم مرد و زن با هم آمده که مفهوم کلی انسان از آن برمی‌آید:

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

زن از دیدگاه مولانا:

به نظر می‌رسد مولانا با شفافیت و صراحت باور دارد که زنان چندان بهره‌ای از کمال ندارند و به طور کلی نگاه او به زنان منفی است و از آنجا که مولانا ابتدا دانشمند است و بعد شاعر و دانشمندان بسیاری چون ملاهادی سبزواری و ملاصدرا هم زنان را در زمره‌ی حیوانات قلمداد کرده که تنها برای نکاح شایسته‌اند و بسیاری دیگر که اینگونه می‌اندیشیده‌اند که امروز به به میدان آمدن زنان اثبات شده است که این عقب‌افتادگی زاییده محدودیت‌هایی بوده است که خود همین مردان برای زنان ایجاد کرده‌اند

در نگاه مولانا روح بشری جنسیت ندارد:

لیک از تانیث جان را باک نیست

روح را با مرد و زن اشراک نیست

از مونث وز مذکر برتر است

این نه آن جان است کز خشک و تر است

این نه آن جان است کافزاید ز نان

یا گهی باشد چنین گاهی چنان

مولانا بر این باور که زن در کنار جاذبه‌های دیگر مادی خلقت و از مظاهر نفس و همراه کفر  و همدست ابلیس می‌داند که تنها وسیله برای آزمودن مرد که او را از توجهات خاص باز دارد:

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

اینسو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی دراین گرداب ها

 

زر و زن را به جان مپرست  زیرا

برین دو، دوخت یزدان کافری را

جهاد نفس کن زیرا که اجریست

برای این دهد شه لشکری را

... چون که خوبی زنان با او نمود

که زعقل و صبر مردان می ربود

پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد 

که بده زودتر رسیدم در مراد

چون بدید آن چشم های پر خمار

که کند عقل و خرد را بی قرار

وان صفای عارض آن دلبران

که بسزد چون سپند ای دل بر آن

رو و خال و ابرو و لب چون عقیق

گوییا حق تافت از پرده رقیق

هیچکس را با زنان محرم مدار

که مثال این دو پنبه ست و شرار

آتشی باید بشسته ز آب حق

همچو یوسف معتصم اندر رَهَق(گناه)

کز زلیخای لطیف سروقد

همــچو شیــران خویشتن را واکشد

زن در اشعار مولانا گاهی نماد عشق، روح، جان، زمین و رویش است و گاهی نماد جسم، نفس، دنیا و حرص .که بحث نمادها در تأویل است و نمی‌توان بر آن سوگند خورد  و گرچه باز هم زن در گستره‌ی نمادین شعر مولانا بیشتر منفی است

در بسیاری از آثار مولانا نشانه‌هایی بر نگاه مثبت او نسبت به زنان هست که البته در شأن مادر است:

حق مادر بعد از آن شد کآن کریم

کرد او را از جنین تو غریم

صورتی کردت درون جسم او

داد در حملش ورا آرام و خو

همچو جزو متصل دید او تو را 

 متصل را کرد تدبیرش جدا

حق هزاران صنعت و فن ساختست

 تا که مادر بر تو مهر انداختست

در هر حال در بررسی نمادین شعر مولانا هم جنبه نگاه منفی او به زن بر نگاه مثبت می‌چربد به حدی که نگاه مثبت تحت‌الشعاع قرار می‌گیرد.

زن در آثار نظامی:

اگر بخواهیم نگاه نظامی را به زن بررسی کنیم و به نتیجه مطلوبی هم برسیم لازم است دو منظومه خسرو و شیرین و لیلی و مجنون را با برابرنهاد بررسی کنیم که در یکی شیرین نماد زنی است آزاد با باورهای خاص و با شناخت از عشقی که گناه نیست و در دیگر سو لیلی با اسارتی که که با تولدی ننگین آغاز شده و جامعه‌ای که او را اسیر می‌خواهد و عشق در آن گناهی نابخشودنی است و چپ و راست در بند تعصب‌های قومی است و اگر توانستیم از این برابرنهاد دیدگاه این شاعر توانا را دریابیم آن وقت به داوری بنشینیم که این جا مجال چنین پژوهشی نیست و به گمان من نظامی همین مقایسه از ما مخاطبانش انتظار دارد.

