آن حصار سبز
امروز صبح با سارا گشتی زدیم توی چوپانان. از کوچهی زاهدی رفتیم توی خیابون پشتی پیچیدیم توی کوچهی حلاجو. تا ته کوچه رفتیم و سربالا شدیم. مستقیم رفتیم بالا تا جلوی امامزاده، همون امامزادهی کذایی که چند سال پیش تاریخچهای ازش نوشتم و چیزی نمونده بودم برچسب الحاد بخورم و جالب این جاست که زنندگان برچسب همونهایی بودند که خیلی بهتر از من شکلگیری این امامزاده را شاهد بودند و با این که ایمان داشتند به نوشتههای من امّا بنا به دلایلی که برای خودشان هم روشن نبود و تنها ناشی از یک ترس گنگ بود دست به این عمل شنیع زدند. روزگار غریبی است گاهی با خود درگیر میشم که براستی چرا ما باشندگان این سرزمین کهن این گونهایم؟ گاهی با جریانهایی همگام میشیم که به انحرافش ایمان داریم. بگذریم به سمت کوه دشت پیچیدیم تا ظواهر تمدّن را که چند آلاچیق نوساز بر فراز کوه دشت بود از نزدیک ببینیم و من نمیدانم این چه اصراری است که چهرهی زیبای روستا را با الگوبرداری از شهرهای توریستی که خودشان هم در ساختارشان اصالتی نیست بسازیم نمیدانم شاید من دارم اشتباه میکنم و شاید دیدگاه من دارد به قهقرا میرود ولی هرچه هست من زیبایی روستای زادبومم را در کوچههای خاکی با ساختمانهای گلی میبینم که در کوچههای آن بوی پشکل و گاهگل بیاید با صدای بعبع گوسفندان و مرغ و خروس آوازی که چند لحظه پیش قبل از رسیدن به آلاچیقهای بتونی ضمن عبور از کوچهی حلاجو به گوشم خورد شاید من اشتباه میکنم و حق ندارم تنها به خاطر یک احساس لطیف شخصی یا یک حس نوستالژیک که شاید برای دیگران معنا ندارد همگامی زادبومم را با شهرهای توریستی زیر سؤال ببرم. قطعاً من در اشتباهم! از دامنهی کوه دشت به سمت دشت که از دور مثل یک کلّهی کچل دیده میشد پیچیدیم برای سارا گفتم که در ذهن من این دشت از این منظر یک دست سبز است و این کچلیها که میبینی بیماری تازهی کلّهی زادبوم من است که این بیماری است و ناشی از پیری هم نیست چون تاسی ناشی از پیری نظمی دارد این لکههای پراکنده باید همان کچلی باشد. از میان یک بند که سرتاسر کشت جو بود و آقای مرتضوی در حال آبیاری گذشتیم و به خیابان دشت رسیدیم و به سارا گفتم که روزی بود که دو طرف این خیابان را درختان توت محصور کرده بود که امروز تنها یک درخت پیر از آن همه مانده بود با تنهای چروکیده و نیمه پوسیده که سارا در کنار این پیر که امسال هم به زور سبز شده بود ایستاد و با این آخرین بازمانده آن نسل عکسی یادگاری گرفت شاید سارا دلش به حال پدر پیرش که درگیر خاطراتش شده بود سوخت و با این رفتار تسلّیبخش خود با پدر همدردی کرد چون در چهرهی درخت پیر میدید که همین چند سال آینده دیگر توان سبز شدن نخواهد داشت و کوشید با این عکس خاطرات بر باد رفتهی پدر پیرش را جاودانه کند باشد این عکس یکی از همنسلانش را برانگیزد تا دوباره آن حصار سبز را احیا کنند.
