دیش سپید

ادبی

دیش سپید

ادبی

آرشیو کامل دیش سپید در بلاگفا

آرشیو وبلاگ دیش سپید از شهریور 1386 تا شهریور 1392

آرشیو کامل دیش سپید

ساختار و ماهیّت شعر

 

قرن‌هاست که ذهن منتقدان عرصه‌ی‌ ادبیات درگیر است که تعریف جامعی از شعر ارائه دهند و هنوز که هنوز است این توفیق دست نیافتنی می‌نماید. من بنا ندارم که به تعریف شعر برسم بلکه بر آن سرم که به ساختار و ماهیًت آن بپردازم چرا که روشن شدن این دو مقوله اگر چه تعریفی از شعر را به عبارت نمی‌آورد امًا ذهن خواننده را به یک شناخت کلًی از آن هدایت می‌کند.

مبحثی که می‌گشایم دیدگاهِ شاعران است؛ چه کلاسیک‌سرایان و چه نوسرایان. باید بپذیریم که قالب‌ها، شعر را نو یا کلاسیک نمی‌کند؛ چه بسیارند شاعرانی که تنها در قالب‌هایِ کلاسیک سروده و می‌سرایند ولی دیدگاهشان نو است و همچنین کم نیستند شاعرانی که فقط در قالب‌هایِ نو سروده‌اند ولی با دیدگاه کلاسیک و گاهی هم دیده شده که شاعرانی در هر دو عرصه قلم زده‌اند، با هر دو دیدگاه؛ و شگفت‌انگیز این که هستند کسانی که در قالب‌هایِ نو، دیدگاهِ نو و در قالب‌هایِ کلاسیک، دیدگاهِ کلاسیک دارند و حتِّی هستند شاعرانی که تنها در بعضی قالب‌هایِ کلاسیک[مثلِ چهارپاره و مثنوی] دیدگاه نو دارند.نام‌گذاری نو و کلاسیک تنها به این دلیل است که اشعار کلاسیک معمولاً ساختاری وارونه دارند و ساختار اشعار نو اغلب طبیعی است و این هر دو برمی‌گردد به نحوه‌ی‌شکل‌گیری شعر در ذهن شاعر که آن را تولًد شعر می‌نامیم.

به طور کلّی تولّدِ شعر دو گونه اتّفاق می‌افتد: تولّدِ طبیعی و تولّدِ وارونه. تولّدِ طبیعی آن است که ابتدا انگیزه‌ای، احساسِ شاعر را برمی‌انگیزد؛ شاعر پدیده‌ای را در خارج منطبق بر احساس خود برمی‌گزیند و با نگاهی هنرمندانه و کشفی شاعرانه به توصیف آن می‌نشیند؛ یعنی در انتها به سراغ زبان و واژگان می‌رود و شعر متولّد می‌شود. این باروری و زایش طبیعی ویژه‌یِ شعر نیست همه‌یِ هنرها چنین است. مخاطب شعر برعکس عمل میکند. او ابتدا با واژگان و زبان روبرو می‌شود، بعد از کند و کاو در همنشینی‌ها و جانشینی‌هایِ واژگان به تصویرِ شاعر می‌رسد و پس از رسیدن به تصویر، به احساسی دست می‌یابد که الزاماً با احساسِ شاعر در لحظه‌یِ سرودن یکسان نیست. احساسی شخصی است منطبق با حالات و روحیّات خواننده در زمانِ خواندن؛ آن گاه این احساس، یک انگیزه در او می‌زاید، انگیزه‌یِ اندیشه؛ نه خود اندیشه. من این دیدگاه را تولّد طبیعی شعر و دیدگاهِ نو می‌نامم و فرزندِ آن را شعر نو؛ حال در هر قالبی می‌خواهد باشد. و امّا تولّدِ وارونه: که آن را دیدگاهِ کلاسیک می‌نامم به این دلیل که زاییده‌یِ قالب‌هایِ کلاسیک است. شاعر بدونِ هیچ انگیزه و احساسی، تنها با تصمیمِ سرودن به سراغِ واژگان و همنشینیِ آن‌ها می‌رود و با آگاهی‌هایِ خود جانشینی‌ها را صورت می‌دهد و به تصویر می‌رسد که همیشه هم عینی و ملموس نیست بعد، از تصویرِ آفریدهِ شده‌، انتظارِ احساس دارد و حتّی گاهی این احساس را بیان می‌کند و بیشتر با این بیان، خواننده را به اندیشه برنمی‌انگیزد؛ که اندیشه‌ای را خود به او القاء می‌کند. این تولّد دقیقاً برخلافِ جهتِ تولّدِ طبیعی است یعنی تولّد وارونه. البتّه گاهی شاعر کلاسیک‌سرا با این که ابتدا به سراغ زبان و واژگان می‌رود مشاهده می‌شود که انگار تولد شعر طبیعی است ،دلیل آن است که هنگام درگیری ذهن شاعر با واژگان به یک احساس می‌رسد و این انگیزه او را به پدیده‌ای هدایت می‌کند آنگاه با کشفی شاعرانه به توصیف می‌پردازد یعنی در انتها به سراغ زبان می‌رود که همان تولّد طبیعی است.

زایش طبیعی شعر در ناخودآگاه اتفّاق می‌افتد و شاعر حتّی در لحظه توصیف آن چه در خیالش صورت گرفته یعنی شکل‌گیری زبان هم به خودآگاه نمی‌رسد مگر این که آنچنان درگیر ذهنیّت کلاسیک باشد که در این لحظه ذهنش متوجّه اطّلاعات شده و توصیفش به بازی‌های زبانی درمی‌آمیزد. این آرایش کلامی گرچه بیان را زیباتر می‌کند امّا دو آسیب در بر دارد، نخست این که آرایه‌هایی را بر شعر می‌افزاید که از ماهیّت شعر نیست و دوم این که ذهن را از ناخودآگاه به خودآگاه می‌آورد و فضای ذهنی شاعر رها می‌شود که اغلب بازگشت به آن اتفّاق نمی‌افتد و اگر بدان بازگردد هم روایت طبیعی را از بین می‌برد و این همان آسیب‌هایی است که ارتباط عمودی را در شعر کلاسیک به ویژه غزل نابود کرده‌است.

ذهن شاعر وقتی درگیر ناخودآگاه است پرش‌هایی دارد که حاصل تداعی‌هاست و شاعر باید مراقبت کند که هرگاه به خودآگاه بیاید رشته‌ی‌ روایت گسسته خواهد شد و بازگشت به آن معمولاً تداعی و در نتیجه پرش طبیعی ذهن را از دست می‌دهد و این همان عاملی است که روایت‌های ذهنیّت نو را حتّی خطی و گزارش‌گونه می‌سازد. شاعر نباید در لحظه سرودن درگیر نقد کلام خود شود باید همان را که در ناخودآگاهش می‌گذر به بیان درآورد و اگر خیال دارد که کلام خود را به آرایه‌ها و بازی‌های زبانی بیاراید باید در بازبینی بعد از سرودن به آن بپردازد گرچه این زیبایی‌ها چیزی بر ماهیّت شعر نمی‌افزاید.

بعضی برآنند که شعر چیزی جز کوشش خودآگاه نیست. این نظریّه مردود است چرا که خودآگاه و زاییده‌ِ آن حاصل نگرش و اطّلاعات و اندیشه است و نتیجه‌ِی آن چیزی جز بیانیه و شعار نیست حتّی اگر به بازی‌های زبانی آراسته باشد. شعر تنها تفاوتی که با دیگر هنرها دارد این است که با زبان سر و کار دارد مثل موسیقی نیست که با نت‌ها بیان شود یا نقّاشی که با رنگ‌ها، و همین ویژگی سبب شده که آفت القاء اندیشه، جایگاه والای آن را تا حد یک وسیله تنزّل دهد . شعر تا آن جا که شعر است جهانی است و در جغرافیای یک زبان اسیر نمی‌شود یعنی شعر اگر شعر باشد به هر زبانی قابل ترجمه است بی‌آن که ذرّه‌ای از ماهیّت آن کاسته شود. به این دو بیت توجّه کنید:

گوش مروّتی کو کز ما نظر نپوشد/ دست غریق یعنی فریاد بی‌صداییم (بیدل دهلوی)

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است/ وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است (حافظ)

بیت اوّل چون ماهیّت هنری و شعری دارد به هر زبانی قابل ترجمه است بی هیچ کمی و کاستی امّا شعر دوم اگر ترجمه شود جز یک شعار چیزی از آن حاصل نمی‌شود . زیبایی‌های بیت حافظ تنها بازی زبانی است که حاصل خودآگاه شاعر است و تنها در زبان فارسی زیباست و در جغرافیای همین زبان زندانی است، ولی شعر بیدل چون در ناخودآگاه او شکل گرفته و نقّاشی شده است به هر زبانی همین است که هست.

حال این پرسش پیش می‌آید که جایگاه اطّلاعات و اندیشه و جهان‌بینی که در خودآگاه شاعر.جاری است کجاست؟ باید گفت که اطّلاعات و اندیشه و جهان بینی شاعر در ناخود‌آگاه او تأثیر می‌گذارد، آن کشف و نگرش شاعرانه که بدان اشاره شد با تغییر خودآگاه شاعر دگرگون می‌شود نگرش به هستی گرچه حاصل خودآگاه انسان است ولی همین نگرش زاویه‌ی دید او را در نگرش شاعرانه گزینش می‌کند و در کشف او دخیل است با این تفاوت که شاعر و هر هنرمندی، پس از انگیزه و احساس به تخیّل می‌رسد و در تخیّل باقی می‌ماند یعنی پس از تخیّل اگر به اندیشه رسید دیگر شاعر و هنرمند نیست بلکه فیلسوف است و کار فیلسوف بیانیه صادر کردن است نه سرودن.

شعر اگر درگیر اندیشه شد دیگر شعر نیست، شعار است. شعر آفرینش است درست شبیه آفرینش در هستی کجای آفرینش اندیشه القاء شده‌است، اگر نمونه‌ای از القاء اندیشه در آفرینش سراغ داری در آفرینش تو نیز اندیشه جایی دارد. آفرینش در هستی انسان را برمی‌انگیزد به اندیشیدن. هنرمند هم خداگونه عمل می‌کند ، می‌آفریند تا مخاطب را به اندیشه برانگیزد. جهت بخشیدن به کلام توهین به اندیشه‌ی مخاطب است.اندیشه را به من میاموز! اندیشیدن را بیاموز!

 

 

محمّد مستقیمی (راهی)

مردادماه 1386

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1386/06/26

شعرمن

شعر من‌ شاید در من‌ جاریست‌

وقتی‌ با خود تنهایم‌

و نجوا می‌کنم‌ با او

گلبنش‌ ریشه‌ می‌دواند

در خاک‌ غم‌

سیراب‌ می‌شود از طراوت‌ شادی‌

گل‌ می‌کند

گل‌ می‌کند

گل‌...

شعر من‌ شاید دستان‌ کودکیست‌

که‌ اندازة‌ خدا را نشان‌ می‌دهد

به‌ اندازة‌ مهربانی‌

و به‌ زمین‌ می‌آرد "او" را

نزدیک‌ نزدیک‌

تا "زیر شب‌بوها"

شعر من‌ شاید "زنبیل‌ پیرزنی‌" است‌

پر از عشق‌

که‌ به‌ خانه‌ می‌برد

تا تقسیم‌ کند

با عصای‌ همّت‌

از پشت‌ عینک‌ عاطفه‌

بین‌ من‌ و تو

شعر من‌ گاهی‌ پی‌ یک‌ لانه‌

پی‌ یک‌ کاشانه‌ می‌گردد

هر کجا را که‌ پری‌ مانده‌

از دیروز

که‌ چکاوک‌ پر زد

شعر من‌ موسیقی‌ است‌

درد یک‌ نای‌ هم‌آوای‌ است‌

با سرفة‌ یک‌ مسلول‌ در عمق‌ زمین‌

و چه‌ سنگین‌ است‌!

آن‌ سرب‌رنگ‌ خستگی‌

در آفتاب‌ زرد سینة‌ پرچین‌ چپری‌ گلین‌

شعر من‌ گاهی‌ لجن‌ جوی‌ خیابان‌ است‌

که‌ در حسرت‌ می‌نشاند

سپیدار را

در همسایگی‌ رود

وقتی‌ آب‌ در آن‌ گم‌ می‌شود

شعر من‌ گاهی‌ می‌نشیند بر ترک‌ دوچرخه‌

می‌رود با "او" تا تنهایی‌

تا بی‌حوصلگی‌

و می‌ایستد

زیر آن‌ افرای‌ سترگ‌

به‌ تماشای‌ "چراغ‌ چشم‌ گرگ‌"

در زمستانی‌ سرد

شعر من‌ در افریقاست‌

گاهی‌ که‌ گرسنه‌ است‌

و در قارّة‌ دور است‌

در حالت‌ سیری‌

او به‌ هر جغرافیا می‌گنجد

و به‌ هر تاریخ‌ می‌اندیشد

شعر من‌ می‌خندد

می‌گرید

در شکوفایی‌ یاس‌ و لاله‌

می‌نشیند در سایة‌ پرچم‌ گل‌

برمی‌خیزد با نسیم‌

می‌خروشد با باد

شعر من‌ این‌ جاست‌ آن‌ جاست‌

هر کجا هست‌ که‌ من‌ خود هستم‌

دست‌ بر بال‌ کهر سحر می‌کشد

دست‌ می‌کشم‌

می‌فهمد

می‌فهمم‌

دیده‌ بر طاقچة‌ تنگ‌ فضا می‌دوزد

می‌سوزم‌

می‌بیند

می‌بینم‌

می‌نشیند به‌ کمین‌

در صید عطر دورترین‌ شکوفة‌ خاک‌

می‌نشینم‌

می‌بوید

می‌بویم‌

می‌گشاید آغوش‌ بر تلخی‌

شیرینی‌

ناگواری‌

به‌ گوارایی‌

می‌چشم‌

می‌نوشد

می‌نوشم‌

می‌سپارد دل‌

به‌ هم‌آوا شدن‌ باد و درخت‌

آب‌ و دره‌

به‌ ترانة‌ علف‌ در نی‌لبک‌

می‌سپرم‌

می‌نیوشد

می‌نیوشم‌

شعر من‌ نیست‌ در آن‌ گوشه‌

که‌ هم‌قافیه‌ها می‌خوانند

و نمی‌رقصد با ساز ردیف‌

و نمی‌کاود در باغچه‌ای‌

که‌ از این‌ پیش‌ چیده‌اند

گل‌چینان‌

آن‌ چه‌ را روییده‌است‌

شعر من‌ در من‌ جاریست‌

نه‌ در آن‌ جویباران‌ کهن‌

که‌ به‌ دریا پیوستند

             (م - راهی)

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1386/08/27

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 در سوگ قیصر امین پور

*

به عشق دست داد و دستگیر شد

 

و دل به ناز او سپرد اسیر شد

 

به هر کجا پرید بی‌قفس نبود

 

اسیر بود، اسیر بود، سیر شد

 

بهانه بود و تیله بود و کودکی

 

و کودکی که بی‌بهانه پیر شد

 

زبان به زخم تیر بی‌زبان کشید

 

که خون به گرمگاه سینه شیر شد

 

کمانه در کمانه از زمانه خورد

 

کمان بی‌گمان کشید و تیر شد

 

ز سنگ اشتیاق گندمی گذشت

 

شتاب را! در آسیا خمیر شد

 

گریز، در کنار جاده ایستاد

 

گزیر، مرگ بود و ناگزیر شد

 

بلوغ گرم را چه نرم آمدی!

 

«و ناگهان چقدر زود دیر شد

 

                   (م ـ راهی)

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1386/08/27

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 شعری برای شعر

ژرفای‌ شعر من‌

شعر من‌

آن‌ شکنا، آن‌ شفّاف‌

نکند تنگ‌ بلوری‌ است‌

که‌ بر طاقچة‌ خلوت‌ من‌ می‌خندد

و در آن‌ ماهیک‌ قرمز احساس‌

آشنا می‌کند اکنون‌ لطافت‌ را

با لحظة‌ افسردگیم‌

ـ خوب‌ می‌دانم‌ در راه‌ است‌ ـ

و به‌ هم‌ می‌زند آرام‌

باله‌های‌ تپش‌ قلبی‌ را

که‌ زمانی‌ لرزید

در نگاه‌ گذرانی‌

که‌ در آن‌ فرصت‌ اندیشه‌ نبود

در فراسوی‌ آن‌ پنجره‌

که‌ گذشت‌ از کوچه‌

و نماند

ماهیک‌!

آن‌ قدر کوچکی‌ ای‌ زیبا!