چهره زن را در شعر کلاسیک گذشته دیدیم اما این چهره در شعر معاصر به ویژه شعر نو دگرگون می‌شود گرچه هستند شاعرانی که در این دوره زیسته‌اند و برخوردی چون اسلاف خود داشته‌اند برای مثال این بیت از استاد حبیب یغمایی:

ای که در دفع تجرد می کنی زن اختیار

فاش گویم؛ دفع فاسد به افسد می‌کنی

و یا آن شعر معروف دکتر حمیدی شیرازی:

اگر چنگ در کام اژدر کنی

وگر چشم بر نوک خنجر کنی

بگیری اگر طعمه از پیش ببر

به شیر ژیان پنجه اندر کنی

بریزی ز خوناب دل ساغری

لب خود ز خوناب دل تر کنی

همه روزه درعشق چون آتشی

بسوزی و کار سمندر کنی

به افسون سیم و زر ناکسان

خیانت به خلق و به کشور کنی

به سیلی کنی چهر خواهر کبود

گذر بر مزار برادر کنی

چو شیرویه پهلو دری از پدر

و یا تف به رخسار مادر کنی

کنی هرچه گفتیم دشوار و سخت

وز این ها اگر هست بدتر کنی

از آن به که نامی ز دختر بری

و یا عشق از این دیو باور کنی

در شعر معاصر به ویژه از نیما به بعد رویکرد تازه به زن دیده می‌شود گرچه این رویکرد هم ظاهراً در حد تیپ باقی می‌ماند و فرد گرایی در آن چندان مشهود نیست و اگر هست هم کم‌رنگ است اما دیگر آن نگاه منفی به زن دیده نمی‌شود و حضور شاعرانی چون شاملو و به ویژه فروغ  فرخزاد و سیمین بهبهانی که از مرحله احترام به تیپ هم گذشته‌اند و به فرد رسیده‌‌اند:

فروغ:

در شعر «دلم برای باغچه می‌سوزد»

وخواهرم که دوست گل‌ها بود

و حرف‌های ساده‌ی قلبش را

وقتی که مادر او را می‌زد

به جمع مهربان و ساکت آن ها می‌برد. . .

او خانه‌اش در آن سوی شهر است

او در میان خانه‌ی مصنوعیش

و زیر شاخه‌های درختان سیب مصنوعی

آوازهای مصنوعی می‌خواند

و بچه‌های طبیعی می‌سازد

او

هر وقت که به‌دیدن ما می‌آید

و گوشه‌ی دامنش از فقر باغچه آلوده می‌شود،

حمام ادوکلن می‌گیرد

و در شعر «عروسک کوکی»

می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود

با دو چشم شیشه‌ای، دنیای خود را دید

می‌توان در جعیه‌ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه،

سال‌ها در لا‌به‌لای تور و پولک خفت

می‌توان با هر فشار هرزه‌ی دستی،

بی‌سبب فریاد کرد و گفت

آه، من بسیار خوشبختم

و در شعر امروز ما گراناز موسوی در دو کتاب «آموزه های زن بی اجازه‌‏» و « پابرهنه تا صبح »، چهره بسیار برجسته ، رشید و آزاد و مستقل از زن ارائه می‌دهد:

بنای آن ندارم که نثر گذشته و امروز را از این دیدگاه بررسی کنم که هم گستره وسیع است و در این مجال نمی‌گنجد و در این ترسم که متون نثر که بیشتر از ادبیات نقلی ، افسانه‌ها و قصه‌هایی که اغلب مادران روایت‌گر آن‌ها بوده‌اند و احتمالاً شاخ و برگ‌هایی هم بدان‌ها داده‌اند و ترس من از این که زنان خود بر این الودگی دامن زده باشند و هم این که منظور نظر ما شاعران جوان زن امروز است و برای نمونه در نثر امروز تنها شاهدی از دکتر شریعتی می‌آورم که به گمان من گویای این بازنگری در دیدگاه گذشتگان است و کفایت می‌کند:

دیه اش نصف دیه توست

 و مجازات زنایش با تو برابر.