محمد مستقیمی، راهی
سمنو
سمنو که انارکیها به آن (سن) و بیابانکیها به آن (چنگمال) میگویند در چوپانان که محل تلاقی این دو فرهنگ و این دو گویش هم اصل اما بسیار متفاوت است همان (سمنو) نامیده میشود گرچه چوپانانیهای نسل اول و دوم که هر کدام با گویش خود خوری و انارکی سخن میگفتند هر کدام با واژهی مخصوص خود مینامیدندش ولی بچههای نسل سوم به بعد یا دیگر آن دو گویش را نمیدانند و تنها میفهمند یا اگر هم میدانند کمتر با آن سخن میگویند مگر این که مخاطب آن قرار گیرند. اینان فارسی سخن میگویند با تفاوتی در لهجه و تصرفاتی بسیار ناچیز در واجها و گاهی واژگان که همه انگشتشمارند و از این نسل به بعد یعنی نسل سوم به بعد آن را مثل اغلب جاها در ایران (سمنو) مینامند.
سمنو در چوپانان معمولاً در اواخر زمستان تهیه میشود چون از شیرینیهای مخصوص نوروز است. ابتدا مثل همه جا آرد سمنو تهیه میشود به این ترتیب که گندم را میخیسانند تا جوانه بزند بعد دوباره آن را میخشکانند و آسیا میکنند و به آن آرد سمنو میگویند.
از آرد سمنو در چوپانان و در انارک و بیابانک معمولاً به دو طریق استفاده میشود. گاهی آن را با قسمتی آرد گندم مخلوط کرده با کمی شکر و روغن و دانهی خوشبو چون هل و میخک و سیاهدانه و گشنیز مخلوط کرده و بنا بر سلیقهی خویش به آن ادویهای میافزایند و بعد این خمیر سفت را به دو صورت میپزند. قدیمیها و چوپانها و شترداران آن را در میان خلآتش داغ میپختند که به آن کماچ سن یا کماچ سمنو میگفتند امروزه آن را در قلیف (قابلمه یا دیگ) یا بر روی اجاق یا در فر میپزند که به آن نون قلیفی هم میگویند که کیکی است بسیار لذیذ که هر چوپانانی هر کجا که باشد دست کم سالی یک بار آن را میچشد.
دیگر استفادهی این آرد در سمنو پزی است که در این منطقه با تمام ایران متفاوت در اغلب شهرها و روستاهای ایران آرد سمنو را با مقداری آرد گندم معمولی مخلوط کرده آب بسیاری در آن میریزند تا رقیق شود و بعد آن را در دیک به مدت طولانی که گاهی به جهل و هشت ساعت میرسد میجوشانند و مرتب به آن آب سرد اضافه میکنند و به هم میزنند تا نشاستهی آن به قند تبدیل شود و در پایان مایع غلیظی دارند که به آن سمنو میگویند.
اما در چوپانان تا آنجا که آرد سمنو را با مقداری آرد معمولی مخلوط میکنند مثل همه جا عمل میکنند اما از این پس به گونهای دیگرند چون این مخلوط را خمیر کرده مثل خمیر نان و آن را در تنور درست مثل نان میپزند البته با قطر کمی کوچکتر و ضخامت کمی بیشتر ، بعد این نانها را در لگن ریخته خرد میکنند و ادویه بنا بر سلیقهخود و دانههای خوشبو چون سیاهدانه و گشنیز بر آن اضافه میکنند و در چوپانان و انارک با شیرهی خرما مخلوط کرده خوب به هم میمالند و این مرحله را سمنومالی مینامند و وقتی خوب مخلوط شد از این معجون بسیار غلیظ گندلههایی به اندازه کوفته تبریزی درست میکنند که در انارک به آن گندلهی سن و در چوپانان به آن گندلهی سمنو میگویند و در آخر آن گندلهها را در مجمعه یا سینیهای بزرگ میچینند و برای پذیرایی از میمانان نوروزی به میان میآورند.
در بیابانک طور دیگری عمل میکنند با این تفاوت که آن مخلوط را با خرما به جای شیرهی خرما اغلب با هسته و گاهی بدون هسته مخلوط میکنند و آن را (چنگمال) و گاهی به مختصر (چنگال) مینامند.
سمنو مالی کار دشواریست و قوت بازوی زیادی میطلبد زیرا مخلوط بسیار غلیظ و چسبناک است و بدین جهت سمنومالی معمولاً کاری مردانه است و زنان تا ناچار نشوند به آن مبادرت نمیکنند همان طور که در این عکس مشاهده میکنید قلی حلوانی (قلی حاجی) در سال 1330 که هنوز جوان بود در حال سمنومالی است – روحش شاد و یادش گرامی باد!