که‌ نمی‌آیی‌ گاهی‌ حتّی‌

در غم‌ دیدة‌ من‌

و دلی‌ کوچک‌تر

می‌تپد در موج‌ سینة‌ تو

تا برانگیزد موجی‌ آرام‌

بر پهنة‌ دریایی‌

که‌

جای‌ می‌گیرد گاهی‌

در دستانم‌

دل‌ من‌ می‌گیرد گاهی‌ که‌ می‌بینم‌

عمق‌ روحم‌ حتّی‌ یک‌ گره‌ انگشت‌ است‌

و در آن‌ می‌میرد

ماهی‌ قرمز احساس‌

شعر من‌

آن‌ مانا، آن‌ رخشا

نکند آکواریوم‌ باشد

در گوشة‌ تالار نماشای‌ تو

با ماهیکانی‌ که‌ لغزنده‌ترین‌ پولک‌ را

بر تن‌ عاطفه‌ می‌مالند

در سبزی‌ یک‌ جلبک‌ دست‌آورد

که‌ چه‌ دست‌آویز است‌

مروارید ریز حبابی‌ را

که‌ گریزان‌ است‌

از کام‌ تهی‌مانده‌ و خندان‌ صدف‌

در درخشان‌ چراغی‌

که‌ نه‌ از خورشید

ار رخنة‌ دیواری‌ است‌

و هر آن‌ شب‌پرة‌ شومی‌

می‌تواند بکشد آن‌ را

و بگریاند

کودکی‌ را که‌ نگاه‌ است‌

بر آن‌ بالة‌ رنگین‌

که‌ نمی‌داند زندانی‌ است‌

در درون‌ آبی‌

که‌ بدستی‌ ژرفایش‌

بیشتر نیست‌

شعر من‌

آن‌ پایاب‌، آن‌ بی‌موج‌

نکند حوضی‌ کاشی‌ است‌

در عرصة‌ یک‌ باغچة‌ کوچک‌

که‌ فقط‌ گه‌گاهی‌ می‌خندد

زیر دل‌خوش‌کنک‌ رقص‌ یک‌ فوّاره‌

که‌ هر زا گاهی‌

می‌تواند بپرد تا اوج‌ کوتاهی‌

در غروبی‌ غمگین‌

در درخشندگی‌ ماه‌

که‌ از دورترین‌ آسمان‌ می‌تابد

گاهی‌ از گوشة‌ یک‌ ابر

که‌ نمی‌بارد هرگز

تا بخنداند آن‌ نسترن‌ تشنه‌ که‌ چتری‌ است‌

برای‌ تف‌ یک‌ تابستان‌

که‌ در آن‌

کودکی‌ شاد

می‌تواند بخزد آرام‌

در آب‌

بنشیند لب‌ پاشویة‌ آن‌ حوض‌

که‌ عمقی‌ دارد

کم‌تر از جرأت‌ یک‌ شیرجه‌

شعر من‌

آن‌ مانداب‌، آن‌ گیرا

نکند مردابی‌ باشد

در دورترین‌ سایة‌ یک‌ جنگل‌ دوشیزه‌

که‌ گاهی‌ بر آن‌

می‌نشیند آرام‌

دست‌ آرامش‌ خورشید

از روزنة‌ کوچک‌ برگ‌

برکه‌ای‌ پرماهی‌

ماهیان‌ حسرت‌

چشم‌درراه‌ که‌ هم‌راه‌ نسیم‌

بوزد صیادی‌ قلّاب‌ به‌ دست‌

تا به‌ سوری‌ بنشاند

ذوِ یک‌ ذائقه‌ را

پیش‌ از آن‌ ظهری‌ که‌ خاک‌

آخرین‌ قطرة‌ این‌ تالاب‌ کوچک‌ را

پس‌ بگیرد از چنگال‌ گرمایی‌

که‌ به‌ سرقت‌ می‌آید هر روز

و شتابان‌ می‌کاهد از ژرفایی‌

که‌ به‌ اندازة‌ یک‌ خیزش‌ قلّابی‌ است‌

که‌ فرومی‌ماند در لجن‌ عادت‌

شعر من‌

آن‌ آیا، آن‌ گذرا

شاید

تندرودیست‌ که‌ می‌غرّد

و می‌آید

از فراسوی‌ افق‌

جایی‌ که‌ ابرها می‌گریند

چشمه‌ها می‌جوشند

چشمه‌هایی‌ که‌ در آن‌ پرتو خورشید چنان‌ تابنده‌ است‌

که‌ به‌ حیرت‌ وا می‌دارد

هر دیدة‌ جویایی‌ را

که‌ در آن‌ دامنه‌ دل‌ باخته‌است‌

چشمه‌هایی‌ جاری‌

از دل‌ قاف‌

از نهان‌خانة‌ سیمرغ‌

با زلال‌ حیوان‌

که‌ ز سرچشمة‌ خورشید روان‌ است‌ به‌ خاک‌

تا برویاند

دانه‌هارا

و برقصاند

ساقه‌ها را

و بجوشاند بر پنجة‌ هر شاخه‌

شکوفایی‌ صد غنچة‌ رنگین‌

رودباری‌ که‌ نه‌ گرمای‌ تف‌ تابستان‌

و نه‌ زهدان‌ عطشناک‌ کویر

قطره‌ای‌ می‌کاهداز ژرفایش‌

ژرفایی‌

به‌ بلندای‌ فلک‌ تا دریا

شعر من‌

آن‌ موّاج‌، آن‌ آشوب‌

باید اقیانوسی‌ است‌

بوسه‌بخشنده‌ به‌ هر گونة‌ خاک‌

که‌ در آن‌

ماهیان‌ آزادند

زیر آن‌ خورشید

که‌ هماره‌ گرم‌ و تابنده‌ است‌

و به‌ خود می‌خوانند

هر دل‌ شیدا را

پریان‌ دریایی‌

که‌ در آن‌ خانه‌ دارند

با چنان‌ ژرفایی‌

که‌ نهنگان‌

آرزو دارند

یک‌ شب‌ آرام‌ بر بستر ناپیدایش‌

بیتوته‌ کنند

و چنان‌ پهنایی‌

که‌ در آن‌

ناخدایانی‌ سرگردانن‌

که‌ هویدایی‌ نایاب‌ترین‌ قارّه‌ را فریادند

اقیانوسی‌

که‌

تندرودان‌ همیشه‌

می‌شتابند

بی‌کران‌ ژرفایش‌ را

بی‌کران‌تر سازند

(م - راهی)

|+|فرستنده راهی در شنبه 1386/08/12

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 شعری برای شعر

 

تاریخ‌ شعر من‌

شعرم‌ از گاه‌ سرودن‌ تپشی‌ دارد در خویش‌

که‌ نازکای‌ حنجرة‌ کدامین‌ پنجره‌ را

در کدامین‌ قرن‌

به‌ نوازش‌ بنشیند

و برویاند

بامدادانی‌ را که‌ نهان‌ داشته‌ در خویش‌

تا نسیمش‌ به‌ شکوفایی‌ آن‌ دورترین‌ باغچه‌ برخیزد

در دامن‌ این‌ دشت‌ بزرگ‌

کی‌ دم‌ زمزمه‌ برمی‌انگیزد؟

شور یک‌ رامش‌ بیگانه‌ را

از شعرم‌

آواز زمان‌

و به‌ خود می‌خواند

همگان‌ را که‌ به‌ پا خیزند

گوشه‌ در گوشة‌ هر پرده‌ سماعی‌ را

که‌ عشق‌ خنیاگر آن‌ باشد

تا به‌ تک‌مضرابی‌

هوش‌ از سر ببرد گوش‌ترین‌ ثانیه‌ را

کی‌ به‌ تاریکی‌ این‌ کوچه‌

که‌ از خانة‌ اکنون‌ زمان‌

تا خیابان‌ همیشه‌ جریان‌ دارد

می‌آویزد

شعر من‌؟

به‌ هم‌آهنگی‌ یک‌ آواز

که‌ شبی‌ مست‌ غزل‌خوانی‌

غم‌ این‌ سینة‌ پردرد مرا

به‌ فضا پاشد

و فروخیزد در خلوت‌ یک‌ عاشق‌

که‌ به‌ امّید تسلاّیی‌

چشم‌ بر پنجرة‌ کور زمان‌ دوخته‌است‌

کی‌ به‌ آرامش‌ رؤیای‌ طلایی‌

می‌برد کودک‌ نوپای‌ زمان‌ را

شعرم‌؟

خفته‌ بر بالش‌ ابریشم‌ لالایی‌ آن‌ مادر غمگین‌

که‌ بر ان‌ اس‌ بخواند همه‌ شب‌

"امشب‌ و فرداشب‌ و شب‌های‌ دگر هم‌"

کی‌ می‌آشوبد شعرم‌؟

خواب‌ شب‌های‌ سیاهی‌ را

که‌ سرانگشتان‌ سب‌پره‌ای‌

بی‌امان‌ مهرش‌ را دزدیده‌است‌

و می‌افروزد افروزک‌ یک‌ عاطفه‌ را

به‌ شرار یک‌ آه‌

تا فراخواند پروانة‌ عاشق‌ را

به‌ طوافی‌ که‌ فرومانده‌

در هالة‌ یک‌ حسرت‌ پاک‌

کی‌ فرومی‌ریزد شعرم‌؟

پرچین‌ سکوتی‌ را

که‌ به‌ پا می‌سازد گه‌گاه‌

شوم‌دستی‌ که‌ گل‌ باغچة‌ اشک‌ مرا

خار می‌پیچد

تا تراوش‌ بکند عطر دل‌انگیزش‌

به‌ مشامی‌ مشتاق

که‌ دل‌آزردة‌ گندابة‌ واماندگی‌ است‌

و می‌آراید آلاچیقی‌

تا فراسو

و در آن‌ احساسی‌ را

خوشه‌ می‌بندد

که‌ فرادستان‌ پرچین‌ پرواز زمان‌ باشد

کی‌ سراپرده‌ می‌آویزد شعرم‌؟

به‌ شبستان‌ دل‌ سوخته‌ای‌

که‌ نمی‌داند شب‌ را

در کدامین‌ پرده‌

چنگ‌ بیداد زند

تا به‌ شبگیر آغوش‌ رسیدن‌

شعر من‌ باید

نه‌ که‌ امروز که‌ فرداها

تا همیشه‌

شور انگیزد هر نغمة‌ جان‌بخش‌ زلالی‌ را

کز دل‌ عاشق‌ شوریده‌ برمی‌خیزد

در دل‌ شب‌

و بیاویزد بر تاری‌ هر کوچه‌

که‌ نجوای‌ می‌آلودة‌ مستی‌ را

در بغل‌ می‌گیرد

شعر من‌ باید

نه‌ که‌ امروز که‌ فرداها

تا همیشه‌ بنشیند

بر نرمای‌ لالایی‌ هر مادر بیدار

به‌ هر آشفتگی‌ کودک‌ خواب‌

و بیفروزد

گرمی‌ مهر به‌ کاشانة‌ هر شاپرکی‌

که‌ ز مهمانی‌ یک‌ شعله‌

بازمی‌گردد هر شب‌

شعر من‌ باید

نه‌ که‌ امروز که‌ فرداها

تا همیشه‌

پیچکی‌ باشد پیچیده‌ به‌ دیوار سکوت‌

تا به‌ پا سازد

طاقدیس‌ احساس‌

تا فراسوی‌ زمان‌

و پراکنده‌ کند

عطر عشقی‌ سرشار

تا تمامیّت‌ آغوش‌ تمنّا را

لبریز کند

شعر من‌

نه‌ که‌ شعر امروز

بل‌ که‌ شعر فردا

شعر دیوان‌ زمان‌ باید

(م - راهی)

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1386/08/10

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 شعری برای شعر

 

جغرافیای‌ شعر من‌

زاده‌ می‌شود یا می‌میرد

همیشه‌ را

پیش‌ از زادن‌

در زهدان‌ خیال‌

نوزاد شعر من‌

آن‌ افشرة‌ احساس‌

خمیرمایه‌ئ عطوفت‌

گل‌ سرشت‌

جان‌ گرفته‌ از دمادم‌ نگاه‌ها

لرزش‌ها

و تپش‌ها

به‌ پا می‌خیزد یا می‌خوابد

همیشه‌ را

پیش‌ از خیزش‌

در قنداقة‌ پیش‌ پا افتادگی‌

کودک‌ شعر من‌

آن‌ پرورده‌ در نازکای‌ ابریشم‌ خیال‌

در لای‌ لای‌ گهوارة‌ خلوت‌

و در آغوش‌ همیشه‌ باز تنهاییم‌

ایستاده‌ در هراس‌ افتادن‌ها

شکستن‌ها

و ریختن‌ها

می‌پوید با می‌پاید

همیشه‌ را

پیش‌ از پویش‌

در آلونک‌ خستگی‌

بروجک‌ شعر من‌

آن‌ دست‌آموز شیطنت‌ خواهران‌

هم‌زادان‌

در تنگنای‌ دفترکم‌

در ایوانک‌ کوچک‌ خانه‌ام‌

پوینده‌ در شتاب‌ افتادن‌ها

خراشیدن‌ها

خاستن‌ها

می‌گریزد یا می‌ماند

همیشه‌ را

پیش‌ از گریز

در این‌ سوی‌ چینة‌ بسندگی‌

نوباوة‌ شعر من‌

آن‌ کوچه‌گرد خاک‌نشین‌

آن‌ تیله‌باز گوی‌جوی‌

رمنده‌ از آغوش‌ مام‌

تا بن‌بست‌ پیدای‌ وابستگی‌

با زمزمة‌ نجوای‌ هم‌بازیان‌

در دلهرة‌ رفتن‌ها

بازآمدن‌ها

گم‌شدن‌ها

می‌تازد یا می‌سازد

همیشه‌ را

پیش‌ از تاخت‌

در غبار کوچة‌ بن‌بست‌ سرخوردگی‌

نوجوان‌ شعر من‌

آن‌ نیمکت‌نشین‌ مشتاق

آن‌ گذشته‌ از زهدان‌ تا کوچه‌

آن‌ مدرسه‌ شنیدة‌ مدرک‌دیده‌

در سودای‌ نام‌

از ایتدای‌ محلّه‌

تا بساط‌ روزنامه‌ فروشی‌

در هیجان‌ آخرین‌ برگ‌ها

اوّلین‌ صفحه‌ها

روی‌ جلدها

می‌گذرد یا می‌گذارد

همیشه‌ را

پیش‌ از گذار

در روی‌ جلدهای‌ خودباختگب‌

ستارة‌ شعر من‌

آن‌ کورسوی‌

که‌ من‌، تو و او

از پشت‌ بام‌ خانه‌ توانیم‌ دیدش‌

و دیگران‌ با تلسکوپ‌ نه‌

آن‌ بامدادان‌ ستارة‌ زودگذر

به‌ امید تابندگی‌ سرمد

از خیابان‌ تا مطبعه‌

در رؤیای‌ مؤلّف‌ها

ناشرها

تیراژها

می‌تابد یا می‌افسرد

همیشه‌ را

پیش‌ از تابش‌

در دو مجلّد ویژگی‌ برای‌ من‌ و تو

خورشید شعر من‌

آن‌ تابنده‌ بر استوای‌ زمین‌

قطب‌ در قطب‌

افق‌ در افق‌

آن‌ روشنای‌ گرمابخش‌ بر آلونک‌ها

ایوان‌ها

بام‌ها

بوم‌ها

که‌ همگانش‌ در می‌یابند

برون‌ از مرز رای‌ها و رأی‌ها

گویش‌ها و جویش‌ها

رنگ‌ها و جنگ‌ها

در دنیای‌ ترجمه‌ها

ترجمه‌ها

ترجمه‌ها

و نمی‌تابد جهانی‌

خورشید شعر من‌

اگر از آن‌ بالاها

خورشیدگون‌ ننگرد

بر گوشه‌ گوشة‌ خاک‌

از نظرگاه‌ افلاک‌

آن‌ چنان‌ بلند

که‌ دستان‌ خاک‌ را برویاند

بی‌ دست‌رسی‌ آلایش‌ خاکیان‌

و به‌ که‌ بیفسرد!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌گذرد از خودباختگی‌

ستارة‌ شعر من‌

اگر بگذارد دل‌

بر دل‌خوش‌کنک‌ نامی‌ کوچک‌

که‌ خود ننگ‌ است‌

و انگشت‌نمایی‌ آن‌ چنان‌ کوتاه‌

که‌ پیش‌ از خویش‌ می‌میرد

و به‌ که‌ بگذارد!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌تازد بر سرخوردگی‌

نوجان‌ شعر من‌

اگر بسازد

باهای‌ و هوی‌ روزی‌نامه‌ای‌ که‌ می‌فروشد

تمام‌ صفحات‌ و روی‌ جلدها را

به‌ خریدارن‌ تدبیر

اندیشه‌

احساس‌

و به‌ که‌ بسازد!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌گریزد از بسندگی‌

نوباوة‌ شعر من‌

اگر بماند

در خاک‌بازی‌ هم‌بازیانی‌ چون‌ خویش‌

شادان‌ تشویق‌ها

ترغیب‌ها

و کف‌زدن‌ها

و به‌ که‌ بماند!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌پوید از خستگی‌

بروجک‌ شعر من‌

اگر بپاید در خانه‌

با سرگرمی‌های‌ هم‌زادگان‌

در قایم‌باشک‌های‌ ورق ورق دفتر

و به‌ که‌ بپاید!

اگر چنین‌ است‌

و به‌ پا نمی‌خیزد از پیش‌ پا افتادگی‌

کودک‌ شعر من‌

اگر وول‌ بزند

در گهوارة‌ تکرارها

تکرارها

تکرارها

و به‌ که‌ بخوابد!

اگر چنبن‌ است‌

و زاده‌ نمی‌شود از روزمرّگی‌

نوزاد شعر من‌

اگر بمیرد و احشاش‌ها را نیفشرد

نگاه‌ها را ننگرد

نلرزد

و نتپد

و به‌ که‌ بمیرد!

اگر چنین‌ است‌

اگر نمی‌تابد بر جهان‌

به‌ که‌ بمیرد!

و زاده‌ نشود!

نوزادک‌ شعر من‌

(م - راهی)

|+|فرستنده راهی در شنبه 1386/08/05

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 شعری برای شعر

 

زبان شعر من

آنک‌ من‌!

ایستاده‌ بر سکّو

در ابتدای‌ پرواز

می‌خوانم‌

می‌خوانم‌ همگان‌ را

به‌ شمارش‌ معکوس‌

در تحریض‌ خویش‌

با لهجه‌ای‌ بیگانه‌

و نگران‌

نگران‌ افقی‌ ناشناس‌

که‌ یارایی‌ چشمانم‌ را ربوده‌است‌

آنک‌ من‌!

ایستاده‌ بر سکّو

با بال‌هایی‌ که‌ در تب‌ می‌سوزد

می‌دانم‌

می‌دانم‌ پروازم‌ را

پیش‌ از این‌ نقّاشان‌

به‌ تصویر کشیده‌اند

و مب‌لرزاندم‌ ناتوانی‌ بال‌ها

وقتی‌ افق‌ ناپیداست‌

لهجه‌ام‌ را اغواگران‌ نمی‌دانند

و افق‌ تصویرگران‌ را من‌

لهجه‌ام‌

از کدامین‌ قریة‌ سوخته‌ در تاریخ‌

و دست‌خوش‌ کدامین‌ توفان‌ تطوّر است‌

که‌ مفحوم‌ اهالی‌ امروز نیست‌

مگر مرده‌اند

زبانمندان‌ لهجة‌ غریب‌ من‌

قرن‌ها پیش‌ از این‌

که‌ من‌ متولّد شدم‌

نکند گم‌شده‌ای‌ در زمان‌ باشم‌

که‌ خود نمی‌داند

کجای‌ تاریخ‌ است‌؟

من‌، پرواز

و افق‌ تصویر ناپیدا

در غبارش‌ نگاشته‌اند

یا چنان‌ دور

که‌ نمی‌توانش‌ دید

شاید افسانه‌ایست‌ دور از من‌

افقی‌ کران‌ تا کران‌

قاف‌ تا قاف‌

و پرواز تنها

در توان‌ بال‌ سیمرغ‌

یا من‌ این‌ زبان‌ نمی‌دانم‌

این‌ حسرت‌ می‌ماند در من‌ آیا؟

تا همیشه‌

یا جان‌ می‌گیرد

بال‌هایم‌

وقتی‌ دریابم‌ افسانه‌ نیست‌

و پریده‌ان‌ سیمرغانی‌

که‌ افسانه‌ نبودند

افسانه‌ آفرینان‌

و آنک‌! در قاف‌ خویش‌ آسوده‌اند

این‌ حسرت‌ می‌ماند درمن‌

یا"شسته‌ می‌شود چشمانم‌"

زیر یک‌ باران‌ پگاهان‌

در بهارانی‌ که‌ آن‌ سوترک‌

به‌ یقین‌ روییده‌است‌

و می‌بینم‌

آن‌ بی‌نهایت‌ افق‌ پروازم‌ را

که‌ غبار از دیدگان‌ من‌ است‌

نه‌ ز بوم‌ نقّاشان‌

که‌ نشان‌ داده‌است‌

بارها

آن‌ قاف‌ را

به‌ پوپکانی‌ که‌ به‌ پرواز برخاسته‌اند

با چشمان‌ باز باران‌ دیده‌

و رفته‌اند

از همین‌ سکّو

تا آن‌ قلّه‌

که‌ سیمرغ‌شدن‌ را پذیراست‌

این‌ حسرت‌ می‌ماند در من‌

یا آوازم‌ راکف‌ می‌زنند

و بر می‌انگیزندم‌ به‌ پرواز

گاهی‌ که‌ بیاموزم‌

الفبای‌ زمان‌ را

در هزار کنج‌ زمانه‌

آن‌ جا که‌ گم‌ شده‌بودم‌

با یافتن‌ خویش‌

و نوشیدن‌ جرعه‌ای‌ از خنکای‌ تازة‌ امروز

تراویده‌ از چشمه‌سار زمان‌

تا زبانم‌ بچرخد

به‌ لهجة‌ آشنای‌ اهالی‌ امروز

که‌ من‌

گم‌گشتة‌ این‌ قبیله‌ بودم‌

نه‌ بیگانة‌ آن‌

هم‌خونی‌ام‌ را

پیوندهای‌ گونه‌گونم‌ گواهند

و آغوش‌ باز مام‌ قبیله‌

که‌ راندن‌ نمی‌داند هرگز

اینک‌ من‌!

ایستاده‌ بر سکّو

افق‌ پیدا

لهجه‌ آشنا

بال‌ رها

اینک‌ من‌!

اینک‌! پرواز

(م - راهی)

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1386/08/01

 

 

 اندیشه در شعر

عین‌القضات همدانی:

جوانمردا!

این شعرها را چون آیینه دان!