 می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

 برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانون گزار می توانی ازدواج کنی.

 در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی.

 او می زاید و تو برای نوزادش نام انتخاب می کنی.

 او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر باشد.

 او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی!

 او مادر می شود و همه جا می پرسند: (نام پدر ؟)!

 و هر روز:

 او متولد می شود، عاشق می شود، مادر می شود، پیر می شود و بعد می میرد،

 و قرن هاست که او:

 عشق می کارد و کینه درو می کند.

 

 چرا که:

 در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان، جوانی برباد رفته اش را می بیند.

 و در قدم های لرزان مردش، گام های شتاب زده جوانی برای رفتن.

 و دردهای منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد او می آورد که تهی از دل بوده.

 و پیری مرد، رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند.

 و این ها همه

 کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد او ...

جای بسی شگفتی است چگونه توانسته‌اند این نازک‌اندیشان از یک موجود که از نوع خودشان است چهار برخورد متناقض داشته باشند:

1-    زن تا دختر است و دختر به دنیا می‌آید مایه ننگ است برای پدر و برادران که اگر کسی جلودارشان نبود هنوز هم زنده به گورش می‌کردند.

2-    زن تا زن است موجودی است هم دست شیطان و مکار و حیله‌گر پرحرف و وراج و خیانت پیشه و از همه بدتر جادوگر، به نام زنانه جادوگران افسانه‌ها توجه کنید، ریحانه‌ی جادو، مادر فولادزره و....

3-    هنگامی که مادر است به قداست می‌رسد که بهشت زیر پایش قرار می‌گیرد و تمام هستی را باید نثارش کرد.

4-    هنگامی که معشوق است چنان توصیف می‌شود که عده‌ای را بر ان می‌دارد که بگویند این عشق حقیقی است و مراد از این معشوق خداست اما در ظاهر می‌بینیم که زن است و چشم و خط و خال و ابرو و گیسو و ناز و ادا و عشوه و غمزه و کرشمه دارد.

و این چهار چهره از یک موجود است دو تا پست و دو تا والا و این اعجاز هنرمندان پارسی‌ زبان است.

و من بر این گمانم که در آثار گذشتگان هم دلیل این نگاه این است که شاعران هنگامی که از کسی می‌رنجیدند او را هجو می‌کردند:

چو شاعر برنجد بگوید هجا

هجا تا قیامت بماند به جا

و هنگامی که از دست همسر خود می‌رنجیدند ناچار نمی‌توانستند رو در رو و مشخص همسر خود را هجو کنند ناچار به جنس زن حمله می‌کردند و این آثار باقی‌مانده همه زاییده همان برخورد شخصی است که تعمیم داده شدند گرچه من تک و توک شاعرانی می‌شناسم که این گونه برخورد نکرده و همسر خود را بی هیچ ملاحظه‌ای هجو کرده‌اند این گمان من است و انشاالله همین است البته امروزه دیگر این گونه نگاه جنسی به انسان داشتن از کوته فکری است زمانی که نگاه نوعی هم به انسان جای تردید است و من بر این باورم که این صفت اشرف مخلوقات را خود انسان به خودش عطا فرموده زیرا اگر برای مثال از نگاه زنبور عسل به این موجود نگاه کنیم، موجودیست انگل که گاه به گاه به انبار ذخایر آذوقه ما دستبرد زده حاصل دسترنج ما را به غارت می‌برد.

 پس بیایید به مرد و زن به عنوان انسان نگاه کنیم و در بین مخلوقات هم برترش نخوانیم تا به خود اجازه ندهد حتی به حریم خاک هم تجاوز کند.