محمد مستقیمی، راهی
چرا خورشید چوپانان رو به افول است؟
دو یار دبستانی با یک دوستیِ ریشهدارِ اسطورهای که با یک سال تفاوت سنی (جناب شیخ متولد 1277 و آقای عبدالرحیم زاهدی متولد 1278) در انارک پای به هستی گذاشتند، در کوچه پسکوچههای انارک بالیدند و دوران کودکی و مکتب را با هم گذراندند، با هم بازی کردند، با هم خندیدند، با هم گریستند، با هم مجادله و گهگاه کتککاری کردند، قهر کردند و بلافاصله آشتی کردند و پس از پایان مکتب در نوجوانی به چوپانان جوان آمدند که هم سن خودشان بود. آنگاه پابهپای پدران، مادران، خواهران و برادران خویش کار کردند و کشتند و هشتند و آنچنان حریم دوستی را همگام، پاس داشتند که تعظیم همگان را برانگیختند.
آقای زاهدی هرگز فراموش نکرد که جناب شیخ یک سال از او بزرگتر است و جناب شیخ هم هرگز گمان نکرد که این بزرگتری چیزی بیش از سن اوست و این احترام متقابل را هماره پاس داشتند....
هرگز اتفاق نیفتاد که آقای زاهدی، صورتجلسهای، قبالهای یا استشهادی را پیش از بزرگتر خود امضا کند مبادا خدای ناکرده امضایش بالاتر از امضای بزرگتر نشیند و اگر ناچار بود پیش از بزرگتران خود امضا کند، در پایینترین سطر صفحه امضا میکرد که امضای بزرگتر به ناچار بالانشین شود و هر گاه در این رفتار با پرسش روبرو میشد، همیشه یک پاسخ داشت: «شیخ بزرگتر است.» و همیشه اطمینان داشت که این مرام ستودنی او، احترامی متقابل در پی دارد چرا که این تنها مرام او نبود که مرام همهی دوستان و یاران او بود که در یک فرهنگ مشترک بالیده بودند و امروز (روز این عکس) تنها همین دو تن ماندهاند و ایکاش من (نگارنده) این فروتنی بزرگمنشانه را از آقای عبدالرحیم زاهدی – روانش شاد و سرمدی باد – آموخته باشم!
او این مرام را تا یکی دو سال دیگر هم پاس داشت تا در یک رمضان، نوزدهم رمضان (سیام تیرماه 1360) که این دو یار غار تا پایان سایهی صبح تابستان، با هم همچنان سالیان گذشته، گپ زدند و سایه که رفت، آنان نیز به خانه رفتند و جناب شیخ با شنیدن اذان ظهر از رادیو دوباره به خیابان آمد عصا را بر روی جوی آب زلال پل زد، پای چپ را که توان خمیدن زانو نداشت بر عصا نهاد و وضو ساخت و به خانه برگشت و برای نماز پیشین، قامت بست، قامتی که به نماز دیگر نرسید، در رکعت نخستین به سجده رفت، سجدهای که همیشه ناتمام بود چرا که به علّت خم نشدن زانوی چپ پیشانیش به زمین نمیرسید و ناچار با دست راست مهر را کمی بالا میآورد و به پیشانی میرساند و این بار همین سجدهی ناتمام در نیمهراهِ (سبحان ربی الاعلی...) ماند و هرگز به پایان نرسید.
نوهی سه چهار ساله وقتی پدربزرگ را در سجده، بیحرکت دید، فریاد برآورد و همسر با دیدن آن سجدهی طولانی، به خیابان دوید و برادرزاده را با خبر کرد و او هم به خانهی آقای زاهدی – نخستین و بهترین جایی که ذهنش میرسید – دوید و فریاد برآورد: « عمو شیخ مرد!» و آقای زاهدی، ناباورانه- چرا که از جدایی آن یار لحظاتی بیش نگذشته بود – و سرآسیمه، با فرزندانش تا خانه شیخ که چندان دور نبود، دویدند و ناگهان آقای زاهدی خویش را تنهای تنها یافت، با دستان خویش شانههای دوستش را گرفت و به او یاری داد که سجدهی ناتمام را به قیامی افقی برساند بینیاز آن که پایش را به قبله کند که خود پیش از این پا به قبله شده بود. آنگاه در کنار جسم بیجان دوست ایستاد، بغض تا گلو آمده را فروخورد، دو قطره اشک ، تنها دو قطره نه بیشتر، از گوشهی چشمانش و از لابلای مژگان سپیدش به گونهی چروکیدهاش لغزید و غلتید و تا گوشهی لبانش پایین آمد. این بار طعم اشک، شور نبود، تلخ بود....