آخر، دانی که آیینه را صورتی نیست، در خود

امّا هر که نگه کند، صورت خود را تواند دیدن

همچنین می‌دانی که شعر را، در خود، هیچ معانی نیست!

امّا هر کسی از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.

و اگر گویی:

«شعر را معنی آن است که قائلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع می‌کنند از خود» این همچنان است که کسی گوید:

«صورت‌ آیینه، صورت روی آن صیقل‌کاری است که اوّل آیینه را درست نموده‌است.»...

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1386/09/28

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 پینک پونک 2

  پینک

         پونک         پینک

            پونک...

 تا زنده‌ای

 بازیچه‌ای

                 آاااااای توپ کوچولو

                                   (م-راهی)

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1386/09/25

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                  پینک پونک 1

 پینک

        پونک         پینک

           پونک...

 یک پس‌گردنی از آسمان

                یک تی‌پا از زمین...

آسمان

        زمین          آسمان

                زمین...

 «نرفتن به آسمان

        تنها راه رهایی

                آاااااای توپ کوچولو

                                   (م-راهی)

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1386/09/20

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 نقدی بر دفتر شعر این لحظه‌ها و ثانیه‌ها، اثر علی مظاهری

 

شاعرِِِ آسمانی

من بنا ندارم که بیش از نیم قرن، خدماتِِ فرهنگیِ استاد را بستایم که از خورشید روشن‌تر است؛ بلکه بنا دارم از هزاره‌هایِ جاودانگیش سخن بگویم و قبل از پرداختن به سروده‌هایِ ایشان لازم می‌دانم پیش‌درآمدی داشته باشم تا ساز طبع ایشان را زیباتر بنوازم.

از آن جا که روشن بودنِ دیدگاهِ نگرشِ منتقد، گستره‌یِ نقد را شفّاف‌تر می‌کند؛ بهتر است ابتدا به آن بپردازیم. مبحثی که می‌گشایم دیدگاهِ شاعران است؛ چه کلاسیک‌سرایان و چه نوسرایان. باید بپذیریم که قالب‌ها، شعر را نو یا کلاسیک نمی‌کند؛ چه بسیارند شاعرانی که تنها در قالب‌هایِ کلاسیک سروده و می‌سرایند ولی دیدگاهشان نو است و همچنین کم نیستند شاعرانی که فقط در قالب‌هایِ نو سروده‌اند ولی با دیدگاه کلاسیک و گاهی هم دیده شده که شاعرانی در هر دو عرصه قلم زده‌اند، با هر دو دیدگاه؛ و شگفت‌انگیز این که هستند کسانی که در قالب‌هایِ نو، دیدگاهِ نو و در قالب‌هایِ کلاسیک، دیدگاهِ کلاسیک دارند و حتِّی هستند شاعرانی که تنها در بعضی قالب‌هایِ کلاسیک[مثلِ چهارپاره و مثنوی] دیدگاه نو دارند.

به طور کلّی تولّدِ شعر دو گونه اتّفاق می‌افتد: تولّدِ طبیعی و تولّدِ وارونه. تولّدِ طبیعی آن است که ابتدا انگیزه‌ای، احساسِ شاعر را برمی‌انگیزد؛ شاعر پدیده‌ای را در خارج منطبق بر احساس خود برمی‌گزیند و با نگاهی هنرمندانه به توصیف آن می‌نشیند؛ یعنی در انتها به سراغ زبان و واژگان می‌رود و شعر متولّد می‌شود. این باروری و زایش طبیعی ویژه‌یِ شعر نیست همه‌یِ هنرها چنین است. مخاطب شعر برعکس عمل میکند. او ابتدا با واژگان و زبان روبرو می‌شود، بعد از همنشینی‌ها و جانشینی‌هایِ واژگان به تصویرِ شاعر می‌رسد و پس از رسیدن به تصویر، به احساسی دست می‌یابد که الزاماً با احساسِ شاعر در لحظه‌یِ سرودن یکسان نیست. احساسی شخصی است منطبق با حالات و روحیّات خواننده در زمانِ خواندن؛ آن گاه این احساس، یک انگیزه در او می‌زاید، انگیزه‌یِ اندیشه؛ نه خود اندیشه. من این دیدگاه را تولّد طبیعی شعر و دیدگاهِ نو می‌نامم و فرزندِ آن را شعر نو؛ حال در هر قالبی می‌خواهد باشد. و امّا تولّدِ وارونه: که آن را دیدگاهِ کلاسیک می‌نامم به این دلیل که زاییده‌یِ قالب‌هایِ کلاسیک است. شاعر بدونِ هیچ انگیزه و احساسی، تنها با تصمیمِ سرودن به سراغِ واژگان و همنشینیِ آن‌ها می‌رود و با آگاهی‌هایِ خود جانشینی‌ها را صورت می‌دهد و به تصویر می‌رسد که همیشه هم عینی و ملموس نیست بعد، از تصویرِ آفریدهِ شده‌، انتظارِ احساس دارد و حتّی گاهی این احساس را بیان می‌کند و بیشتر با این بیان، خواننده را به اندیشه برنمی‌انگیزد؛ که اندیشه‌ای را خود به او القاء می‌کند. این تولّد دقیقاً برخلافِ جهتِ تولّدِ طبیعی است یعنی تولّد وارونه.

استاد ،علی مظاهری، در کتابِِ «این لحظه‌ها و ثانیه‌ها...» تقریباً همه‌یِ قالب‌هایِ کلاسیک را طبع‌آزمایی می‌کنند به جز ترجیع‌بند و مستنزاد و دیدگاهِ او در همه‌یِ تصویرسازی‌ها تقریباً نو است حتّی در غزل که پرآفت‌ترین قالب کلاسیک است. او در غزل هم دیدگاهی نو دارد. درست است که ابتدا به سراغ واژگان و همنشینی‌ها می‌رود ولی از آگاهی‌هایِ خود و جانشینی‌هایِ تصنّعی می‌گریزد. واژگان و همنشینیِ آن‌ها او را برمی‌انگیزد و یک احساس در او به وجود می‌آورد. احساسِ حاصل، او را به سراغِ پدیده‌ها می‌برد و به توصیفِ شاعرانه‌یِ آن‌ها می‌نشیند[ص 74 جاویدگران] :

ای اختران! روشنگرانِ آسمان‌ها!

در تیره‌شب‌ها رهنمایِ کاروان‌ها!...

 وقتی او در غزل می‌تواند این گونه عمل کند فالب‌هایِ دیگر که جایِ خود دارد. در چهارپاره‌ها که تولّد، کاملاً طبیعی است: انگیزه، احساس، پدیده با تصویری شاعرانه و کلام[ص 76 شهرِ نور] و [ص 164 آشنا] :

تو هم ای کوچه! چو من پیر شدی

ماندی این جا و زمین‌گیر شدی

عاقبت با همه سربالایی

به سویِ خاک سرازیر شدی...

شاعرانِ کلاسیک‌سرایِ گذشته حتِی آنان که دیدگاهِ نو دارند در غزل شاعرانِ تک بیت هستند یعنی هر بیت آن‌ها یک شعر مستقل است که تنها همقافیگی آن شعرهایِ جداگانه را به هم بسته‌است ولی استاد در اغلبِ غزل‌هایش یک ارتباطِ عمودیِِ پدیده‌ای و تصویری نه معنایی وجود دارد[ص 104 گلِ بی‌خار] :

به فصلِ گل به هنگامِ بهاری

به گورستانی افتادم گذاری...

ساختارِ روایی این شعر شاید به وجودآورنده‌یِ این ارتباط است ولی چنین نیست نمونه‌ها بسیار است. شعر جاویدگران که اشاره شد و [ص 167 شعرِ بلند] :

مهِ تابنده مُهرِ محضرِ کیست؟

نگینِ روشنِ انگشترِ کیست؟...

گفتنی‌ست ساختارهایِ روایی در شعر او از نوعِ رایج در شعرِ امروز نیست که از فنونِ داستانِ نو کمک می‌گیرد «مکتبِ وقوعِ امروزین» بلکه از همان نوعِ روایت در شعرِ گذشته ‌است «واقعه‌گویی دیروزین» [ص 80 ناز دوشین و ص 120 خشمِ آبشار] که شعرِ نازِ دوشین در قالبِ ترکیب‌بند است :

دیشب ای دلیر! مگر مستِ شرابِ ناب بودی

کز غرور و عیش و مستی بر جفایت می‌فزودی

جلوه‌ها در باغ می‌کردی و دل‌ها می‌ربودی

غنچه‌ها از ناز می‌چیدی و پرپر می‌نمودی

برگ‌هایِ غنچه‌یِ نورسته را بر باد دادی

بی‌وفایی را به گل‌هایِ گلستان یاد دادی...

البتّه ساختارِ روایی ارتباط عمودی ایجاد می‌کند که زاییده‌یِ روایت است امّا در غزل‌هایِ استاد آن جا که روایت هم نیست اغلب این ارتباط دیده می‌شود.[ص 97 چراغِ کعبه و دیر، ص125 واژه‌یِ اشک] :

به چشمم آشنا می‌آیی ای مه چون رخِ یاری

تو هم همچون فروغِ رویِ او شمعِ شبِ تاری

طفلِ بازیگوشّ اشکم از سرِ مژگان فتاد

خوب شد دُردانه‌ام آهسته بر دامان فتاد

با این که پدیده‌هایِ منطبق بر احساسِ شاعر خیلی گسترده نیست؛ توصیف در شعر او گونه‌گون است یعنی زوایایِ دید، تکراری نیست. او بارها به سراغ‌ آسمان می‌رود تا آن جا که او را شاعر آسمانی نامیدم امّا هر بار از یک دیدگاه تازه، از یک زاویه‌یِ غافل‌گیر کننده. مثلِ خیلی از شاعران به تصویرهایِ خود الفت ندارد با پدیده‌ها الفت دارد امّا هربار از گوشه‌ای به آن می‌نگرد یا از دیدگاهِ شاعرانه‌ای تازه :[ص92 گلِ اندیشه] :

که کوبیده گل‌میخِ سیمینِ ماه

بر این تخته‌یِ آبیِ آسمان؟

که این صفحه‌یِ نقره‌کوبِ سپهر

ز انجم چنین کرده پولک‌نشان؟

الفتِ او با پدیده‌ها عبارتند از: آسمان، با بسامدی بالا، گل[حتّی گلِ کاغذی] و باغ با بسامدی کم‌تر، نی، آیینه، پرنده و تاک. این پدیده‌ها در شعر او برجسته‌ترند باقی جلوه‌ای عادّی دارند که به طور طبیعی برمی‌گردد به زندگی و به ویژه جغرافیایِ کودکیِ شاعر که هرگز از آن جدا نشد. این بسامدها به گونه‌ای‌ست که نیاری به ارائه‌یِ نمونه ندارد هر شعری را که بخوانی یکی از این پدیده‌ها را در آن می‌یابی.

ردیف‌هایِ اسمی که معمولاً شاعران برایِ آفرینش تصاویر بدیع ولی تصنّعی به سراغ آن‌ها می‌روند و همچنین ردیف‌هایِ حرفیِ غیرِ معمول در شعر او جایی ندارد و اگر گهگاهی به آن برمی‌خوری از تصنّع و تکلّف دور است[ص69 ستاره‌یِ کوچک و ص144 پویا]:

ز نی شنیده‌ای، امشب شنو شکایتِ شمع

نه سوز ناله که آتش بود حکایتِ شمع...

غمت با اختران می‌گویم امشب

تو را در آسمان می‌جویم امشب...

و ردیف‌هایِ فعل، که با تمامِ گستردگی در ادبِ پارسی و به ابتذال رسیدن، در شعر او نو است و تازه، و خوب هم از پسِ آن برمی‌آید.[ص210 آرام] :

دلم خواهد که توفان گردم و دریا بلرزانم

نه مانندِ نسیمی شاخه‌یِ گل را بلرزانم...

لفّاظی و تصنّع در شعرِ او بسیار نادر است و اگر هست لطیف و پذیرفتنی :

ای کبوتر نامه‌ام را پیشِ آن دلبر ببر

قصّه‌یِ دل را برِ آن یارِ سیمین‌بر ببر[ص143]

 بشر دارد از حرص میلِ به شر

رهِ خیر بنما به خیلِ بشر[ص155]

تأثیرپذیریِ او از دیگر شاعران بسیار کم‌رنگ است و اگر هست تأثیر از پدیده‌ها و تأثیرهایِ ساختاری‌ست:

خُم، باده‌کش مدام‌مستی بوده‌ست

پیمانه حریفِ می‌پرستی بوده‌ست

این دسته که گیری و سبو برداری

دستی‌ست که گیرنده‌یِ دستی بوده‌ست[ص89]

حتّی تضمین‌ها در شعر او نادر است:

چرا پرنده‌یِ ِبامِ بلندِ قصرِ وجود

در این سراچه‌یِ خاکی شود به دام اسیر؟

گمان مدار که همرنگِ روزگار شوم

«مرا ز کنگره‌یِ عرش می‌زنند صفیر»[ص111]

او حتّی وقتی به استقبالِ شاعری می‌رود از ترسِ افتادن به دامانِ تأثیرِ کلام و تصویرهایِ او، تصرّفی در قافیه می‌کند تا از شاعرِ مستقبَل دور شود امّا امانت‌داری او با این وجود اجازه نمی‌دهد نام شاعر را بیان نکند و آن را با این که در ایهام است در گیومه می‌گذارد [ص105 شعرِ سکّه] :

چه شد که آشنا سری به آشنا نمی‌زند

چرا کسی به شهرِ ما دم از وفا نمی‌زند...

در این سرایِ بی‌کسی که «سایه» همدمِ من است               

درِ سرای را کسی چرا چرا نمی‌زند؟...

عفّتِ کلامِ شاعر ستودنی‌ست. تصویرهایِ «اروتیک» در شعر او از حدِ «چشم‌چرانی» و «بوسه» تجاوز نمی‌کند:

زلفِ زرّین و پیکرِ سیمین

با لبِ لعل و چشمِ فیروزه

دیدن این بتانِ سیم‌اندام

روزیِ دیده بود هر روزه

گرچه چشمم چرید و کرد افطار

دلِ من بود همچنان روزه

تشنه بودم اگرچه بود آن جا

یار در خانه آب در کوزه[ص161 تشنه‌کام]

این شعر در آمریکا سروده شده که تأثیرِ جغرافیایِ محیط در آن فریاد می‌کند

گفتم: ببوسمت؟ گفت: پرسیدنت خطا بود

لب بر لبش نهادم، گفتا که: این بجا بود

گفتم که : مرده بودم یک بوسه زنده‌ام کرد

گفت: آبِ زندگانی نوشِ لبان ما بود

گفتم: هوس نکردی اوّل لبم ببوسی

گفتا به پایِ میلم زنجیری از حیا بود...[ص116 رونما]

اسطوره در شعرِ استاد در حد اشاره به اسطوره است گرچه گوناگونی آن را می‌توان دید باز هم با دیدگاهِ تازه:

عاشقانه‌ها:

شود هر خانه ویران عاقبت، جز خانه‌یِ عاشق

بیابان بهرِ مجنون تا ابد هموار می‌ماند[ص65]

قصّه‌یِ شیرین و خسرو یاد داشت

داستان تلخی از فرهاد داشت[ص66]

پهلوانی‌ها:

جان‌بازیِ آرش مرا آید به خاطر

در آسمان از دیدنِ رنگین‌کمان‌ها[ص74]

نه پیداست آرش نه مانی پدید

کمان را که بر آسمان می‌کشید[ص92]

حماسی شعر از فردوسی و شهنامه می‌خواندی

شکوهِ رزمِ رستم را عجب مردانه می‌گفتی

[ص193]

عرفانی‌ها:

بگفتمش که بکش نقشِ مردِ حق‌گویی

دوباره پیکرِ منصور را به دار کشید[ص84]

مذهبی‌ها:

«مسیح، خضر، موسی، نوح و خلیل

[همه در شعرِ یدِ بیضا ص186]

حس در شعر استاد محدود به حسِّ بینایی نیست.همه‌یِ حواس از شعر او بهره‌مندند:

بینایی:

بینایی را در اکثرِ تصویر ها بهره‌ای‌ست[ص86]

چشایی:[صص76-78-87-90-98 ...]

با این که آب می خورد از جویِ عمرِ من

این غوره سال‌هاست که شیرین نگشته‌است

بویایی:[صص 77-93-197...]

من آن عودم که در آتش بسوزم

که بویِ خوش رسانم بر مشامی

شنوایی: [صص77-86-87 شعرِ صدایِ پا که همه‌یِ ابیات صدادار است و ص 100 شعر برجِ هنر در ستایشِ امّ‌کلثوم خواننده‌یِ مصری]

امّ‌‌کلثومش مخوان امّ‌الغناست

این مغنّی با ملایک همنواست

نیل چون از دست داد این زاد و رود

می‌کند در ماتم او رود رود

نامِ او زنده‌ست همچون نامِ مصر

نغمه‌اش پیچیده در اهرامِ مصر

امّ‌کلثوم آن که در برجِ هنر

اختر است و مهر تابانش قمر

بساوایی:

در عینِ سختی جز به نرمی دم نمی‌زد

از بهرِ خود سنگ و برایِ ما گهر داشت[ص79]

گاهی آمیزشِ این حواس نیز دیده می‌شود:

می‌توان با تبسّمی شیرین

دل‌گشایِ هزاردستان بود[ص204]

رنگ در شعر استاد کم‌رنگ‌تر از انتظار است البتّه رنگ‌آمیزی‌هایِ غیرمستقیم کم نیست امّا رنگ‌ها محدود است به چند رنگِ اصلی:

به بر کن رختِ عریانی چو خورشید

که رنگِ زرد و سرخش تار و پود است[ص75]

دستِ نقّاش طبیعت نقشِ زیباتر کشید

رنگِ زرّین زد به رویِ صفحه‌یِ سیمینِ آب

[ص86]

نه سبزِ بهاری کند خرمم

نه زردِ خزانی فزاید غمم[ص87]

میِ گل‌رنگ  در پیمانه‌ای نیست

رخِ می‌خوارگانِ شهر زرد است[ص123]

مناظره‌ها در شعر استاد به جز مناظره‌یِ لامپِ برق با شمع[ص278] بقیّه ویژگیِ خاصی دارد یک طرف مناظره خود شاعر است.

اشعار حکمی که معمولاً به دامان نظم می‌غلطد در شعرِ استاد چنین نیست دیدگاه، کاملاً شاعرانه است

[ص168 تیرِ شهاب].

با این که استاد سال‌ها با انجمن «صائب» و شعرِ صائب قرین و همنشین بوده‌است امّا تأثیر صائب و سبک هندی را در شعر او نمی‌توان یافت . شاید منحصر باشد به همین یک مورد که آن هم تک‌بیت ‌است:

زمامِ دل به کفِ نفسِ خویشتن دیدم

عنانِ قافله در دستِ راهزن دیدم[ص201]

استاد در شعرِ نوجوانان نیز دستی دارد و با آگاهیِ کامل به این گونه اشعارِ خود مثلِ خیلی از شاعران ادبیاتِ کودکان که شعرِ کودک را نمی‌شناسند و به خیالِ خود کودکانه می‌سرایند همه را عنوانِ شعرِ نوجوانان داده‌است

[صص 208-216 و...].

مضمون‌یابی‌ها بسیار گسترده‌اند استاد از هر پدیده‌ای و حتّی خبری مضمون می‌آفریند[ص240 رنگین‌پوست و ص317 شعر بم] آثار دفاعِ مقدسِ او کم نیستند از ستایشِ شهید گرفته تا تهییجِ رزمندگان.