این بود چهره زن در شعر دیروز و امروز اما درد من هنوز بی‌درمان است شاعران زن کجایند؟ کند و کاو ما در گذشته تنها چند چهره را می‌یابد « رابعه» را و «مهستی گنجوی» را و این اواخر هم طاهره قرة‌العین که تنها این آخری که به دوران بیداری می‌رسد در این زمینه قابل توجه است و آن دو که به نظر می‌رسد در شعر مقلدی بیش نیستند و گاهی شعرشان هم مردانه می‌نماید ولی امروزه دختران بسیاری به میدان می‌ایند و طبع‌ازمایی می‌کنند و اغلب هم مؤفق می‌نمایند و همانطور که اشاره رفت ناگهان غیبشان می‌زند و این غیبت از تأثیر اتفاق ازدواج است و در این میان دوباره مردی خودخواه و بازمانده از دوران قلدری پا به میدان می‌گذارد و از قدرت شرعی و عرفی که جامعه و باورهای آن به او داده سوء استفاده می‌کند و به خود اجازه می‌دهد که یک انسان را از نعمتی که خدا به او هدیه داده است و آن هنر آفرینش است و خود از آن محروم است محروم کند و تلاش و شور یک هنرمند بالقوه را به به کهنه‌شویی و بچه‌داری و آشپزی محدود سازد به بهانه‌های واهی مخصوصاً حسادتی که آن را با نام غیرت موجه ساخته است. بله هنر این عزیزان در نطفه خفه می‌شود و اگر بخواهند در برابر این بی‌عدالتی بایستند معلوم است که به سرنوشت همان هم‌جنسان خود که زندگی زناشویی را فدای هنر خود ساختند دچار می‌شوند و معلوم نیست مانند پروین و فروغ مؤفق شوند چون همه پدرانی ندارند که از آنان حمایت کنند. نمی خواهم شعار بدهم و.راهکار پیشنهاد کنم همین قدر بگویم که: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

محمد مستقیمی (راهی)

فروردین 1392

اصفهان شعر نو ندارد

اصفهان شعر نو ندارد!!!

این عبارت، کرامت شیخی است از شیوخ اقلیم ادب که قحط‌الرّجال پیاز در اصفهان همراه با خوی بیگانه‌پرستی فرایش خوانده بود به داوری شعر در جشنواره‌ی مسکوک شعر فجر 91 و او که سکّه باران شده بود درگیر این واهمه شد که نکند سال‌های بعد زاینده رود بخشکد و دیار ادب و هنر نتواند او را دیگر بار سکّه باران کند و یا احتمال می‌رود رندی کشفی پیازی کند که: خیر! پیاز در این شهر قحط‌الرّجال نیست و اصفهان شعر نو هم دارد و نه تنها شعر نو دارد بلکه خوبش را دارد و داور شعر نو هم دارد و آن وقت است که دیگر کرامتش را به پشیزی هم نخرند؛ او را نمی‌شناسم و نمی خواهم بشناسم.

سال‌ها بود که در انزوای بعد از دهه 60 به کار خود مشغول بودیم و خوشحال از این که عدو شده سبب خیر، می‌خواندیم و می‌آموختیم و گهگاهی هم می‌نگاشتیم و خدای را سپاس می‌گفتیم که دیگر کسی را با ما کاری نیست که دغدغه های پوچ بیافریند و از دغدغه‌ی خویش باز داردمان امّا چنین نبود که می‌پنداشتیم.