***
اگر در نگاه این دو پیر سالخورد دقت کنیم، تأسّفی عمیق خواهیم یافت. این تأسّف از چیست؟ بیشک تأسّف از این است که آن جمع بیست سی نفره که مجلس شورای چوپانان بود و همهی یاران بودند و بر لب جوی آب، جلوی کوچهی مسجد زیر درخت توت محمد حاجعبدالله، در سایهی تابستان و آفتاب زمستان، تشکیل میشد و هر کس که میگذشت میتوانست در آن شورا باشد و اظهار نظر کند و گاهی کودکان و نوجوانان هم در آن جمع مینشتند، شورایی که قوانینی نانوشته میگزارد که همه دون آن بودند ، ارباب و رعیت خرد و کلان و هیچ قلدری اجازه و یارای آن نداشت که هیچ به مخیلهاش هم راه نمییافت که خود را برتر از آن قانون نانوشته بداند و آن قانون با آن که نانوشته بود برای همه محترم بود و آن شورا و قانونهای نانوشتهی محترمش که همه دون آن بودند، روز به روز تحلیل رفت و کمرنگ و کمرنگتر شد تا امروز (روز این عکس) که تنها از آن شورای بیست سی نفره، تنها این دو تن ماندهاند – آخرین نفرات از نسل دوم چوپانان - و این تأسّف، تأسّف رفتن یاران نیست که همه میدانند: « مرگ تنها حقّی است که از هیچ کس نمیتوان ربود!» بلکه تأسّف کمرنگ شدن آن قوانین نانوشته است که همه دون آن بودند و خورشید چوپانان را روز به روز درخشانتر میکرد.
یکی دو سال بعد از این عکس این دو بازماندهی آن شورا هم که قوانینی نانوشته میگزارد که همه دون آن بودند به دنبال یاران رفته رفتند و آن شورا که قوانینی نانوشته میگزارد که همه دون آن بودند برای همیشه بسته شد و آن قوانین نانوشته را که همه دون آن بودند، با خود به خاک بردند....
آنها رفتند و چوپانان را به ما تازه به دوران رسیدهها سپردند و ما که افرادی تحصیل کرده و دانشگاه دیده و روشنفکر و انقلابی بودیم آن قوانین نانوشته که همه دون آن بودند به کارمان نیامد. خود قانونهایی نوشته گزاردیم و در دفاتر به کتابت رساندیم و به بایگانیها سپردیم تا مقدس و محفوظ بمانند و خود را برتر از آن قوانین نوشته نهادیم و دیگران را مکلّف کردیم به اطاعت از آن قوانین نوشته که ما برتر از آن بودیم و آن دیگران هم که ما برتران قوانین نوشته، آنان را مکلّف بر اطاعت از آن قوانین نوشته کردیم بنا بر اصلِ (النّاس علی دین ملوکهم) بر ما تأسّی جستند و آن قوانین نوشتهی ما را که مقدّس بود و در بایگانیها محفوظ و ما برتر از آن بودیم، لگدمال کردند و شگفتتر آن که ما برتران قوانین نوشته گهگاه ، با تجاهل، فریاد برمیآوریم که :
نمیدانیم چرا خورشید چوپانان رو به افول است !!!!!!!!!!!!!!!!!