او حتی از پدیده‌هایِ تکنولوژیِ امروزین مضمون می‌آفریند:

کارگردانِ فلک در سینمایِ زندگی

بهرِ ایفایِ رُلِ ناکام می‌خواهد مرا[ص124]

چه سود از دوربین‌هایِ کنونی

که عکس از صورتِ تنها بگیرد

خوشا روزی که آید دوربینی

که عکس از صورت و معنا بگیرد[ص340]

شاعر بیشتر در اشعار دوستانه و اخوانیات تخلصِ خود «مظاهر» را آورده‌است در اشعارِ دیگر، یا از از تخلص خبری نیست یا واژه‌یِ «شعر» کارِ تخلّص را بر عهده دارد.

استاد اوزانِ غریب را هم تجربه می‌کند امّا در حدِّ طبع‌آزمایی:

ز پا تا سر نوحه‌ام امروز، ز سر تا پا ماتمم امشب

برو شادی! از دلم بیرون؛ که من مهمانِ غمم امشب[ص219 محرمِ راز]

دوستانه‌ها، تعظیم و سپاس‌ها و مرثیه‌ها که در دیوانِ اکثرِ شاعران آن‌ها را باید «اشعارِِ دو نسخه‌ای» نامید در شعر او چنین نیست او در اشعارِ خصوصی هم احساسِ خود را تعمیم می‌دهد به گونه‌ای که خواننده با او همراه می‌شود و همدردی می‌کند[در بابِ اشعارِ دونسخه‌ای نگارنده بسیار نازک بین است. من حتّی شعرِ «کوچه» از فریدونِ مشیری را دو نسخه‌ای می‌بینم]. اشعارِ دوستانه‌یِ استاد کم نیستند سپاس و ستایش از فرزندان و نوه‌ها، ستایش و رثایِ دوستان چون: استادان کسایی،غازی، یاوری، شکیب، امیریِ فیروزکوهی،متین، بصیر، تاج، صغیر، فضایلی،دهقانِ سامانی، نوا،  کمالِ خراسانی و در شعرِ یاد به خیر[ص321] که در آمریکا سروده‌اند از همه‌یِ دوستان یاد می‌کنند.عمرشان پاینده و یادشان به خیر!

                           محمّد مستقیمی«راهی» اردیبشت ۱۳۸۶ِ

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1386/09/05

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 چند شعر کوتاه

*

آغوشی که برای تو  گشودم

                    زانوانم را بغل کرد

 

*

دخترک زیبا

          خفت به خفت

                    خود را بر دار می‌زد

 

*

این خواب زمستانی

          آنقدر به درازا کشید

                    که نای بیداری نداریم

 

*

این جنگل هم

          قانون دارد

                    مثل جنگل‌های دیگر

                          (م‌ ـ راهی)    

 

تنگه‌یِ شب

  شب بود و چشمِ سنگ نمی‌خوابید

  ترسیده بود ماه، نمی‌تابید

  شب بود، سرما بود، شاید ترس

  یک خطِ فاصله از ما- تا- بید

  شب بود و کس نگفت که هی کوران!

  شب تاری است، هیچ نمی‌یابید

  تا صبح سر به صخره‌یِ ساحل زد

  در تنگه بود موج، نیارامید

  دیوارِ کهنه از نفسِ باران

  فرسود، خسته، خسته شد خوابید

  شاعر پتویِ کهنه‌یِ مضمون را

  بر سر کشید، دورِ خودش پیچید

  ***

  لب‌هایِ تردِ خاک، سراسیمه

  پیشانیِ بلندِ مرا بوسید

  دستی لطیف از پسِ یک چینه

  دزدانه دست برد، اناری چید

  دستی ربود روسریِ شب را

  چشمی که دید، دیده از آن پوشید

                                    (م-راهی)

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1386/10/24

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 چند کاریکلماتور

۱)     چراغِ چشمک‌زن را به منکرات بردند.

۲)     این‌جا اگر حرف حساب بزنی بدهکار می‌شوی.

۳)     بچه را که از شیر بگیری به تو حمله می‌کند.

۴)     نمی‌دانم چرا بیدِ مجنون سر به صحرا نمی‌گذارد.

۵)     اگر کوتاه بیایی؛ کوتوله می‌شوی.

۶)     اگر پرندگان اسم مترسک را می‌دانستند نمی‌ترسیدند.

۷)     شب را خاموش کرده‌اند تا ما روشن شویم.

۸)     حوصله که سر برود؛ اجاق زندگی خاموش می‌شود.

۹)     وقتی به گدایی می‌افتم؛ کاسه‌یِ سرم را به دست می‌گیرم.

۱۰)    کاسه‌یِ صبرِ بعضی‌ها خمره است؛ مالِ ما پیاله.                                                     

                                                                                                                         (م-راهی)                   

|+|فرستنده راهی در جمعه 1386/10/21

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 پینک پونگ 4

 پینک

        پونک         پینک

           پونک...

گاهی در خانه‌ی این می‌خوابی

        گاهی در خانه‌ی آن

                                   (م-راهی)

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1386/10/17

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 عشق چیست؟

عشق چیست؟

انسان با سه احساس روبروست که هیچ ارتباطی با هم ندارند ولی با هم اشتباه می‌شوند: عشق، مالکیّت و هوس(شهوت). این سه حس ، هم خاستگاه مختلفی دارند و هم ماهیّت متفاوت. ابتدا به معرّفی آنها پرداخته و بعد به علل اختلاط آنها پی می‌بریم:

1-عشق: عشق خاستگاهی روانی دارد و در «منِ درونی» انسان ساری است. عشق با «منِ بیرونی» انسان کاری ندارد. با جسم انسان ارتباطی ندارد هر چه هست مربوط به روان انسان است.

2-مالکیّت: مالکیّّت زیر مجموعه‌ی حبّ ذات است انسان دوست دارد مالک هر آنچه می‌پسندد باشد. این حس قوّت و نمودی تا حدّ حبّ ذات در انسان دارد.

3-هوس(شهوت): هوس مربوط به جسم انسان است . حکمتی است خداوندی برای بقای نسل موجودات که در تمام موجودات زنده وجود دارد. خدا در خلقت، بقای موجودات را بر انگیزه‌ای سوار کرده‌است که بناچار همه به سراغش بروند و ناخواسته در بقای نوع خود عاملی مؤثر و اصلی باشند. اگر چنین نبود هیچ یک از موجودات در این باب نمی‌کوشید.

و امّا چرا این سه حس در انسان با هم اشتباه می‌شوند؟ این سه شباهت‌هایی با هم دارند. دوست داشتن که انگیزه‌ی اصلی هر سه است این اشتباه را به وجود می‌آورد. برای بیرون آمدن از این شبهه باید تفاوت‌ها را شناخت:

1-تفاوت عشق و مالکیّت: این دو پدیده تظاهری یکسان دارند، گرچه عشق مربوط به درون انسان است و به هیچ وجه ظاهر نمی‌شود ولی چون دوست داشتن در هر دو مشترک است خود انسان آن دو را مخلوط می‌کند. انسان دوست دارد که وقتی عاشق کسی است او را مالک شود و همین جاست که اختلاط این دو اتّفاق می‌افتد. عشق ارتباط روحی است(رابطه‌ی دو «منِ درونی» و حتی گاهی احساس یک «من») که وصل و هجران در آن نیست. این ارتباط را هر لحظه که اراده کنی اتّفاق می‌افتد نه بعد زمان در آن مطرح است نه بعد مکان، پس هجرانی وجود ندارد. عشق ارتباطی است با معشوق که در درون انسان روی می‌دهد با هیچ نمودی در بیرون ولی مالکیّت ارتباطی بیرونی است. میلی است به تصاحب آنچه را که دوست داری. در عشق حسادت و غیرت نیست. عاشق از این که دیگران هم عاشق معشوق او باشند نه دچار حسادت می‌شود نه غیرتی می‌گردد تا آنجا که خواهان این است که همه عاشق معشوق او باشند.مثال: اگر زنی به شما بگوید که من عاشق پدر شما هستم ، احساس خوبی به شما دست می‌دهد، نه غیرتی می‌شوید و نه حسادت می‌کنید ولی اگر مادر شما آن را بشنود زمین و زمان را به هم می‌دوزد. چرا؟ چون احساس شما نسبت به پدر عشق است و احساس مادرتان نسبت به او مالکیت. مالکیت انحصار طلب است.

منظومه‌های عاشقانه‌ی ادبیات ما را بنگرید: لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و ویس و رامین در هر سه منظومه معشوقه زنی شوهردار است این انتخاب تصادفی نیست. و جالب این جاست که ویس و رامین با این که از نظر ادبی زیباتر از دو منظومه‌ی دیگر است آوازه‌ی چندانی ندارد. دلیل این است که فخرالدّین اسعد گرگانی عشق را نشناخته ولی نظامی آن را بخوبی شناخته‌است. در دو منظومه‌ی نظامی هیچ کششی بین دو جسم عاشق و معشوق نمی‌بینیم نه بین فرهاد و شیرین نه بین مجنون و لیلی، ولی آنچه در ویس و رامین می‌گذرد عشق نیست هوس است و می‌بینیم که ویس از آغوش همسر خود می‌گریزد و به بیرون قلعه رفته به آغوش فاسق خود(رامین) می‌خزد. در ویس و رامین، ویس مثل شیرین و لیلی یک زن پاک‌دامن نیست. یک روسپی است و رامین هم مثل فرهاد و مجنون عاشقی پاک‌باخته نیست که یک فاسق است و این دلیل آن است که این منظومه نتوانسته جایگاه خوبی را در ادبیات ما بیابد. در اینجا باید اشاره کنم که ازدواج را هم نباید با عشق اشتباه گرفت . ازدواج یک قرارداد اجتماعی است مثل یک شرکت. زن و شوهر باید دو شریک خوب و مناسب باشند حالا می‌توانند عاشق همدیگر هم باشند. بارها دیده‌ایم عاشقانی را که شرکای مناسبی نبوده‌اند و شرکتشان را منحل کرده‌اند در حالی که همچنان عاشق یکدیگر باقی مانده‌اند و همچنین بسیارند کسانی که عاشق یکدیگر نبوده‌اند و شرکای خوبی در زندگی مشترک بوده‌اند و زندگی خوب و مؤفّقی داشته‌اند. پس معیار انتخاب همسر عشق نیست گرچه زندگی عاشقانه در صورتی که معیارهای شرکت به طور کامل در نظر گرفته شود می‌تواند یک زندگی ایده‌آل باشد ولی باید توجّه کنیم که تنها عشق برای زندگی کافی نیست. شرکای خوبِ یک زندگی خوب، پس از مدتّی به الفت می‌رسند و اغلب به عشق ولی عاشقان لزوماً شرکای خوبی نیستند.

2-تفاوت عشق و هوس: همان طور که اشاره شد عشق نمود عینی ندارد آنچه که خود را ظاهر می‌کند چه در نگاه و چه در کلام یا حواس دیگر مربوط به هوس است که با جسم انسان ارتباط دارد و آنچه در جوامع بشری ممنوع می‌نماید هوس است عشق نیست من بارها گفته‌ام که: من از همه‌ی شما عاشقترم و تا حالا هم کمیته مرا نگرفته‌است. اصلاً کدام مأمور منکرات می‌خواهد ارتباط روحی مرا تشخیص بدهد و بفهمد من عاشقم و بیاید مرا دستگیر کند. ارتباط منِ عاشق از نوع تله‌پاتی است که هیچ دستگاه شنودی قادر به شنیدن آن نیست.

دیگر این که در هوس همیشه باید تمایل دو طرفه باشد در حالی که در عشق چنین نیست. عاشق می‌تواند عاشق باشد و معشوق مطلقاً از عشق او بی‌اطّلاع بماند، فرقی نمی‌کند و این که گفته‌اند: «عشق یکسره مایه‌ی درد سره» همان هوس را می‌گویند و همچنین آنجا که مولانا می‌گوید «عشق‌هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود» به هوس اشاره دارد.

هوس نه تنها در جامعه‌ی ما که در تمام جوامع بشری ممنوع است زیرا تجاوز به حقوق دیگران و زیر سؤال بردن مالکیّت دیگران است. باید هم ممنوع باشد امّا عشق هرگز ممنوع نیست بلکه انسان خلق شده تا عاشق باشد و رسالتش در این است که عاشق همه باشد. دقّت کنید اگر انسان به این درجه رسید که عاشق همه‌ی کائنات شد چقدر حیات انسانی زیبا می‌شود و زندگی چقدر شیرین. آفرینش انسان برای نمود عشق است:

در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد           عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

همان طور که اشاره رفت در عشق وصل و هجران فرقی ندارد. عاشق همیشه در وصال است:

یکی درد و یکی درمان پسندد                           یکی وصل و یکی هجران پسندد

مو از درمان و درد و وصل و هجران                   پسندم آنچه را جانان پسندد

و از اینگونه است جفا و وفا و قهر و لطف که در نظر عاشق تفاوتی بین آن‌ها نیست:

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد                 بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

گویند لیلی آش نذری پخته بود و جوانان قبیله برای گرفتن آش می‌رفتند، مجنون هم کاسه برداشت و به دنبال آنان رفت. لیلی کاسه همه را پر کرد و چون نوبت به مجنون رسید، بر او خشم گرفت بدان جهت که نامش را بر زبان‌ها انداخته بود و کاسه‌ی مجنون را گرفت و پرتاب کرده آن را شکست. جوانان قبیله، مجنون را سرزنش کردند که تو خود را بخاطر لیلی به این روز انداخته‌ای ولی او هیچ علاقه‌ای به تو ندارد دیدی که با تو چه کرد؟ مجنون پاسخ می‌دهد که :

اگر با دیگرانش بود میلی                       چرا ظرف مرا بشکست لیلی

یعنی شما نمی‌فهمید او با زبانی دیگرگون مرا از بین تمام جوانان قبیله متمایز کرد و گفت: تو دیگری.

عاشق جز زیبایی معشوق نمی‌بیند. زیبایی و زشتی مربوط به جسم است و او با جسم معشوق کاری ندارد. گویند لیلی دختری سیاه چرده و نه چندان زیبا بود. وقتی آوازه‌ی عشق مجنون به خلیفه رسید در لیلی طمع کرد فرمود تا او را بیاورند چون آمد او را نازیبا یافت گفت:

آن خلیفه گفت هان لیلی تویی                 کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی                 گفت خامش چون تو مجنون نیستی

یعنی باید از دیدگاه مجنون به لیلی نظر افکنی تا زیبایی او را ببینی.

قدما عشق را دو گونه دانسته‌اند: حقیقی و مجازی. عشق حقیقی آن است که عاشق خدا باشی و عشق مجازی آن که عاشق کسی جز خدا باشی که این تقسیم‌بندی نادرست می‌نماید عشق دو گونه نیست معشوق دوگونه است. عشق یک احساس لطیف است در انسان، حال، خواه معشوق زمینی باشد خواه آسمانی. مرتبه و درجه‌ای هم اگر دارد در تفاوت معشوق است نه عشق.

محمد مستقیمی(راهی)

26 آذرماه 1386

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1386/10/12

این مطلب را به اشتراک بگذارید :                     

 | آرشیو نظرات

 

                               

                               

                 پینک پونگ 3

 پینک

        پونک         پینک

           پونک...

سرگردانی از تو

                امتیاز از بازیگران

                                   (م-راهی)

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1386/10/02

 

 

إلی آخر اللیل تبکی القصیدة

 

(عبدالغنی التلاوی)

 

دمی والحرب المعلبة

 

لأنَّک بینَ المدى والسنابل تحفرُ قبراً

 

سأفتحُ صدری أمام الطیورِ

 

التی هربتْ ذاتَ أغنیةٍ من رصاصِ البنادقِ

 

واتجهتْ للمدى

 

صوتها راجفٌ من یرد الصدى

 

و أنتَ اتسعتَ کزنزانة، واختنقتَ کزنزانةٍ

 

والتویتَ کسیخ ٍ محمى

 

أمامَ الجراحاتِ فاجأکَ النزفُ

 

واستیقظَ النائمونَ... و ناموا

 

و ما زلت تحفر قبراً

 

و تبحثُ عن وردةٍ شاهدةْ

 

إذاً ما ارتوتْ من نزیفی الورودُ

 

ولا ضیعتْ قدمیکَ الحدودُ

 

فسلهمْ إذاً عن دموعی

 

وَسِرْ خلفَ قافلةٍ للحداءِ

 

توسدْ حجارَ الطریق ونمْ

 

ودعتکَ البلادُ فلا تقتربْ

 

إنَّهم یوقفونَ الحروبَ لتعلیبها

 

فابتعدْ

 

ابتعدْ

 

إنهم قادمون...

 

و قدْ کنتُ وحدی

 

أُجادلُ فی غربتی صورةَ امرأةٍ أشتهیها

 

و تضربُ أسوارها شهوتی

 

کنتُ وحدی أمامَ البلاغات أبکی

 

مِنَ الماءِ للماءِ أبکی

 

وأکتبُ یا موطنی لا تکنْ قاسیاً

 

ثُمَّ فاجأنی صوتهم والرصاصُ

 

فسالَ دمی وردةً...

 

             وردةً...

 

وما زلتَ تحفر قبراً یلیق بنا یا وطن...!

 

کنتُ وحدی أمامَ النساءِ اللواتی اغتسلنَ علی جسدی

 

خلسةً

 

وعبأنَ أثداءهن حلیباً واسئلةً محرجهْ

 

وقبلننی طعنةً طعنةً

 

کنتُ أضحکُ من صورتی فی المرایا

 

حین غادرتی الاصدقاءُ عدواً عدواً

 

ولم یبقَ إلاکَ تضحکُ من صورتی

 

ثم أضحکُ من صورةِ امرأة أشتهیها

 

وتهربُ... تهربُ حتی تجیءَ بلونِ البنفسج ِ

 

ناهدةَ الصدرِ

 

أدخلُ سرَّتها هارباً من دمی

 

هاربٌ... هاربً شرطهٌ فی دمی

 

فسلهم إذاً عن دماکَ...

 

وعن حربهم وانتظرْ

 

یثیرُ السؤالُ التوتر فاهربْ معی...

 

نلتمسْ حانةً تحتَ جلدِ امرأهْ

 

ومَا الحرب إلا...

 

ومَا النصر إلا...

 

وما الارض إلا...

 

نشیدٌ وأغنیةٌ مطفأهْ

 

نرددها فی المدارسِ

 

من غیر حربٍ و نصرٍ و أرضٍ

 

نرددها کی نردَ اعتبارَ الجراحِ أمام هزائمنا

 

و نضحکُ خلفَ دموعکَ یا وطن الأغنیاتِ الکسیحةِ...

 

والطلقةِ الباردهْ

 

وما زلتَ تحفرُ قبراً

 

من الماءِ للماءِ تحفرُ قبراً

 

وتبحثُ عن وردةٍ شاهدهْ

 

أمامکَ هذی العیون الحزینه...

 

واقبرات التی لا تطیرُ

 

لأنَّ نبوءَتَها جارحهْ

 

فانتظرْ لحظةً

 

قبلةً قبلةً ندخلُ المذبحهْ

 

 

 

از مجموعه‌ی

 

تا دل شب چکامه می‌گرید

 

(عبدالغنی التلاوی شاعر سوریه‌ای)

 

جنگ برافروخته و خون من

 

تا گور می‌کنی

 

            از آبگیرها تا خوشه ها

 

آغوش می‌گشایم

 

           بر پرندگانی که از گلوله‌ها گریخته

 

                        روی بر آبگیرها

 

                        آواز می‌خوانند

 

                        آوازی لرزان

 

                                    که به پژواک می‌رسد

 

و تو

 

چون سلّول زندان فشرده و خفه شدی

 

           و مثل سیخ کباب

 

                        در خود پیچیدی با زخم‌ها

 

                        و در خون شناور گشتی

 

           و خفتگان بیدار شدند...

 

                        و خفتند...