در دهه‌ی شصت تقّی به توقّی خورد و مدیر کلّی بر مسند ارشاد اصفهان تکیه زد که دیگرگون می‌اندیشید،؛ جمعی را گرد هم آورد و انجمنی به نام کمال در مدرسه‌ی چهارباغ اصفهان یکشنبه‌ها ساعت پنج عصر بر پا شد که به دور از همه‌ی جنجال‌ها و بلواها با یک دیدگاه فراگیر که کلام یا شعر است یا نیست، خارج از مرزبندی‌ها، قالب‌ها و فرم‌ها و دور از تعصب مرزهای سیاسی و بین‌المللی که ادب را جهانی می‌پنداشت به ویژه مرز جغرافیایی نداشت که نه ایرانی بود نه تهرانی و نه حتی اصفهانی و... و خوش آمد و خوش بالید و خوش درخشید چرا که همه بودند از همه جا، پیر و جوان و خارج از مرز شهر و استان و حتی کشور و همه جایی بودند و لی هرجایی نبودند که دانشجویان دانشگاه‌های اصفهان بودند و از همه جا آمده بودند بی هیچ تعصبی، بیش از صد نفر در سالن کوچک کتابخانه جمع می‌شدند و گاهی بیش از پنجاه نفرشان حدود دو ساعت سر پا می‌ایستادند تا شعر بخوانند و شعر بشنوند و نقد کنند و بیاموزند و بیاموزانند و نه جنگ کهنه و نو بود و نه جنگ جشنواره و داوری‌های آنچنانی و نه جایزه و سکّه و نه حتی شعر اصفهانی و شیرازی و خراسانی و... بود و همین گستردگی در دیدگاه بود که چنان ریشه دوانید و به ثمر نشست که هنوز هم که هنوز است اگر در جایی در گوشه‌ای از این خاک تشنه‌ای شیرین‌کام می‌شود از نهالی است که از مادی مدرسه‌ی چهارباغ که از زاینده رود منشعب شده سیراب گشته است و دیدیم که خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.

دیری نپایید که مکتب شارلاتانیسم به کمک کلیسای شمس قیس رازی آمد و با جرم تکفیر این و آن و تهمت با هم دیده شدن ناجنس‌ها و با ترور شخصیت‌ها به هر حربه‌ای که دم دست بود یا حتی حربه‌های زنگ زده، آن محفل پر بار و درخشان را به تعطیلی کشاند و آن جمع بی غلّ و غش را پراکنده ساخت و این مکتب هنوز که هنوز است ترکتازی می‌کند و پیامد آن را در عبارت کرامت شیخ در پیشانی کلام می‌توان دید که:« اصفهان شعر نو ندارد!!!» با همان شگرد از همان مکتب و با همان حربه از همان کلیسا.

ای شیخ! اگر اصفهان شعر نو ندارد شعر کلاسیک هم ندارد چرا که اگر داشت نیاز نبود حضرت عالی را از جمع از ما بهتران پاتخت به داوری فراخوانند و سکّه باران کنند که خود دست کم داور شعر کلاسیک داشتند و خدای را شکر که آنچه شما شعر نو می‌نامید در اصفهان نیست که ما خود خوب می‌دانیم که آنچه شعر است و نو است و باید باشد در اصفهان هست و خوبش هم هست.

پس از انزوای دهه‌ی شصت نگران بودم که مکتب مهاجم موفق شده باشد و آنچه را که کشته‌ایم به ثمر ننشیند یا بخشکد و مدّت‌ها هم هی بر نگرانیم افزوده می‌شد تا این که کم‌کمک با کارکرد زیر زمینی تکفیرشدگان روبه رو شدم، دفتر شعری برای ویرایش یا برای نگاشتن مقدمه‌ای بر دفتری دیگر، حاصل را دیدم که نه تنها آن نهال نخشکیده بلکه دور از جنجال‌های کنگره‌زدگی و اسارت جایزه‌خواری و ننگ مسکوک شدن و لیز خوردن در سرازیری مداهنه آرام آرام در بستری سالم بالیده است و به بار نشسته است؛ حالا کلیسای شمس قیس نمی‌گذارد که خودنمایی کند و دست او را از تریبون‌های فرمایشی کوتاه کرده است باشد جای نگرانی نیست که آنچه از آن محروم شده است آفت‌هایی است ریشه خشکان که گریبانگیر خودشان شده است گر چه در اصل چیزی هم نداشتند که بخواهد بخشکد هر چه رویانده بودند هرز بود که خود آفت بود چرا که اگر چیزی داشتند حسادت کار دستشان نمی‌داد که به هر خسکی چنگ بیندازند برای حذف دیگران و اگر جنجالی به پا کردند کارناوالی بود پر از بادکنک‌های رنگین که هنوز رها نشده ترکیدند.