محمد مستقیمی (راهی) اصفهان آبان ماه 1389
آن یک تن همه بود
در بحبوحهی کنگرهبازیهای دهه 70 که به بهانهی لزوم کار فرهنگی بعد از جنگ، هر ارگان و سازمانی خویشتن را موظّف میدید که در این راه گامی بردارد و آسانترین کار هم راه انداختن شب شعری، جشنوارهای یا کنگرهای در سطح شهر و استان و کشور و گهگاهی جهانی بود تا آن حد که اپیدمی شد و از متولیان فرهنگ و هنر همچون ارشاد و آموزش و پرورش و آموزش عالی و حوزهی هنری به شهرداریها و اوقاف حتی محیط زیست هم سرایت کرد. کار آسانی بودیک هتل را دو سه روزی اجاره میکردند و یک سالن که گاهی در همان هتل بود و تعدادی شاعر دعوت میشدند که بنا بر جایگاه مادی و معنوی با بلی های دوسره هوایی و زمینی به محل میآمدند و دو سه جلسه شب شعر برگزار میشد و بعد هم با یک لوح تقدیر از میهمانان فرمهای گزارشی پر میشد و خلاص که کمکمک میهمانان سر حساب شدند که: ای دل غافل! عجب کلاه گشادی سرشان رفته است! زمزمههایی اغازید تا این که کنگره ها مسکوک شدند و علاوه بر لوح تقدیر مسکوکاتی هم چاشنی گردید و گشت و گشت تا جایی که میهمانان انحصاری شدند و داد بعضیها را در آورد و برای کنگره ها فرم تازه ای به وجود آمد؛ مسابقه که در آن بزرگان میهمان و داور شدند و جوانترها به رقابت پرداختند و هی رنگ عوض کرد تا آفتی شد که گمان نکنم به این زودیها دست از تخریب بردارد.
در آن بحبوحه، مردی ساده و خوش باور به نام اصغر حاج حیدری(خاسته) شاعری مردمی از خمینی شهر که حاضر بود بیتی بفروشد و هزینه کند تا بیتی بخواند؛ درد کنگرهها حس کرد و فهمید که چند جای کار میلنگد. دست تنها کمر همت بست و کنگرهای به معنای واقعی کنگرهی شعر بنا نهاد. این که میگویم دست تنها، واقعاً دست تنها بود البته دوستانش یاریش کردند که اگر نمیکردند هم او موفق میشد چرا که این مهم یک چیز میخواست که او به وفور داشت، سماجت، آن قدر سمج بود که شاهد مثال را یک مورد سوء تفاهم بین ما پدیدآمده بود من خود شاهد بودم که برای بریدن پای من از هر سازمانی که من یک بار پای گذاشته بودم او سه بار پای میگذاشت بماند این سوء تفاهم که کدورتی در پی داشت باعث نمیشود که من او را ستایش نکنم که درخور ستایش بود و این سماجت دست کم در مورد کنگره ی میلاد آفتاب به توفیقش رساند. کار مشکلی نبود، یک زمان مناسب و یک مکان. زمان را دقیق و درست انتخاب کرد. شهری که او میخواست مکان کنگره باشد یک ویژگی فرهنگی بسیار برجسته داشت و آن عشق به امام حسین(ع) بود البته آنچه ظاهر بود عشق به شهادت امام بود که شاید محرم و عاشورا و شهادت چندان مناسب نبود که دو باره نبوغ او به کار آمد و میلاد امام را در سوم شعبان برگزید و روزهای چهارم و پنجم هم در همین راستا بود که مناسبت های میلادهای گونهگون را در بر داشتند برای مکان هم مشکلی نداشت چون کنگره تشریفاتی نبود، مردمی بود؛ مردمی که روی زمین هم مینشستند این بود که از هر نوع مکانی استفاده کرد سالنهای ورزشی، صحن امامزاده و حتی سالن سینما خلاصه آسیابش همه چیز خرد میکرد. حال همه چیز رو به راه بود یک تلفن میخواست که به دوستانش در سراسر کشور زنگ بزند و دعوتشان کند، همه از دل و جان میآمدند و دیدیم که آمدند بی انتظار بلیط رفت و بازگشت و بی انتظار سکه و لوح، به عشق امام میآمدند و جالبتر این که هر سال مرا هم با وجود آن کدورت کذایی دعوت میکرد و هر چه کمتر میرفتم بیشتر دعوت میکرد تا جایی که باور کردم که کدورتی در کار نیست و سه تای آخری را رفتم، عامل توفیق او همه جا همان سماجت بود ـ روحش شاد!.