 

و تو همچنان گور می‌کنی

 

            در جست‌وجوی گلی زیبا

 

گل‌ها از خون من سیراب می‌شوند

 

گام‌های تو مرز نمی‌داند

 

اشک‌هایم را از گل‌ها بپرس!

 

           و همراه شو!

 

           در آواز ساربان

 

                        با کاروان

 

           و بر سنگ‌های نشان تکیه کن!

 

                        و بخواب!

 

شهرها تو را وداع گفته‌اند

 

           نزدیک مشو!

 

آن‌ها خاموش می‌کنند جنگ را

 

           تا برافروزندش

 

آن‌ها می‌آیند

 

           در حالی که من تنهایم

 

           و نجوا می‌کنم

 

           با تصویر زنی که دوستش دارم

 

           و یاره‌هایش

 

                        برمی‌انگیزاندم

 

می‌گریستم به تنهایی

 

           در برابر گزافه‌گویی‌ها

 

می‌گریستم از آب برای آب

 

آی وطن من!

 

           بنگار و سنگ‌دل مباش!

 

ناگهان فریادشان

 

            و فریاد گلوله‌ها غافل‌گیرم کرد!

 

           و جاری شد خونم

 

                        چون گل...

 

                                    جون گل...

 

و تو هماره گور می‌کنی

 

           شایسته‌ی ما

 

                        ای وطن!

 

و من تنها بودم با زنانی که مرا غسل می‌دادند

 

           و فرصتی

 

                        تا انباشته شدن پستان‌ها از شیر

 

                                                و خواهش

 

           و مرا بوسه‌باران کردند

 

به چهره‌ام در آیینه‌ها می‌خندیدم

 

           گاهی که دوستان

 

                        یک یک

 

                                    دشمنانه مرا رها می‌کردند

 

و نماند

 

           جز تو که به چهره‌ام می‌خندی

 

           آنگاه به چهره‌ی زنی که دوستش دارم می‌خندم

 

و تو می‌گریزی

 

           و می‌گریزی

 

           تا با رنگ بنفشه بازگردی

 

                        سربلند

 

به درون می‌روم

 

           در حالی که از خون خود فراریم

 

                        فراری

 

                                    فراری

 

           پلیسی در خون من است

 

از آن‌ها بپرس!

 

           از خونت

 

           از جنگشان

 

و بپای!

 

           پرسش کدورت برانگیز است

 

پس با من بگریز

 

در زیر پوست زنی به دنبال میخانه می‌گردیم

 

و جنگ نیست مگر...

 

           و پیروزی نیست مگر...

 

                        و زمین نیست مگر...

 

آوازی و سرودی خاموش

 

           که تکرار می‌کنیم آن‌ها را

 

                        در مدرسه‌ها

 

           بی جنگ و پیروزی و زمین

 

                        تکرار می‌کنیم

 

           تا باز گردانیم اعتبار زخم‌ها را

 

                        در برابر شکست‌هامان

 

آی وطن سروده‌های سترون!

 

           در پشت اشک‌هایت می‌خندیم

 

 و تو همچنان گور می‌کنی

 

           از آب برای آب

 

                        در جست‌وجوی گلی زیبا

 

در برابر توست

 

            این دیدگان غمگین

 

           و گورهایی که پرواز نمی‌کنند

 

                        که بال‌هاشان زخمی است

 

پس لختی بپای!

 

بوسه‌ای

 

           بوسه‌ای

 

                        به مسلخ می‌رویم!

 

گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1386/11/29

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 پینک پونگ ۶

 پینک

 

            پونک               پینک

 

           پونک...

 

تا به تورت نیندازند

 

                        رهایت نمی‌کنند

 

                                   (م-راهی)

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1386/11/25

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 داستان کوتاه

اروونه* که به آب بزنه...

 

پیر‌مرد مثل هر روز از خونه زده بود بیرون تا در حاشیه‌ی رودخونه، هم هوایی بخوره و هم از بهانه‌گیری‌های دخترک راحت بشه. کفشاش به خاک کشیده می‌شد و آهنگی یکنواخت داشت که فکر می‌کردی هر لحظه ضرب‌آهنگ اون کندتر می‌شه. کلاشو تقریباً پس سرش گذاشته بود، بطوری که پیشونیش تو آفتاب برق می‌زد. نگاهش به گونه‌ای بود که انگار شیء ریزی را در دورترین افق ورانداز می‌کنه. رو بینی لاغرش چند تا لک سیاه افتاده بود. سبیل‌های سفید و پرپشتش تمام دهانشو می‌پوشوند. هوا گرم بود و کت و جلیقه‌ی پیرمرد به تنش سنگینی می‌کرد. عصاشو طوری به زمین می‌ذاشت که حس می‌کردی حالاست که از زیر تنه‌اش درمیره و اونو نقش زمین می‌کنه. دست بی‌عصاش رعشه داشت. به نظر می‌رسید پیرمرد مرتّب و منظّمیه امّا دکمه‌های شلوارش باز مونده بود....

 

 

ادامه مطلب

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1386/11/17

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 کاریکلماتور

 

 

۱۱دست‌ها را قلم می‌کنند تا بنویسیم.

 

۱۲حانه‌تکانی زلزله‌یِ کارتونک‌هاست.

 

۱۳دستش را قلم کردند؛ نِوِشت؛ پایش را قلم کردند؛ نَوَشت.

 

۱۴)   برفِ پیری را اگر پارو هم بکنی کارِ خودش را می‌کند.

 

۱۵)   فراموشی دارد مغزم را می‌جود.

 

۱۶)   اگر برای خواستگاری خجالت می‌کشید؛ به طرف بگویید خودش را برایتان بگیرد.

 

۱۷)   از وقتی آجان شده خودش را می‌گیرد.

 

۱۸)   وقتی خودش را گرفت؛ به جرم همجنس‌بازی بازداشت شد.

 

۱۹)   هر وقت می‌خواهم خودم را بگیرم؛ آیینه می‌شکند.

 

۲۰)   هزاران پشتک-وارو باید بزنی تا بتوانی خودت را بگیری.

 

                                                                            (م-راهی)

 

|+|فرستنده راهی در جمعه 1386/11/12

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 پینک پونک 5

پینک پونگ۵

 

 پینک

 

        پونک         پینک

 

           پونک...

 

به چپ، چپ

 

                به راست، راست

 

برای که می‌جنگی؟

 

                                   (م-راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1386/11/07

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 کتاب های من

 

 

شب و ابر و هامون

 

(مجموعه شعرهای کلاسیک)

 

محمد مستقیمی(راهی) ۰۹۱۳۳۰۸۱۶۷۱

 

چاپ اول ۱۳۸۴

 

ناشر: گفتمان اندیشه معاصر ۰۹۱۲۲۵۱۳۲۲۸

 

 

 

آن آویشن غریب

 

(مجموعه شعرهای نو)

 

محمد مستقیمی(راهی) ۰۹۱۳۳۰۸۱۶۷۱

 

چاپ اول ۱۳۸۲

 

ناشر: نشر نوشته ۰۳۱۱۲۲۲۶۴۴۵

 

 

 

آسمان را بالاتر بیاویز

 

(مجموعه شعرهای نو)

 

محمد مستقیمی(راهی) ۰۹۱۳۳۰۸۱۶۷۱

 

چاپ اول ۱۳۷۵

 

ناشر: نشر موعود

 

|+|فرستنده راهی در جمعه 1386/11/05

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 تاویلی بر شعر نشانی سهراب سپهری

 

 

سال‌ها پیش گمان می‌کردم متون ادبی، یک تأویل بیش ندارد و آنچه من می‌فهمم همان است که شاعر یا نویسنده می‌اندیشیده است. نمی‌دانستم که یک شعر خوب به تعداد خوانندگانش تأویل می‌پذیرد. تأویلی که بر شعر نشانی سهراب سپهری نوشته‌ام مربوط به همان سال‌هاست و یکی از برداشت‌ها از این شعر. از کسانی که در این متن بر ایشان تعریضی دارم پیشاپیش پوزش می‌طلبم.

 

 به درخواست بعضی از مشتاقان این پست نوشته شد.

نوروز بر همه ی دوستان مبارک باد.

 

این شعر مربوط به سالی است که قرار بود تعطیلات عید به زمستان برود که نرفت:

 

نوروز

 

ریشه در آب‌های اساطیری

 

                        روییدم

 

            بر دامنه‌ی «کوه خدا»

 

            به ساحل «هامون»

 

در آن پگاه

 

            که دختران سه‌گانه‌ی موعود

 

                        تن به آب زدند

 

            و «سوشیانت»

 

برگ انجیرش را

 

                        به شاخه‌ی من آویخت

 

ریشه در آب‌های اساطیری

 

                        روییدم

 

            در پگاهی که ریواس رویید

 

                        از مزار پدر

 

                        و تخم گذاشت

 

                        پوپک انسان

 

                                    در معبد «آناهیتا»

 

                                    بر قلّه‌ی «کوه خدا»

 

            وقتی به چرا راندند

 

            نخستین رمه را

 

                        با آواز نی‌لبک چوپان

 

                        در گوشه‌ی چراگاه «سلمک»

 

ریشه در آب‌های اساطیری

 

                        روییدم

 

            در آن پگاه که خفت

 

                        ده ماهه زمستان

 

            و پدر ایستاده بود

 

                        بر جنازه‌ی اهریمن

 

            در جبهه‌ی سال

 

            تا بحل کند

 

                        تردامنان را

 

            و به جزیه بگیرد

 

                        در سایه‌سار شنبه‌هایم

 

                        عسلی‌دوزان را

 

            و شکر هدیه کند

 

                        نوباوگان را

 

ریشه در آب‌های اساطیری

 

                        روییدم

 

            در آن الست که شامش را

 

                        کعبه‌ی آتش افروخته بود

 

            و آب پاشیدند به روی هم

 

            «سوشیانت» و خواهران

 

گاهی که بشارت آورد سروش

 

            آن پیامدار جام را

 

                        به انوشگی

 

تا برویند

 

            ستون‌های غلّه و بنشن

 

                        به شگون فراوانی

 

ریشه در آب‌های اساطیری

 

                        روییدم

 

            موزون

 

                        در نغمه‌ای مناسب «عشّاق»

 

                        همساز نغمه‌های مخالف

 

                        «زیرافکند» گام‌های «حجاز» و «عراق» و «ترک»

 

و انوشه ماندم

 

            بر پیشانی سال

 

                        در هجوم سمومی سخت

 

                                    سرسبز

 

زمستانشان باد!

 

ستون‌های غلّه و بنشن، مرا

 

            به شگون قحطی، شما را

 

و فروردگانتان باد!

 

            روزهای سبزم را

 

                        اگر به زمستان برید

 

                                    تبرداران!

 

                                                          (م-راهی)

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1386/12/26

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 شعر انگلیسی

The word's love poetry

 

p.305

 

British poetry

 

Things lovelier

 

Humbert wolfe

 

(1885-1940)

 

Things lovelier

 

 

 

You cannot dream Things lovelier

 

Than the first love I had of her

 

 

 

Nor air is any by magic shaken

 

As her first breath in the first kiss taken

 

 

 

And who in dreaming understands

 

Her hands stretched like a blind man's hands?

 

 

 

open,trembling wise they were

 

You cannot dream things lovelier

 

 

 

عاشقانه‌های جهان

 

ص 305

 

شعر انگلستان

 

دلخواه‌ترین‌ها

 

هامبرت ولف

 

(1940-1885)

 

دلخواه‌ترین‌ها

 

نه! تو حتّی در رؤیا هم نمی‌توانی ببینی

 

            چیزی دلخواه‌تر از نخستین عشق

 

                        عشق من به او

 

نه! هیچ نسیمی نیست

 

            با آن لرزش سحرآمیز

 

            چونان نفس نفس زدن او

 

                        در نخستین بوسه

 

و چه کسی در رؤیا حتّی

 

            می‌تواند حس کند

 

            که او دستانش را گشود

 

                        مثل یک نابینا

 

 

 

لرزان، بگشای دستانت را

 

            آنسان که نابینایان

 

نه! تو حتّی در رؤیا هم

 

            نمی‌توانی ببینی

 

                        دلخواه‌ترین‌ها را

 

                                    گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در شنبه 1386/12/25

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 پینک پونگ ۷

 پینک

 

            پونک               پینک

 

           پونک...

 

گاهی راست

 

            گاهی چپ

 

برای تو چه فرق می‌کند؟

 

                                   (م-راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1386/12/19

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 معرفی دو شاعر جوان

معرّفی دو شاعر جوان

 

بید مجنون!

 

چقدر زود پیر شدی

 

اکنون دیگر دستانت به آب می‌رسد

 

***

 

دستان خشکیده‌ی برگ!

 

تا کی آویزان در شاخه‌های سبز؟

 

                        دل بکن!

 

***

 

ماهی و ماه

 

            قطره‌ای باران

 

            لحظه‌ای لبخند

 

            چال گونه

 

                        آخ پای دلم!

 

***

 

چه آراسته و یکرنگ می‌نمایی!

 

این منشور

 

            دستت را رو می‌کند

 

***

 

می‌نشینم

 

            تا ثانیه‌ها را دور بزنی

 

کاش لحظه‌ی عبور از من

 

                        خواب می‌ماندی!

 

                                                سارا مستقیمی

 

 

 

دل تاریکی باد و در، زوزه‌ی دیدار می‌کشند و اشعه‌های عریان

 

            بی‌هوا

 

            اشتیاق اوّلین بوسه‌شان را

 

            لای مژه‌های فشرده‌ی من

 

                                    مک می‌زنند سایه به خاک قد می‌کشد

 

            تا سر و شانه‌اش را به انگشتانم بمالد

 

            و موهای پاهایم را قلقلک دهد گربه‌ای می‌شود و آواز می‌خواند

 

            آواز گربه‌های پشمالو را،

 

و در زیرترین گام موسیقایی مژده می‌دهد.

 

و پیژامه‌ام را مشتلق می‌گیرد

 

تاریکی حجاب پوست نیست

 

                        حجاب انبه‌ای هم و دو گیلاسی که به گوشهایت می‌آویختی

 

            با گلبرگ‌های قرمزی

 

که روزهای آخر به ناخن‌هایت می‌چسباندی

 

حتّی آن برگ انجیر

 

هم در اوّلین روزها

 

            تنها کنجکاوی سرانگشتانم را قلقلک می‌داد.

 

و یادش بخیر،

 

صبح‌ها من لبخند تو

 

            و تو مال من را

 

            در دو پهلوی مقعّر سیبی که خوردیم

 

                                                جا می‌زدیم                                                                          علی‌رضا نویم

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1386/12/15

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 مصاحبه

 به بهانه‌ی پخش سریال شهریار

 

نظرات من و دوستان عزیزم ، محمد علی بهمنی، حافظ موسوی، خسرو احتشامی و سعید بیابانکی در مورد شهریار و جایگاه او در ادبیات فارسی و همچنین روز شعر و شاعر در روزنامه کارگزاران چهار شنبه ۸ اسفند ماه ۱۳۸۶

 

به بهانه‌ی پخش سریال شهریار

 

 

ادامه مطلب

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1386/12/13

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 در حاشیه‌ی جشنواره‌ی شعر فجر

 

 

تعفن شاشتان

 

            زاینده رود را به گند کشید

 

و مادی ها در شهر لجن می‌پراکنند

 

            شهر شما را تف می‌کند

 

                                         سر بالا

 

                                                  م - راهی

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1386/12/09

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 نقشة تاریخی اصفهان

                                   

وقتی که تنبل از درخت پایین بیاد!

این تصویر، عکس نقشة تاریخی اصفهان است،که شاه‌سیاه در دو سه سال گذشته از نو طراحی و چاپ کرده!

شاید شاعران جوان اصفهان و بخصوص، بچه‌های انجمن کمال ندونند شاه‌سیاه کجاست یا کدوم گوریه و مشغول چه کاریه یا چه غلطی می‌کنه، و اگر بفهمند و من بگم، حتماً کلاه‌شون نوک دوتا شاخ وامی‌سه!!

اصل خبر که البته خیلی خًشه! چون شاه‌سیاه بالاخره یه کار خوب کرد و دست از سر شعر و شاعری(که خداییش هم نه شعر بلد بود و نه شاعر بود) برداشت! تو چند سال گذشته چند تا کتاب و مقاله  نوشت که  بعضی هم چاپ شدند(از جمله: کتاب‌ «هًی رام» مجموعه شعرش بود؛ در کتاب «خیره به فانوس خیال» چهار تا از فیلم‌های بیضایی را نقد اسطوره شناسی کرد؛ کتاب «ساعت پنج عصر» مجموعه دو تا از نمایشنامه‌هاشه؛در کتاب «مرگی که محاکمه و محاکات زندگی است» سه تا از قصه‌های تولستوی را نقد کرده؛ رمان «پرنسس کلو»، نوشتة مادام دولافایت، را نقد و بررسی کرده که به اندازه خود رمان شده و در همان کتاب هم چاپ شد؛ و..در مقالة «از قدرت معطوف به اسطوره تا اسطورة معطوف به قدرت» یک بحث اسطوره شناسی مطرح کرده؛ در مقالة «ما همه رؤیای یک خدا هستیم» نقد یکی از کتاب‌های بورخس است اما آخرش سرتا پای بورخس را «چیز» مال کرده و حتی مدعی شده قصه‌هاش را از متون شرقی و از جمله، از متون تاریخی عرب دزدیده و یکی دو مقاله دیگه که زیاد مهم نیستند)!!! ضمناً نقشة بافت قدیم شهر نایین را هم روی سنگ چاپ کرد که توی موزة مردم شناسی نایین نگه‌داری می‌شه. نقشة باقت آران و بیدگل هم را روی سرامیک چاپ کرده که قرار بوده اون هم توی موزة آران و بیدگل نصب بشه اما من نمی‌دونم، خودش هم نمی‌دونه که بالاخره به موزه داده شده یانه!

چندسال قبل هم برای تهیة راهنماهای گردشگری شهرستانهای بیستگانة استان اصفهان، سراسر استان را مطالعه کرد که 9 جلد از آنها چاپ شدند و بعد از اون بود که خطش عوض شد و  چندسالیه که مشغول تهیة نقشة شهری و گردشگری(یا به قول خودش نقشة کارتوگرافی) شهرهاست. تا حالا  نقشة هفت شهر بزرگ و کوچک را هم طراحی و چاپ کرده! نقشة تاریخی اصفهان آخرین کار اون بود.الحق که زحمت کشیده و الحق که سلیقه هم به خرج داده؛ من نمی‌دونم این آدم کج سلیقه را چه به این سلیقه‌ها!

گفتنی است که در بین شهرهای ایران فقط اصفهان و تهران نقشة تاریخی دارند.نقشة تاریخی اصفهان قریب صدسال قبل به وسیلة شخصی به نام سلطان سید رضاخان تهیه شده بوده(البته این بنده خدا، چون «سلطان» نامیده می‌شده لزوماً پادشاهی نبوده، بلکه سلطان در دورة قاجار یک درجة نظامی معادل سروان بوده!)ولی نقشه در دسترس نبود تا اینکه کک تو پاچة شاه‌سیاه افتاد و خواست اونو از نو طراحی کنه.این شد که مدت دوسال مشغول طراحی این نقشه بود و با تحقیقات میدانی و کتابخانه‌ای هم نامها و اطلاعات و مندرجات و داخل نقشه را یافته و به نقشه افزود. دکتر مظاهری و دکتر شفقی هم مشاوراش بودند! این نقشه الآن مرجع محققین بسیاری است...بعد هم خودش را جر داد تا تونست چاپش کنه حالا هم داره خودشو جر می‌ده تا بلکه فروش کنه (یا آن را به فروش برساند!) اما؟!؟!؟

امروز که دوشنبه بود رفته بودم خونه‌اش، مرتب خودشو جر می‌داد!