این امیدواری زمانی در من بیشتر شد که سال گذشته با روی کار آمدن مدیری دیگر با همان دیدگاه آن مدیر کل دهه‌ی شصت با عنوان معاونت هنری فرهنگی ارشاد و فراخواندمان که دیگر بار آنچه را که نتوانسته بودند گرد آورند گرد آوریم گر چه با این فراخوان ابتدا به وحشت افتادم که نکند دوباره از همان سوراخ گزیده شوم چون هنوز شش هفت ماهی از آن انتخابات کذایی نگذشته بود که برای اتحادیه‌ی انجمن‌های ادبی استان برگزار شد که تقریباً تک و تنها در جمعی قرار گرفتم که نمی‌دانستم با چه هدفی گرد آمده‌اند من بودم و چهار پنج نفری از همفکران که همه تصادفی به آن جمع آمده بودیم و ناگهان متوجه شدیم که انتخابات است و چه تدارکی دیده شده و چقدر رأی دهنده آورده‌اند و بماند؛ ناچار و به اصرار دوستان کاندیدا شدم و با نتیجه‌ای غیر منتظره و غافلگیر کننده نفر دوم برگزیدگان شدم ولی در همان جلسه زمزمه‌هایی شروع شد تا آنجا که مجری اعلام کرد که انتخاب‌شدگان پس از تأیید مراجع قانونی به رسمیت شناخته می‌شوند، بدعتی خنده‌دار چون مرسوم بود صلاحیت کاندیداها قبل از انتخابات بررسی شود ولی حالا صلاحیت‌ها پس از انتخاب شدن بررسی می‌شد چون برگزار‌کنندگان غافلگیر شده بودند و همچنان که خود من هم انتظار نداشتم که از جمع دوستداران آنان منِ طرد شده رأی بیاورم آن هم در سطح بالا و من می‌دانستم که این شگردها تنها برای حذف من است که همین هم بود چند ماهی گذشت بی آن که اعتراضی کنم یا مدعی حق و حقوقی باشم چرا که اگر جز این بود جای شگفتی بود علاوه بر آن چندان هم مایل نبودم دو باره آلوده شوم تنها اصرار دوستان که باید از نوسرایان هم یکی در این جمع کذایی باشد مرا به این ورطه کشاند والاّ من به خوبی می‌دانستم که این امام‌زاده معجزه ندارد.

گذشت و گذشت تا این که جناب آقای حاجی‌زکی به معاونت فرهنگی هنری ارشاد منصوب شدند و دعوت فرمودند و عذر خواسته که آن حذف نابجا بوده است و چه و چه و دوباره مرا به میدان کشاندند که انجمن شعر جوان را راه‌اندازی کنیم و من دوباره با سادگی به میدان آمدم و خوشحالم از این که با گردآوری مجدد دوستان نوسرا تئانستم به همان نتیجه‌ای که جسته گریخته رسیده بودم که شعر نو در اصفهان می‌بالد و خوش هم می‌بالد؛ مهر نأیید بزنم و این دیگر یک گمان نبود که عینیت کامل داشت گر چه همچنان نگرانی دست به کار شدن کلیسای شمس قیس با من است اما خدا کند جناب حاجی‌زکی که صداقت را در گفتار و کردارشان می‌بینم همچنان بر مسندی که لیاقتش را دارند بپایند تا بی‌ایمانی من ثابت شود چرا که ایمان دارم که: "لاَ یُلْدَغُ الْمُؤْمِنُ مِنْ جُحْرٍ وَاحِدٍ مَرَّتَیْنِ".

محمد مستقیمی راهی

اردیبشت 92