کنگره ای که در حدود هزار نفر و بیشتر برگزار میشد و سه روز ادامه داشت و هر روز از روز پیش شلوغتر بود و میآمدند از هر صنفی پیر و جوان، زن و مرد، بزرگ و کوچک، عامی و دانشگاهی و حتی بیسواد هم در میان مخاطبین بود و من شگفتزده که این گوناگونی مخاطب در این کنگره چه میخواهند؟ و جای شگفتی نبود که همه ارضاع میشدند چرا که ریا و تظاهر و تصنع در آن نبود، مردی آن را برگزار میکرد که از خودشان بود و به قول خودش حاضر بود بیتی بفروشد و هزینه کند تا بیتی بخواند. او میخواست شعرها خوانده شود در نتیجه همهی شعرها خوانده میشد و همهی آن مخاطبین گونهگون راضی از جمع میرفتند و بعد هم پذیرایی از میهمانان از راه دور آمده که چون میزبان امام بود خاسته نگرانی نداشت میزبان خود میداند چگونه پذیرایی کند این بود که از چپ و راست میزبان میجوشید گاهی باشگاه شرکت نفت ، گاهی فرمانداری، شهرداری و چه می دانم یکی از مخاطبین در باغ خود و هر کسی با عدهای در خانهای و همهی این کارها را خاسته یک تنه انجام میداد که کارها را به اهلش واگذار کرده بود کنگره از امام بود و امام خود میدانست کم و کاستیها کجاست که وسیلهاش را علم میکرد. خاسته میزبانی را به عهده امام گذاشته بود و ایمان داشت که امام کنگره را برگزار میکند بی هیچ کم و کاستی و چنین هم بود و سالها ادامه داشت تا این که همان یک نفر از پا درآمد و وقتی آن یک تن نتوانست دیگر کنگرهای هم نبود و آن یک تن همه بود.
محمد مستقیمی(راهی) 9/3/92
تکفیر از درفش تا قداره
چند روز پیش که چند سطری در تاریخچهی امامزادهی چوپانان نوشتم در این خیال بودم که ننگ کشتن فرزندان پیامبر را از دامان پدران چوپانانیم بشویم چرا که هر کجا امامزادهای به شهادت رسیده یا پدران من خود او را کشتهاند یا دست کم به فرستادگان خلیفهی توس و بغداد فروختهاند آن روز که آن چند سطر را مینوشتم انتظار نداشتم که برق درفش پدران پینهدوز نیشابوریم را در دست فرزندان دیجیتال چوپانانیم ببینم که دیدم. به یاد پدرم ناصر خسرو افتادم که گفت: به نیشابور که رسیدیم پایافزارم پاره پاره شده بود به بازار رفتم و آن را به پینهدوزی سپردم تا وصله پینهای کند هنوز در حال چانه زدن بودم که بلوایی در گوشهای از بازار برپا شد پینهدوز درفش در دست بی که برای ما تره خرد کند به آن سو دوید و دقایقی بعد بازگشت در حالی که تکهای گوشت بر درفشش بود. پرسیدم چه بود آن بلوا؟ گفت : یکی از شاگردان ناصر خسرو شعری از او خوانده بود و مردم بر سر او ریختند و او تکه پاره کردند من هم خویش را رساندم و سهم خود برگرفتم تا بهشت بر من بایا شود. پایافزار کهنه برگرفتم و از نیشابور گریختم چرا که آشکار بود در شهری که با شاگرد ناصر خسرو چنین کنند با خودش چه خواهند کرد! و پانصد سال گوشت تن پدران ناصرخسروی من بر درفش پدران پینهدوز نیشابوریم رفت و پدران ناصرخسرویم پانصد سال صبر کردند و دندان بر جگر گذاشتند و گوشت خویش بر درفش پدران پینهدوز نیشابوریم دیدند تا پس از پانصد سال پدرم شیخ صفیالدین اردبیلی قد برافراشت و در قزوین بر تخت و در اصفهان بر عرش نشست و پدران ناصر خسرویم رخصت یافتند قداره کشیدند و از خون پدران پینهدوز نیشابوریم آسیابها گرداندند که روی مغول را سپید کردند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
محمد مستقیمی، راهی