 

 

 

 

 

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1386/12/07

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 چند کاریکلماتور

 

 

۲۱)     با این که یک عمر درد کشید؛ هیچ اثری از خود به جای نگذاشت.

۲۲)     از وقتی پا تویِ کفشِ دیگران می‌کند؛ کفش‌هایش همیشه نو است.

۲۳)    صندوقِ صدقه تلفنِ عمومیِ ارتباط با خداست.

۲۴)     پسته‌یِ خندان زودتر می‌میرد؛ آدم خندان دیرتر.

۲۵)     امروزه آفتابه‌ها از ترسِ آفتابه‌دزدان، آفتابی نمی‌شوند

۲۶)     آن قدر آفتابی شد که خودش را جایِ خورشید گذاشت.

۲۷)     تلفن عمومی‌هایِ کمیته‌یِ امداد همیشه خراب است.

۲۸)     آن قدر در خود فرو رفت که گندش درآمد.

۲۹)     آن قدر خودخوری کرد که تمام شد.

۳۰)   مردم تا خودخوری می‌کنند گرسنه نیستند.

                                                       محمد مستقیمی(راهی)

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1386/12/05

 

إلی آخر اللیل تبکی القصیدة

 

(عبدالغنی التلاوی)

 

النزف فی طاحونة المدینة

 

قیلَ السحابة تمتطی الریح العنیدةَ

 

کی تبشرَ بالربیعْ

 

والارضُ تشرب من حلیبِ الغیم ِ

 

کالطفل الرضیعْ

 

کانَ المساءُ یدق باب الدار ِ

 

والراعی یعودُ مع القطیعْ

 

وجهی علی الشباکِ

 

هذی القریة السمراء تجهلنی

 

و تعرفنی المدینةُ

 

حافلاتُ النقل تعرفنی

 

و کلُّ مواقف الباصاتِ تشهدنی

 

أبعثرُ شهوتی تحت المظلةِ

 

والمدینةُ تنحنی تحتَ الضبابِ

 

یشدنی بردٌ و تخذلنی ثیابی

 

والمدینةُ تنحنی...

 

و أنا انحنیتُ

 

إذا المدینةُ موطنی

 

لا بد لی أنْ أنحنی

 

و أنا اختنقتُ أمامَ حانوت البقالةِ

 

واختنقتُ أمامَ شیطان البطالةِ

 

لیس لی وطن سوى هذی القصیدة

 

کی أجمع جثتی

 

حیناً...

 

واشربُ قهوتی

 

حیناً...

 

وأذکرُ إخوتی

 

وأنا أحنُّ لقریةٍ

 

أرتاحُ من هذا الدخان ِ

 

و من غبارٍ طالع ٍ

 

من مصنع ِ الغزل ِالکبیر ِ

 

أمامَ نافذتی الصغیرهْ

 

والقریة السمراء تجهلنی

 

و تعطینی مفاتیح المدینة

 

إنَّ المدینة أنکرتْ وجهی

 

وضیعنی الزحامْ

 

یا من أتیتمْ من قراکمْ

 

امنحونی شاغراً فی قریة

 

حبلی بأسرابِ الحمامْ

 

إنی تعبتُ من الهموم ِ

 

وبت أحلمُ أنْ أنام

 

یا من أتیتمْ من قراکم

 

کیف جئتمْ من بیادرِ قمحکمْ

 

و تطالبونَ بأنْ أقاسمکم رغیفی

 

أنا لستُ أملک فی المدینة

 

غیرَ هذا النزفِ

 

فاقتسموا نزیفی

 

از مجموعه‌ی

 

تا دل شب قصیده می‌گرید

 

(عبدالغنی التلاوی شاعر سوریه‌ای)

 

خونابه در آسیای شهر

 

ابر را گفتند:

 

بر باد توفنده برنشین!

 

تا بهاران را مژده آوری

 

و کودک خاک را

 

چون طفلی بشیر

 

از شیر ابر سیراب کنی

 

شامگاهان

 

            خانه را کوبه بر در می‌زند

 

            و چوپان باز می‌گردد

 

                                    با رمه

 

در پنجره ایستاده‌ام

 

این گندمزار مرا نمی‌شناسد

 

            شهر می‌شناسد امّا

 

            و آنان که در آمد و شدند

 

            ایستگاه‌های اتوبوس گواهند

 

در زیر شرجی مه

 

            امیالم را می‌پراکنم

 

سرما بر تن من می‌تازد

 

و جامه‌هایم از بدنم جدا می‌شوند

 

شهر خم می‌شود

 

            خم می‌شوم

 

وقتی در شهر مانده‌ام

 

            مرا چاره‌ای جز خمیدن نیست

 

جلوی بقالی

 

            در برابر اهریمن بیهودگی

 

                        خفه شدم

 

میهنی جز این چکامه ندارم

 

            تا فراآورم در آن وجودم را

 

                        گاه آن است...

 

و به یاد می‌آورم برادرم را

 

            در حالی که با روستا صمیمی‌ترم

 

از این دود و دم راحت شدم

 

            واز غباری که برمی‌خیزد از کارخانه‌ی بزرگ ریسندگی

 

در مقابل روزنه‌ی کوچکم

 

            و گندمزاری که مرا نمی‌شناسد

 

            و کلیدهای شهر را به من می‌بخشد

 

شهر چهره‌ام را زشت

 

            و ازدحام مرا تباه کرد

 

آی کسانی که از روستا آمده‌اید!

 

            مرا دریابید!

 

            تبعیدی این قریه‌ام

 

            رشته‌ام به فوج کبوتران بسته است

 

                        آزرده از غم‌ها

 

وای بر من!

 

            به رؤیا می‌روم اگر بخوابم

 

آی کسانی که از روستا آمده‌اید!

 

چگونه از خرمن‌های گندم می‌آیید

 

            و می‌خواهید نانم را با شما قسمت کنم؟

 

من در شهر چیزی ندارم

 

            جز این خونابه که به آسیای شهر می‌ریزد

 

                        قسمت کنید آن را!

 

گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1387/01/28

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 پینک پونگ ۸

  پینک

 

            پونک               پینک

 

           پونک...

 

بادت کرده‌اند

 

            که توی سرت بزنند

 

                                   (م-راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1387/01/22

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 چند کاریکلماتور

۳۱)     سیاست‌مداران بزرگترین کاریکلماتوریست‌ها هستند.

 

۳۲)     زمان در دست کسانی‌ست که ساعت مچی دارند و در جیب کسانی که ساعتِ

 

 جیبی.من آن را به دار آویخته‌ام.

 

۳۳)     از چشمِ مردم افتاده‌است امّا هنوز از دماغشان آویزان است.

 

۳۴)     معرکه‌گیر هرگز کلاهش پسِ معرکه نیست.

 

۳۵)     امروزه لوطی‌ها خودشان انترند.

 

۳۶)     آن قدر معرکه گرفتند که کلاهِ همه پسِ معرکه است.

 

۳۷)     بعضی،پلشان بر آب است، زندگیشان آن سویِ آب؛ ما زندگیمان بر آب است، پلمان

 

آن سویِ آب.

 

۳۸)     درختان علف‌هایِ زیرِ پایِ منتظران است.

 

۳۹)     خدا مجلسِ ختمِ آدم‌هایِ «ختم» را دوبله حساب می‌کند

 

.۴۰) سیلِ قطرات، کوخ‌ها را ویران می‌کند؛سیلِ نفرات کاخ‌ها را.

 

                                                                            (م-راهی)      

 

 

 

|+|فرستنده راهی در شنبه 1387/01/17

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 داستان

سگ‌ها

 

کلید را توی قفل صندوق عقب اتومبیل می‌کند، کمی می‌چرخاند امّا مکث می‌کند، شاید می‌ترسد. حق دارد، ممکن است حیوان عاصی شده به او حمله کند چون این بار مثل قبل با میل و رغبت به صندوق عقب اتومبیل نرفته‌است. مثل همیشه که با خانواده به گردش می‌رفتند و او را نیز با خود می‌بردند و او به محض باز شدن صندوق به درون آن می‌پرید و گهگاه که خیال نداشتند او را با خود ببرند، می‌غرید و اعتراض می‌کرد امّا امروز انگار احساس کرده‌بود به گردش نمی‌رود.

 

عفت کلام

آنقدر کلاغها      به خشکسا لی    ریدند

 

                                                                                                                                               که  ناودانها    گرفت

 

خوابیده  بودیم

 

                                                                     که  آسمان  غافل گیر مان کرد

 

حالا   سقف آنقدر چکه   کند

 

                                                                                                               که جانش   بالا   بیاید

 

هنوز  آنقدر عفّت  کلام   داریم

 

                                                                                                                                                                            که نگوییم

 

                                                                                                                                                            م - راهی

 

|+|فرستنده راهی در شنبه 1387/02/28

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 چند کاریکلماتور

۴۱)     سیل، اغتشاشِ قطرات است و اغتشاش، سیلِ نفرات.

 

۴۲)     در مانورها سربازان، خود را شکست می‌دهند.

 

۴۳)   عشق تصادفی‌ست که بهتر است پلیس نفهمد.

 

۴۴)     آن قدر «عرب‌زده» است که واج‌های فارسی را هم از مخرج ادا می‌کند.

 

۴۵)     کتاب، ساکتِ شلوغ است.

 

۴۶)     سانسورچی، اوراقچیِ کتاب است.

 

۴۷)     وقتی زمین چتر بردارد؛ پوششش خشک می‌شود.

 

۴۸)     خفقان اوّل گلویِ دیوارها را می‌فشارد.

 

۴۹)     سکوت، بایکوتِ‌خفقان است.

 

۵۰) خفقان آخر خود را خفه می‌کند

 

                                                 م- راهی.

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1387/02/19

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 داستان

گزنگ

 

 آفتاب آنجا همیشه برای افول عجله داشت و آن روز غروب انگار بیشتر از همیشه. کوه‌های مغرب آنقدر بلند بودند که شب را زودرس‌تر کنند و آن روز کوه‌ها هم بلندتر شده بودند. خیلی زود تاریک شد و کم‌کم سروصدای معدن تنها در محدوده‌ی چاه‌ها و تونل‌ها به گوش می‌رسید و ناله‌ی یکنواخت دیزل نیروگاه که دست‌خوش باد بود، گاهی بلند و گاهی آرام‌تر شنیده می‌شد. بوی کاربیت فضای معدن را آکنده بود. در محوطه‌ی پایین‌تر، در دامنه که آلونک‌های کارگران در چند ردیف بطور نامنظّم بنا شده بود، تنها صدای شرشر آب سنگین و آلوده به سرب که از عمق چندصد متری معدن کشیده می‌شد و تا پایین دره می‌خزید، موسیقی غم‌انگیز و وهم‌آمیزی می‌نواخت. این موسیقی یکنواخت گهگاهی با تک‌سرفه‌ای از حلقوم کارگری مسلول و پاس سگی در دوردست به هم می‌ریخت.

 

 

ادامه مطلب

|+|فرستنده راهی در شنبه 1387/02/07

 

چند کاریکلماتور

۵۱)     ابرها آسمان را ملافه کردند.

 

۵۲)     تنگِ بزرگ، اقیانوسِ ماهیِ کوچک است.

 

۵۳)     موج، حوصله‌یِ دریاست که سرمی‌رود.

 

۵۴)     رفتیم رژیم بگیریم؛ رژیم ما را گرفت.

 

۵۵)     سرم درد می‌کند برای دردِ سر.

 

۵۶)     پیکرتراشِ بدبین دشمن می‌تراشد.

 

۵۷)     در پژواکِ صدایت، دشمن شناخته می‌شود.

 

۵۸)     مار تا بیمار شد؛ مرد.

 

۵۹)     نقاشی که خجالت می‌کشید معتاد شد.

 

۶۰)     طولی نکشید ولی معتاد شد

 

                                           م- راهی.

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1387/03/23

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 شعر انگلیسی

The word's love poetry

 

p.304

 

British poetry

 

When you are old

 

William butler yeats

 

(1885-1939)

 

When you are old

 

 

 

When you are old and gray and full of sleep.

 

And nodding by the fire, take down this book,

 

And slowly read, and dream of the soft look

 

Your eyes had once and of their shadows deep;

 

 

 

How many loved your moments of glad grace

 

And loved your beauty with love false or true;

 

But one man loved the pilgrim soul in you,

 

And loved the sorrows of your changing face.

 

 

 

And bending down beside the glowing bars

 

Murmur a little sadly, how love fled

 

Anol paced upon the mountains overhead.

 

And hid his face amid a crowd of stars.

 

 

 

عاشقانه‌های جهان

 

ص 304

 

شعر انگلستان

 

روزهای پیری

 

ویلیام بوتلر ییتز

 

(1939-1865)

 

روزهای پیری

 

 

 

آنگاه که پیر، سپیدموی و خواب‌آلوده‌ای

 

و در کنار آتش چرت می‌زنی

 

این کتاب را بردار و بخوان به آرامی

 

و به رؤیایی شیرین درشو!

 

چشمانت، ناگهان

 

            از سایه‌های رؤیا سنگین می‌شوند

 

 

 

چه دوست‌داشتنی

 

            لحظه‌های شاد کامرانیت!

 

و چه دل‌انگیز

 

            زیباییت!

 

                        با عشقی راستین یا دروغین

 

مردی بود که می‌پرستید

 

            روح مسافریت را

 

و دوست می‌داشت

 

            اندوه گونه‌گون چهره‌ات را

 

 

 

خمیده می‌ایستاد

 

            بر پیشخوان درخشان پیاله‌فروشی‌ها

 

            غرغرکنان

 

                        و اندکی اندوهگین

 

                        که چگونه عشق گریخت

 

آنک!

 

            گام برمی‌دارد

 

                        بر فراز کوه‌های بالادست

 

            و پنهان می‌کند چهره‌اش را

 

                        در انبوه ستارگان

 

                                                            گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1387/03/13

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 پینک پونگ ۹

 

 

 پینک

            پونک               پینک

           پونک...

می‌رانندت

            که برنگردی

                                   (م-راهی)

 

|+|فرستنده راهی در شنبه 1387/03/04

 

هی هی

        نریان‌ها    را

 

هی هی

 

پالان   زدید

 

تا   اخته   شدند

 

       مادیان ها

 

هی هی

 

 قاطر   زاییدند

 

هی هی   طویله‌های سترون !

 

                     (م-راهی)   

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1387/04/25

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 چند کاریکلماتور

۶۱)     دیوارِ چین رویِ پیشانیش بود.

 

۶۲)     هیچ کس به اندازه‌یِ «جربزه»، بز نمی‌آورد.

 

۶۳)     «توان»، وقتی «ناتوان» شود «نا» دارد.

 

۶۴)     آمد اصلاح کند؛ ترسید تکفیرش کنند.

 

۶۵)     سرنوشتِ طاس‌ها بهتر خوانده می‌شود.

 

۶۶)     گناهکار، وقتی بی‌گناه شد کار به دست آورد.

 

۶۷)     تا از اخمِ خود کاست خم شد.

 

۶۸)     «شرم‌زده»، وقتی «زده» شد دیگر شرم نداشت.

 

۶۹)     وقتی ننگ به بار آورد او را تکاندند.

 

۷۰)   اگر با چنگالِ مرگ غذا بخوری از زندگی سیر می‌شوی

 

.                                                        م- راهی

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1387/04/19

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 مصاحبه با روزنامه اصفهان زیبا

بررسى فضاى ادبى اصفهان و رسالت اهل قلم در گفت‌وگو با نویسندگان و شاعران

ادبیات اصفهان در جستجوى آینده‌اى روشن

 

گروه فرهنگ و هنرـ زهره طلوعى:‌از دیرباز تاکنون از قداست معنوى بسیارى از رفتارها سخن گفته‌اند اما کمتر شنیده‌ایم که از قداست اشیا سخن بگویند و قلم، تنها شیئى است که  به کرات از قداست آن سخن گفته‌اند و ذات اقدس الهى با نام آن سوگند یاد کرده است و این خود، جایگاهى رفیع براى قلم و قداست آن بنا مى‌نهد، گویى قلم شیئى است که از آسمان نازل و در دست آدمى به ودیعه نهاده شده است. ودیعه‌اى گرانبها که بى‌شک در روز حساب بازخواستى عظیم را مى‌طلبد و به همین واسطه است که اهالى قلم جایگاهى حساس و خطیر دارند.

 

 

 

 

ادامه مطلب

|+|فرستنده راهی در شنبه 1387/04/15

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 پینک پونگ ۱۰

 

 

 پینک

 

            پونک               پینک

 

           پونک...

 

به هوا بروی

 

به زمین بیایی

 

همین است که هست

 

                                   (م-راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1387/04/11

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 موریانه ها

موش‌های  خانگی

 

                                                در   فاضلاب‌ها

 

                                                آنقدر فربه شده‌اند

 

                                                                                                که از  در  تو    نیایند

 

نگران نباش

 

                                                کتاب‌ها    را   موریانه‌ها   خوانده‌اند

 

                                                                                                            (م-راهی)

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1387/04/02

 

آدمی و دنیای خیال

 

تخیّل ویژگی همه‌ی انسان‌هاست. در برخورد ابتدایی به نظر می‌رسد که توان تخیّل در انسان ها متفاوت است در حالی که چنین نیست آنچه در انسان‌ها متفاوت است توان تخیّل نیست چرا که انسان هر گاه با منِ درونی خویش درگیر است و از منِ بیرونی جداست در فضای خیال به سر می‌برد. انسان‌ها تنها در شناخت تخیّل خویش متفاوتند و با این دیدگاه آن ها می‌توان به چند دسته تقسیم کرد:

 

الف: کسانی که متوجّه تخیّلات خویش نیستند. این گروه بیشترین افراد بشر را در بر می‌گیرد یعنی عامّه‌ی مردم.

 

ب: کسانی که در تخیّلات خود به کشف‌هایی نایل شده با دلایل عقلی به اثبات آن دست می‌زنند. این گروه از انسان‌ها را فیلسوف می‌نامیم.

 

ج: کسانی که تخیّلات خود را با دلایل و قوانین علمی اثبات می‌کنند. این گروه دانشمندان هستند.

 

د: گروهی که در ساختن تخیّلات خویش می‌کوشند و آن‌ها را می‌آفرینند. این گروه مخترعین هستند.

 

ه: گروهی که تخیّلات خویش را توهّم می‌کنند و واقعیّت می‌پندارند. این گروه عرفا هستند و اصطلاحاً مراحل تخیّل خویش را کشف و شهود می‌نامند.

 

و: و بالاخره گروهی از انسان‌ها که تخیّل خود را بدون آن که به دنیای واقعیّت ببرند به همان شکل به عنوان یک ماده خام به جامعه ارائه می‌دهند. این گروه هنرمندان هستند.

 

تنها هنرمند است که در فضای خیال به سخن درمی‌آید و کشف خود را به همان صورت خیالی با لوازمی که در اختیار دارد به شکل‌های گوناگون: موسیقی، نقاشی، تندیسگری، شعر و غیره به منصه ظهور می‌رساند. تخیّل این گروه می‌تواند به عنوان ماده خام در اختیار گروه‌های دیگر یعنی فلاسفه، دانشمندان، مخترعین و عرفا قرار گیرد. اینان با تأویل خیال هنرمندان به اثیات، آفرینش و شهود می‌رسند. هنرمندی که خود به این مراحل می‌رسد دیگر هنرمند نیست یا فیلسوف است یا دانشمند یا عارف. تنها با تأویل تخیّل خویش گستره‌ی تأویل را از دیگر مخاطبین ربوده و آن را به یک مورد محدود می‌سازد. این آفت بزرگترین آفت شعر ما از گذشته تا حال است که شاعران باید آن را بخوبی شناخته از آن بپرهیزند.

 

                                                                             محمّد مستقیمی (راهی)

 

                                 مردادماه 1387

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1387/05/28

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 کتاب سال

کتاب سال که ناکام ماند

 

مجموعه اشعار کلاسیک من با نام (شب و ابر و هامون) که نامزد کتاب سال شد و با پانزده اثر دیگر به مرحله‌ی نهایی داوری هم راه یافت و این روزها با شنیدن خبری در همین مورد داغم تازه شد و سبب شد این پست را بگذارم.

 

برای کسب خبر اینجا را کلیک کنید:        همشهری

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1387/05/20

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 چند کاریکلماتور

۷۱)     زیرِ گیوتین حالش به هم خورد؛ سرش را بالا آورد.

 

 ۷۲)     طاس نمی تواند بچه‌اش را رویِ شانه‌اش بگذارد.

 

۷۳)     رودخانه تا خودش بی‌خانه نشود؛ نمی‌تواند مردم را بی‌خانه کند.

 

۷۴)     پدربزرگ وقتی بزرگ نبود؛ پدر بود.

 

۷۵)     وقتی کلاهت را پسِ معرکه انداختند؛ تازه می‌خواهند کلاه سرت بگذارند.

 

۷۶)     تا چشم‌پوشی نمی‌کرد؛ همه چیز را می‌دید.

 

۷۷)     نگاهم به گونه‌ای بود که آرایشِ غلیظ داشت.

 

۷۸)     انگشتِ عصایِ پیری جایِ مرگ را نشان می‌دهد.

 

۷۹)     خدا، کلاه سرِ عدم گذاشت؛ آدم شد.

 

۸۰)   گلوله از لوله که بگذرد؛ گند می‌زند.

 

                                                  م- راهی

 

|+|فرستنده راهی در جمعه 1387/05/18

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 با یاد شاملو

بوی‌ عشق‌

 

در سوگ‌ شاملو

 

 من    ‌ و    تو

 

مصلوبینِ کلیسای‌ِ شمس‌ِ قیس‌

 

هم‌چنان   ‌ بر دار     ایستاده‌

 

بزرگا      تو!

 

که‌ «بکارتِ    سربلند     را»

 

هم‌چنان    ‌ «سر به‌ مهر»

 

به‌ حجله    ‌ بردی‌

 

هم‌چنان‌      بر صلیب‌     می‌مانی‌

 

سربلند

 

«دهانت   ‌ را    بوییدند»

 

تا    به‌ جرمِ    دوست‌داشتن

بشکنند

 

دستت   ‌ را

 

که  ‌ «حضورِ    مأنوسِ    دستان   ‌ را    می‌جست‌»

 

و    تو

 

فراموش‌   کردی  ‌ پا     را

 

به‌ جرمِ    «پای‌مال‌   کردنِ    جانِ     انگشتان‌»

 

چه‌ تلاشِ    بیهوده‌ای‌!

 

در    پنهان‌کردنِ   تو

 

تو    را    که‌    یک    آغوش‌   بسنده‌ بود

 

«برایِ    زیستن‌»

 

« و   برای   ‌  مردنت‌»

 

تو خفتی‌

 

و    «تمامِ    کوچه‌هایِ    شهر»

 

خوابِ    تو    را

 

به‌    پرسه‌ نشستند

 

نگران   ‌ خشک‌سالی‌    مباش‌

 

«برکه‌ها    و    دریاها   »    را    پس‌   از   این‌

 

ما   خواهیم‌ گریست‌

 

تو    بر دار     می‌مانی‌

 

بیهده‌    می‌کوشند

 

دارت   ‌ را    پنهان‌ کنند

 

«فانوسی   ‌ که   ‌ به‌    رسوایی   ‌ آویختی‌»

 

«تمامِ    کوچه‌هایِ    بن‌بست‌»    را    فروخت‌

 

و   «قناری‌هایِ    خاموش‌ِ    گلویت‌»

 

زبان‌ِ عشق   ‌ بودند

 

بزرگا     تو!

 

که‌   «تجربه‌یِ    بیهوده‌یِ    فاصله‌ها    را»    پیمودی‌

 

و    آمدی‌

 

تا    «شکوفه‌ی‌ِ سرخ   ‌   پیراهن‌»

 

«صلتِ    تمامِ   قصیده‌هایم‌»

 

غزلِ    مرگ    ‌   توست‌

 

که    ‌ باژگونه‌    است‌

 

و    گل    ‌ پرتاب‌     می‌کند

 

بر     ما

 

در    همان   ‌ بالا

 

در    همان    ‌ بلند

 

که   ‌ پرواز     می‌کردی‌

 

ماندی    ‌ برای    ‌ همیشه‌

 

فریادِ    «چراغِ    معجزه»ات‌

 

هنوز     می‌درخشد

 

و    ما     کوردلان‌

 

در    توفیر    «نیم‌شب‌     از    فجر»    مانده‌ایم‌

 

و    سویِ    چراغ    ‌ «از     کیسه‌مان    ‌ رفت‌

 

آن   ‌ «قطره‌یِ    تفتیده‌    چون‌    خورشید»

 

اینک   ‌ در چشمان    ‌   ماست‌

 

از    تو     نیاموختیم‌

 

«بی‌دریغ‌   بودن   ‌ را»

 

و    «کاردهایمان‌

 

حتی   ‌ برای‌ قسمت‌کردن    بیرون‌    نیامد

 

تو    که‌    «دهانت   ‌ بویِ عشق   ‌ می‌داد»

 

چرا    نگرانِ    ناپیداییِ    آن‌    بودی‌؟

 

بزرگا    تو!

 

که   ‌ هماره‌    گریستی‌

 

در     درگاه‌ها

 

در     آستانه‌ها

 

در    معبرِ       بادها

 

در     چهار راه‌ها

 

در     چهار چوب‌ها

 

و    اکنون   ‌ در    قابی   ‌ کهنه‌

 

زیستی‌

 

اکنون‌    که   ‌ با    «خواهرِ    عشق»    ازدواج‌    می‌کنی‌

 

درمی‌یابی    ‌ رازِ     جاودانگی     ‌ را

 

گاهی    ‌ که    ‌ «باد      دیوانه‌»

 

«یال   ‌   بلندِ    اسبت‌     را    آشفته‌    کرد

 

دخترانِ    بلوغِ     نارس‌

 

دخترانِ    چگورهای‌ِ    کوک‌    ناشده‌

 

دخترانِ   شعرهایِ    نسروده‌

 

دخترانِ    زورق‌های‌ِ     شکسته‌

 

به‌ سوگ‌    نشستند

 

و    ما     هم‌چنان‌

 

«دوره‌    می‌کنیم‌

 

شب   ‌ را    و    روز    را

 

هنوز    را...»

 

(م- راهی)

 

 

|+|فرستنده راهی در شنبه 1387/05/05

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 شعر انگلیسی

Garden of Love, The

by William Blake

 

 

 

I laid me down upon a bank,

 

Where Love lay sleeping;

 

I heard among the rushes dank

 

Weeping, weeping.

 

 

Then I went to the heath and the wild,

 

To the thistles and thorns of the waste;

 

And they told me how they were beguiled,

 

Driven out, and compelled to the chaste.

 

 

I went to the Garden of Love,

 

And saw what I never had seen;

 

A Chapel was built in the midst,

 

Where I used to play on the green.

 

 

And the gates of this Chapel were shut

 

And "Thou shalt not," writ over the door;

 

So I turned to the Garden of Love

 

That so many sweet flowers bore.

 

 

And I saw it was filled with graves,

 

And tombstones where flowers should be;

 

And priests in black gowns were walking their rounds,

 

And binding with briars my joys and desires.

 

باغ عشق

 

ویلیام بلیک

 

غمگنانه

 

بر ساحل دراز کشیدم

 

در خوابگاه عشق

 

از میان نی‌های خیس

 

های های گریه‌ای

 

به گوش می‌رسید

 

به میان خلنگزار وبیشه رفتم

 

وآن هرزگان به من گفتند

 

چگونه اغفال

 

رانده

 

 و عفیف نامیده شده‌اند

 

به باغ عشق رفتم

 

دیدم آنچه را که هرگز ندیده بودم

 

کلیسایی کوچک

 

در میانش روییده بود

 

آنجا که من عادت داشتم روی چمن‌ها بازی کنم

 

با درهایی بسته

 

که بر روی آن نوشته شده بود «تونباید»

 

به باغ برگشتم

 

گل‌های خوشبو پژمرده بودند

 

و دیدم که باغ پرشده بود

 

 از گودال‌ها

 

و سنگ قبرها

 

همان جایی که گل‌ها نبودند

 

و کشیش‌ها

 

با طیلسان‌های سیاه

 

دور خودشان می‌چرخیدند

 

و به بند می‌کشیدند

 

با حصاری از روزیال

 

خوشی‌ها و آرزوهای مرا

 

                                                            گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)

 

 

 

 

 

|+|فرستنده راهی در جمعه 1387/05/04

 

چند کاریکلماتور

۹۱)     فوّاره خوب می‌داند چه خاکی به سرِ خود کند

 

.۹۲)     تو اگر به اصفهان بیایی؛ همه‌یِ منارها می‌جنبند

 

.۹۳)     اصفهانی را در چهل‌ستون خوب می‌توان شناخت.

 

۹۴)     خوشا به حالِ مردگانِ قدیمی که از پلِ خواجو به تختِ فولاد می‌رفتند.

 

۹۵)     وقتی خود را در آیینه دار زد؛ آیینه‌دار شد.

 

۹۶)     حدزدنِ مست، هرس کردنِ تاک است.

 

۹۷)     تنظیمِ خانواده را از خدا و مریم بیاموز!

 

۹۸)     اگر مریم دوقلو می‌زایید؛ خدا عیالواران را می‌فهمید.

 

۹۹)     زاینده رود ثابت کرد؛ هر زاینده‌ای میرنده است.

 

۱۰۰سی‌وسه‌پل، دست و دل بازی اصفهانی‌هاست.

 

                                                         م- راهی

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1387/06/26

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 سوء هاضمه

 

 

   همه جاجشن

 

            همه چیز صلواتی

 

            دوغ و دوشاب

 

                        و من دچار سوء هاضمه

 

                                    (م _ راهی)

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1387/06/19

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 چند کاریکلماتور

۸۱)     هر کس کلاهِ کلاه‌بردار را بردارد؛ بر دار می‌شود.

 

  ۸۲)     آکتور، وقتی دامنش تر شود؛ تراکتور می‌شود

 

.۸۳)     «ریاست»، با گویشِ اصفهانی درست است

 

.۸۴)     آن قدر به‌چپ‌چپ و به‌راست‌راست کرد تا شهید شد.

 

۸۵)     هزار را که از لاله‌زار بگیری لال می‌شود.

 

۸۶)     در صف‌جمعِ نماز، آن قدر عقب‌گرد دادند که قبله را گم کردیم.

 

۸۷)     به میانِ گل‌ها رفتم؛ تیغم زدند.

 

۸۸)     خر هم اگر زهره داشته‌باشد گل می‌کند.

 

۸۹)     جوراب‌شلواری اگر شلوار‌جورابی بود؛ بهتر بود.

 

۹۰بارها زمین خورد امّا ثروتمند شد.

 

                                        م-راهی

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1387/06/04

 

داستان

پروین همیشه دیر می‌آید

 

آن شب که ستاره‌ات سوخت، مادربزرگ! درست مثل امشب طاقباز روی بامِ تابستان خوابیده بودم. امشب هم یک ستاره سوخت؛ ستاره‌یِ من نبود. خودت گفتی: «هر وقت ستاره‌ای می‌سوزد یک نفر می‌میرد.» شب‌هایِ آخرِ آخرین تابستون بود که از ستاره سوختن گفتی و رفتی و نمی‌دانستی که با دلِ من چه کرده‌ای! تمامِ اون تابستون را از پروین برام گفتی و تا ستاره‌ات سوخت هم، من پروین را ندیده بودم؛ نه، سرِ مزار ِ تو، پروین را دیدم و عاشقِ او شدم ولی هرگز به تو نگفتم پروین! که چرا عاشقِ تو شدم؛ حتّی به تو نگفتم که عاشقِ تو شدم. تو از نگاهام فهمیدی. تو هم عاشقِ من شدی؛ از نگاهات پیدا بود.

 

 

ادامه مطلب

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1387/07/21

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 ترجمه

لاریسا شمایلو ترجمه مرا در وبلاگ خود آورده است. برای مشاهده اینجا کلیک کنید:

 

Larissa Shmailo

 

 

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1387/07/15

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 شعر انگلیسی

 

 

by Larissa Shmailo

 

Spring Vow

 

We will love like dogwood

 

Kiss like cranes

 

Die like moths

 

I promise

 

©2007, Larissa Shmailo

 

لاریسا شمایلو      2007

 

پیمان بهار

 

ما عشق خواهیم ورزید

 

           مثل زغال اخته

 

بوسه خواهیم زد

 

           مثل درناها

 

خواهیم مرد

 

           مثل پروانگان

 

             من نوید می‌دهم

 

                                                            گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)

 

                                                       

 

|+|فرستنده راهی در جمعه 1387/07/05

 

کاریکلماتور

 

 

101) سی‌وسه‌پل، زاینده‌رود را هاشور می‌زند.

 

102) منارساربان، بیلاخِ اصفهان است.

 

103) اگر زاینده‌رود زبان باز می‌کرد؛ مشتِ همه باز می‌شد.

 

104) خوش به حالِ درختانی که نیمکتِ پارک شده‌اند.

 

105) او بر بالشِ پر خوابید؛ ما از خواب پریدیم.

 

106) توشک نداری که بیداری.

 

107) وقتی به دریا زد دسته‌گل به آب داد.

 

108) سایه‌ام ریاضت‌کش‌تر از آن است که زیرِ سقف بیاید.

 

109) آشتی گره‌زدنِ فاصله‌هاست.

 

110) زندگی می‌کنیم یا زندگی می‌کند.

 

                                           (م- راهی)

 

|+|فرستنده راهی در شنبه 1387/09/02

پگاه دروغ

 

 

در پگاه دروغ

 

            مؤذنان بی محل حنجره دریدند

 

                        روسپیان محل فارغ شدند

 

                                                            م- راهی

 

 

 

|+|فرستنده راهی در شنبه 1387/11/26

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 بازگشت

از همه‌ی دوستان خوبم بخاطر غیبت طولانی عذر می‌خواهم .

 

درگیری‌های من با سانسور کتاب در ارشاد آنچنان ذهنم را مشغول کرده بود که چیزی نمانده بود خودم را سانسور کنم. گرچه مشکل باقی است ولی ظاهراً ما کم کم با هر چیزی کنار می‌آییم. این بود که خوشبختانه دوباره به یاد دوستان افتادم تا بتوانم لحظاتی را دور از واقعیت‌ها در دنیای مجازی به سر برم.

 

با یک شعر تازه از دوستان خوبم استقبال می‌کنم:

 

گورستان جلفا

 

            مردگان ایستاده

 

                        در انتظار

 

            و علف‌های روییده

 

گورستان تخت فولاد

 

            مردگان خوابیده

 

                        خسته از انتظار

 

            و علف‌های خشکیده

 

م-راهی

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1387/11/17

 

شعر انگلیسی

با تبریک سال نو به همه‌ی دوستان یک ترجمه زیبا براتون پست می‌کنم:

This Night

 

by Kevin Kunnen

 

Through the falling rain,

a freight train mourns.

Such is my heart,

without you,

this night.

 

 

 

 امشب

 

از: کوین کانن

 

 

 

در نم‌نم باران پاییزی

 

قطار باری ناله می‌کند

 

               چونان که قلب من

 

                                  بی‌تو

 

                                       امشب

 

                                                          

 

                                                            گزاشتار: محمد مستقیمی (راهی)

 

                     این شعر چقدر شبیه این دوبیتی باباطاهر است انگار که ترجمه‌ی آن است:

 

                              شتر از بار می‌ناله من از دل           بنالیم هر دومون منزل به منزل

 

                                شتر ناله که مو بارم گرونه            مو هم نالم که دور افتادم از ول

 

 

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1387/12/28

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 چند کاریکلماتور

121)  تا دلم را شکستی؛ عشقت فروریخت.

122)  افاغنه از دستِ سربازانِ آمریکایی، افغان می‌کنند.

 

123)  تنها، حیدر-حیدرِ مسلسل از رویِ ریا نیست.

124)  آتش‌نشان، ازدواج کرد؛ آتش‌فشان شد.

 

125)  محتسب مستی به ره نادیده حالش را گرفت.

 

126)  آیینه نفس‌کش نمی‌طلبد.

 

127)  نادیده گرفتن را از آیینه بیاموز!

 

128)  آب که آمد وضو باطل است.

 

129)  تا خواستند زندانیش کنند؛ رنگش پرید.

 

130)  برایِ آسیا گندم گندم است؛ چه آمریکایی، چه استرالیایی!

 

                      محمد مستقیمی(راهی)

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1387/12/22

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 غزل

مه‌ فشاند نور و...

 

   هوچی‌این‌ جا جلوه‌ها با چو کند

 

                                 گر کلاه‌، اندیشه‌ها را نو کند

 

  خویشتن‌ را می‌کند بورابلهی‌

 

                                 کاو بزرگی‌ را به‌ جمعی‌ هو کند

 

  بدلگامانیم‌ گندم‌ آن‌ِ ماست‌

 

                                 آخوری‌ شاید که‌ فکر جو کند

 

  کی‌ تواند با مراغه‌ آن‌ چموش‌

 

                                  تا ابد در خاکِ‌ ما سخلو کند؟

 

  با چنین‌ درجا ترقی‌ می‌کنید!

 

                                 گر صعودی‌ در مثل‌ یویو کند

 

  می‌کند با من‌ حسودان‌! تیغتان‌

 

                                آن‌ چه‌ را تیغِ هرس‌ با مو کند

 

  دشت‌ِ سبز از ما لگدمال‌ از شما

 

                                « مه‌ فشاند نور و سگ‌ عوعو کند»

 

 

 

                                م- راهی

 

                     نقل از کتاب شب و ابر و هامون

 

 

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1387/12/13

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 شعر انگلیسی

 

La Vita Nuova

 

In that book which is

. . .My memory

On the first page

That is the chapter when

I first met you

 . . .Appear the words

Here begins a new life

 

Dante Alighieri

 

 

 

تولّد دیگرت پایدار باد!

 

دانته آلیگیری

 

در دفترچه‌ی خاطرات من...

 

           بر نخستین صفحه

 

در سفر آغازین دیدار من با تو

 

                  واژگانی تجلی می‌کند...

 

اینک

 

        رویش یک زندگی تازه!

 

                              گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1387/12/04

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 کاریکلماتور

 

 

 111)  خمره، بزرگ‌ترین میدان است.

 

 112)  سنگِ بزرگ، آدم را کوچک می‌کند.

 

         113) «سیاست»، با گویشِ اصفهانی درست است.

 

         114)  بچه‌ها به ناظمِ مدرسه ضدِّ زنگ پاشیدند.

 

         115)  هرکه ریشش بیش؛ کیشش بیشتر.

 

         116)  بیدار، بی‌دار نمی‌شود.

 

         117)  زیانِ «نمک» از نامش پیداست.

 

         118)  برهنه تا چشم‌پوشی می‌کند؛ برهنه نیست.

 

         119)  قماربازِ واقعی سرباز است؛ نه شاه، نه بی‌بی.   

 

 120)   پرنده در قفس پروا ندارد.

 

                                                              م-راهی

 

 

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1387/12/01

 

چند کاریکلماتور

131) تا تاک‌ها را نبرند هشیار نمی‌شویم.

 

132) تا چراغ، چشم باز کرد؛ شب شده بود.

 

133) تا تو چشم گشودی؛ گرهِ ما کور شد.

 

134) ناز بودی؛ ناز کردی؛ نازنازی شدی.

 

135) بالارفتن در هوا نردبانِ دوطرفه می‌خواهد.

 

136) دلم که شکست؛ آغوشم بازتر شد.

 

137) آیینه، چشم به راهِ نگاه است.

 

138) چشمم آن قدر ناجنک زده‌است که نگو!

 

139) هلال، کوبه‌یِ درِ خانه‌یِ شب است؛ اگر دستت برسد.

 

140) مژده به زشت‌رویان!: آنچه در آیینه می‌بینید؛ حقیقی نیست.

 

محمد مستقیمی(راهی)

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1388/01/24

 

یک شعر کوتاه

 

 

تاکها را به دار آویختید

 

       ستاکها را مثله کردید

 

                       بارورتر شدند

 

                                   م-راهی

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1388/02/29

 

نقد کتاب (ای نارسینه) از محمدعلی ابراهیمی

 

 

                                                     

 

 

 

(این نوشته متن یک سخن‌رانی است اگر کاستی‌هایی در نگارش آن دیده می‌شود خواهید بخشید)

 

ای نارسینه

 

شاهنامه‌ای در جغرافیای یک گویش

 

نقدی بر کتاب «ای نارسینه» سروده‌ی محمّدعلی ابراهیمی انارکی

 

«محمّد مستقیمی(راهی

 

از آن‌جا که اینجانب با دوستان و شاعران بسیاری در سراسر کشور آشنا هستم که در شعر به گویش محلّی دستی دارند و قلم می‌زنند به‌جرأت می‌توانم ادّعا کنم که هیچ کدام برخوردشان با این نوع شعر رسالتی در پی ندارد و معمولاً تفنّنی بیش نیست و من همیشه از این برخورد آزرده بودم تا این که با کتاب «ای نارسینه» سروده‌ی شاعر توانا و دل‌سوخته‌ی کویر، «کویر انارکی» روبرو شدم و آنچه را که در این مقوله آرزو داشتم در آن دیدم و بر آن شدم که با معرّفی آن به دیگر دوستان شاعر یک سرمشق خوب را بشناسانم، باشد که با ظهور چنین آثاری در ادبیات گویش‌های دیگر زبان فارسی، از دغدغه و نگرانی دل‌سوختگان بکاهم.

 

 

ادامه مطلب

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1388/03/20

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 آثار محمدعلی ابراهیمی انارکی (کویر)

  آثار محمّدعلی ابراهیمی انارکی (کویر)

 

          محمدعلی ابراهیمی دوست بسیار عزیز، دانشمند، محقق و شاعری توانا که آثارش به ویژه سروده‌های او در گویش انارکی درخور توجه و شایسته‌ی تعظیم است به ویژه اشعار گویشی ایشان که به نظر من یک شاهکار است در این پست آثار او را به شما معرفی می‌کنم و در پستی جداگانه کتاب (ای نارسینه) او را نقد می‌کنم:

 

      ۱- انارک (از دیدگاه تاریخی، جغرافیایی و اجتماعی، نشر رنگینه، چاپ اول، ۱۳۸۳

 

      ۲- مدرسه‌ی فرخی، نشر گلستان ادب، چاپ اول، ۱۳۸۵

 

      ۳- انارک (آثار همایش گویش شناسی)، نشر گلستان ادب، چاپ اول، ۱۳۸۵

 

      ۴- شعر کویر (مجموعه اشعار)، نشر گل‌افشان، چاپ اول، ۱۳۸۱

 

      ۵- فرهنگ کویر (واژه‌نامه‌ی انارکی)، نشر گلستان ادب، چاپ اول، ۱۳۸۷

 

      ۶- ای نارسینه (اشعار گویشی)، نشر نقش جهان، چاپ اول، ۱۳۷۸                                                                                                     

 

                       

 

                          

 

 

 

                                                    

 

                                     

 

 کتاب‌های آقای  محمّدعلی ابراهیمی انارکی (کویر)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1388/03/20

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 نقد شعر قیصر امین پور

قیصر امین‌پور غزلی دارد به نام «بی‌قراری» که در حال و هوای شعر «خانه‌ام ابری است » از نیماست  نقدی و نگاهی ساختاری و مقایسه‌ای بر این دو شعر دارم بسیار مختصر که تقدیم می‌کنم:

 

بی‌قراری

 

در حال و هوای نیما

 

ناودان‌ها شرشر باران بی‌صبری است

 

آسمان بی‌حوصله، حجم هوا ابری است

 

کفش‌هایی منتظر در چارچوب در

 

کوله‌باری مختصر لبریز بی‌صبری است

 

پشت شیشه می‌تپد پیشانی یک مرد

 

در تب دردی که مثل زندگی جبری است

 

و سرانگشتی به روی شیشه‌های مات

 

بار دیگر می‌نویسد: «خانه‌ام ابری است

 

 

ادامه مطلب

|+|فرستنده راهی در جمعه 1388/03/08

 

کتاب‌های من

 

 دو دفتر دیگر از اشعار من منتشر شد

 

                                          

 

 

 

 چه تابستان بی‌شایه‌ای!

 

گزیده اشعار محمد مستقیمی(راهی)

 

ناشر: نشر تکا (توسعه کتاب ایران)

 

چاپ اول: تهران ۱۳۸۷

 

شمارگان: ۸۰۰۰ نسخه

 

 

 

 

 

  عنوان: عاشقان ایستاده می‌میرند

 

شاعر: محمد مستقیمی (راهی)

 

ناشر: گفتمان اندیشه معاصر

 

نوبت چاپ: اول، ۱۳۸۸

 

شمارگان: ۲۰۰۰ نسخه

 

 

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1388/04/22

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 کاریکلماتور

 

 

141)     روزِ سیاه، برایِ ما پارادوکس نیست.

 

142)     می‌خواست بر دار شود؛ باردار شد.

 

143)     چینی وقتی بشکند هنگ‌کنگی می‌شود.

 

144)     خیال می‌کند سایه‌اش در شب بلندتر است.

 

145)     تکلیفم با سایه‌ام روشن نیست.گاهی من به دنبالِ سایه‌ام می‌روم؛

 

            گاه او به دنبالم می‌آید.

 

146)     تا صدایش را بلند کرد؛ به جرمِ سرقت بازداشت شد

 

147)     سوار از پیاده جلو می‌زند.

 

148)     نمی‌دانم چرا چهارپایان، دوتا عصا برمی‌دارند.

 

149)     بر سرِ زبانه‌ها بود که بر سرِ زبان‌ها رفت.

 

150)    وقتی یک‌کاسه شدیم به گدایی افتادیم.

 

                                                                محمد مستقیمی(راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1388/04/08

 

 

 در سوگ مادرم

مادرم که پرواز کرد احساس کردم برای همیشه در لانه زمین‌گیر شدم

 

تلفن زنگ زد در آن سوی سیم

 

                        خبری ساده بود مادر مرد!

 

پسری بر زمین نشست و شکست

 

                        از درختی سترگ شاخه‌ی ترد

 

پسری دل‌شکسته مادر را

 

                       برد و با دست خود به خاک سپرد

 

در همه عمر خود همین یک بار

 

                       رفت و فرزند خویش را آزرد

 

دست خالی نرفت مادر من

 

                       عشق را بقچه بست و با خود برد

 

                                       (م _ راهی)

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1388/05/15

 

چند کاریکلماتور

سلام دوستان ! لازم می‌دانم همین جا از همه‌ی دوستان و آشنایانم که در سوگ مادر با من به طرق مختلف همدردی کرده‌اند سپاسگزاری کنم.

 

۱۵۱)     درخت، آتشِ زیرِ خاکستر است.

 

۱۵۲)     وقتی خلقتِ ما بر باد است؛ هستیِ ما بر باد نباشد؟

 

۱۵3)     حلقه‌یِ «قفس» که بشکند؛ «نفس» می‌شود.

 

۱۵4)     اکر دست دعا را بگیری دعایت می‌کند.

 

۱۵5)     وقتی حتّی سرِ خورشید یر دیواری هست؛ چرا سرِ ما نباشد؟

 

۱۵6)     از وقتی دامنِ چین‌دار می‌پوشد؛ هوسِ چین به سرم می‌زند.

 

۱۵7)     عصا، روروکِ پیری و روروک، عصایِ کودکی‌ست.

 

۱۵8)     دامنش نازک است یا نازکش دامن است.

 

۱۵9)     آیینه با آن که سراپا چشم است نمی‌بیند.

 

1۶0)     منبر، من‌آور است؛ من‌بر نیست.

 

                                                        (م-راهی)

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1388/06/29

 

  کاریکلماتور

 

161) تنها چیزی که از آیینه نباید آموخت؛ تنظیمِ خانواده است.

 

162) عمری چوپانِ چشمِ خود بودیم، بینِ این همه گرگ.

 

163) «ناله» اگر «نا» نداشته باشد «له» می‌شود.

 

164) قلاّبی‌بودن در ذاتِ قلاّب است.

 

165) این جا کشیدن جرم است؛ حتّی نفس کشیدن.

 

166) سیگار، تنها دوستی که پابه‌پایِ من می‌سوزد.

 

167) ترکِ اعتیاد مثلِ ترکِ دوچرخه دنبالت می‌آید.

 

168) دار با این که جان می‌گیرد سبز نمی‌شود.

 

169) امروزه، ابرها هم قرص می‌خورند.

 

170) باران‌هایِ حرام‌زاده سیل آفریدند.

 

                                                (م-راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1388/07/28

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 شعر

 

    

 

                                                                                                                          

 

  آبشار مارگون  

 

   تو آبشار نیستی

 

   که خالی کنی

 

       زیر پای رود را

 

          برای زیبایی

 

            زیبایی تو خالی

 

نه تو آبشار نیستی!

 

تو چشمه ی ایستاده ای!

 

                              (م - راهی)

 

                  

 

                     

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1388/07/21

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 شعر انگلیسی

 

Words

 

by Tiger

 

I think I have heard

An unspoken word.

 

I seem to hear

Something so clear.

 

It is in your eyes

And in your smile.

 

Unspoken, yet there

All the while.

 

 

 

واژگان

 

از: تایگر

 

 

 

گمان می‌کنم شنیده‌ام

 

                      یک واژه‌ی مگو

 

گویی آشکارا شنیده‌ام

 

                      از نگاهت

 

                              و لبخندت

 

و هنوز هست

 

         آن راز مگو

 

                                                                                                                                        تا همیشه

 

     

 

        گزاشتار: محمد مستقیمی (راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1388/07/14

 

نقد یام گذشته

با سپاس از آقای اسماعیلی

شعری دارم با نام (بام گذشته) که در دفتر (آسمان را بالاتر بیاویز) چاپ شده خودم ارتباط عاطفی شدیدی با این شعر دارم به حدی که هر وقت می خوانم بغضم می ترکد. دوست عزیزم ابراهیم اسماعیلی که هم شاعری تواناست و هم نکته سنجی ظریف دقایقی در آن یافته است که برای من جالب بود . اگر دوست دارید در لینک زیر مطالعه کنید:

 

نقد شعر بام گذشته با عنوان شب قریه

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1388/08/03

 

واژه در شعر

واژه در شعر

 

شعر تظاهر هنر است در سخن و ابزار این تجلّی، واژه  که از ابعاد گوناگون در فرم و ساختار آن دخیل است. این تأثیر در سه بعد نمایان می‌شود:

 

1-      موسیقایی

 

2- نحوی

 

3-      معنایی

 

1-      موسیقایی: در بعد موسیقایی در دو جهت واژه تأثیرگذار است:

 

الف- واجی، ب- هجایی که هر دو در ساختار موسیقی شعر عمل می‌کنند و هیچ‌کدام تأثیر درونی نیست و ارتباطی با ماهیّت شعر ندارد ساختار واجی و هجایی واژه در موسیقی کلام دگرگونی ایجاد می‌کنند که به ماهیّت شعر کاری ندارد و در عرصه‌ی نظم باید بررسی شود و خارج از بحث ماست چرا که بر این باوریم که موسیقی جزء ذات شعر نیست و عرضی است بنابراین بدان نمی‌پردازیم.

 

 

ادامه مطلب

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1388/09/25

 

شعر انگلیسی

Mind

 

Mind is the master planner that molds and makes

And man is mind and forever more he takes,

 

The tools of thought and shaping what he wills

Brings forth a thousand joys, a thousand ills

 

He thinks in secret and it comes to pass

His environment is but his looking glass!!!

 

James Allen

 

خیال

جمیز آلن

 

خیال طرّاحی است که قالب می‌زند

 و می‌آفریند

و کسی است که جاودانه می‌کند

 گمان  را

و تجسّم می‌بخشد

 آنچه را که اراده می‌کند

و به وجود می‌آورد هزار خوشی

و هزار ناخوشی را

او در استعاره می اندیشد

دنیایی از آبگینه

که خیال از آن می‌گذرد

 

 

                   گزاشتار: محمد مستقیمی (راهی)

 

|+|فرستنده راهی در سه شنبه 1388/10/15

 

چند کاریکلماتور

  

171) خلبانان مجازند ابرها را غیرشرعی باردار کنند.

 

172) انار، علی‌رغمِ نامش یبوست می‌آورد.

 

173) کلید، اگر دندانش کلید شود چه می‌کند؟

 

174) کلید، دندان‌درد نمی‌گیرد.

 

175) گره‌گشاترین دندان، دندانِ کلید است.

 

176) کلید وقتی دندان‌هایش بریزد می‌میرد.

 

177) دندانِ همه‌یِ کلیدهایمان را کشیدند.

 

178) کلیدِ گاو‌صندوق، دندانِ طمع دارد.

 

179) قفل، تنها غذایِ دندان‌گیرِ کلید است.

 

180) کلید‌ساز از صنفِ دندان‌پزشکان است.

 

                                        (م-راهی)

 

   

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1388/11/04

 

غزل

نقابداران

زبس به چهره‌ی هم در نقاب ساخته‌ایم

 

 

 

            برای خویش در آیینه ناشناخته‌ایم

 

 

 

بهشت بود بشاراتمان به خلق جهان

 

 

 

            جهنّمی شد و در آتشش گداخته‌ایم

 

 

 

به فرق عامه همان تیغ بیدریغ آمد

 

 

 

             به روی دشمن موهوم هرچه آخته‌ایم

 

 

 

به پارس پارس گلویم به زخم هاری سوخت

 

 

 

             ز توله‌ای که به خون جگر نواخته‌ایم

 

 

 

ز داو اوّل بازی که دستمان رو بود

 

 

 

              ز برد خویش بلف می‌زدیم و باخته‌ایم

 

 

 

سپرده‌ایم جگرگوشه‌مان به دامن غیر

 

 

 

              نماد مادر بی‌مهر مثل فاخته‌ایم

 

 

 

به جای هرزه که خودروست سبزه‌روی شدیم

 

 

 

               کنون که پرچم جای علم فراخته‌ایم

 

 

 

دوباره سبز شدیم و دوباره مثل بهار

 

 

 

               به دشت‌های زمستان ربوده تاخته‌ایم

 

 

 

                                                (م-راهی)

|+|فرستنده راهی در جمعه 1389/02/17

 

انتشار یک کتاب

بعد از اتظاری طولانی منتشر شد:

اوج آبی

 

نقد شعر امروز اصفهان

 

بهمن رافعی

 

محمد مستقیمی (راهی)

 

گزینش و گردآوری: مرکز آفرینش‌های ادبی قلمستان

 

 

 

 عنوان:اوج آبی

 

گردآوری: محمدحسین صفاریان، علیرضا نقوی

 

ناشر: سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان

 

حروف‌چینی و صفحه‌آرایی: منیر سلطان‌پور

 

طرح جلد: محمد ارزندی

 

ویراستار: محمدجواد آسمان

 

چاپ: رضوی

 

تیراژ: 1000

 

نوبت چاپ: اول 1388

 

 

 

|+|فرستنده راهی در شنبه 1389/03/29

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 چند کاریکلماتور

181-            خرِ شیطان نمی‌گذارد کسی پیاده بماند.

182-            این همه خر؛ چرا بر خرِ شیطان سواری؛ بدنامی دارد.

183-            چشم را که درویش کنی گرسنه می‌شود.

184-            بعضی‌ها، جُلِ خرِ شیطانند.

185-            وقتی آب از سرچشمه گل‌آلود است؛ همه صیّادند.

186-            آب را گل نکنیم؛ ماهی ندارد.

187-            قلبِ «هیس» تاریک است.

188-            «هیس» ترمز فریاد است.

189-            پایمان دراز نیست؛ گلیممان کوتاه است.

190-            «هیس»، تابلوِ خطِ قرمز است.

              (م-راهی)

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1389/03/27

 

 فصل پنجم

فصل پنجم

از خواب ناز نوجوانی که پریدی

 

        زمستان گذشته بود

 

لباس سپید عروسی بر اندامت

 

                  بهار را زیبا کرد

 

                   و تابستان در سایه‌بان آغوشت

 

                             زیباتر گذشت

 

استریپ تیزمت

 

با موسیقی باد پاییزی

 

                     زیباترین شد

 

                                    )م۰راهی(

 

 

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1389/05/18

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 

نقد شعر از جمعه تا آدینه

  شوان کاوه

 

اخیراً آشنا شدم با دوستی خوش قریحه و توانا در شعر و نقد و از آنجا که دل به دل راه دارد احساس می‌کنم این علاقه متقابل است هر چند این آشنایی مجازی است اما احساس آن حقیقی‌تر از آن است که توصیف توان کرد شاعر و منتقدی توانا به نام شوان کاوه که ابتدا شعرش را طالب شدم و اکنون خواهانم که هر چه می‌نویسد بخوانم و شاهد من شرح و نقدی است که ایشان بر شعر از جمه تا آدینه من نوشته‌اند که هر چند کوتاه است ولی گویاست. همین جا شایسته است از ایشان تشکر کنم و چون این نوشته را در ستون نظرات گذاشته‌اند برای مطالعه دوستان پست می‌کنم:

 

نقد و شرح شعر از جمعه تا آدینه به قلم شوان کاوه:

 

 

ادامه مطلب

|+|فرستنده راهی در شنبه 1389/06/20

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 او که من نبود

او که من نبود

 

 

در نگاه عکس من در قاب

 

                   روی شومینه

 

 یلدای من

 

     در آیینه‌ی تالار نمایان شد

 

        و به یزمی شبانه نشست

 

                 با او که من نبود

 

###

 

برق که رفت

 

    روشن کرد

 

      شمع روی شومینه را

 

      و قاب عکس را پشت و رو کرد

 

شمع تا پگاهان

 

   سوخت

 

      اشک ریخت

 

         و خاموش شد

 

               محمد مستقیمی - راهی

 

 

 

|+|فرستنده راهی در جمعه 1389/06/12

 

چند کاریکلماتور

191)    «هیس»، همان «خفه شوِ» مؤدّبانه است.

 

192)    صلوات بفرست، یعنی: خفه شو!

 

193)    خر، همان خراست؛ سوارش عوض شده.

 

194)    امروزه، خرسواران، هم از توبره می خورند؛ هم از آخور.

 

195)    سگِ هار، گرگِ هار دیده‌بودیم؛ قندِهار ندیده‌بودیم

 

196)    قندِهار، همان دیابت است.

 

197)    انسولین، واکسنِ هاریِ قندهار است.

 

198)    اوّل به خرِ شیطان سوار می‌شوند؛ بعد به خرِ مراد.

 

199)    گورِخر، آرامگاهِ الاغ است.

 

200)      خرک همان کرّه خر است.

                                               (م-راهی)

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1389/07/04

 

شبگیر تا به ایوار

 

شبگیر

 

    با نم‌نم باران بیدار شد

 

نیمروز

 

   با یورش تگرگ سنگسار شد

 

ایوار

 

   سیل آمد و خانه بر سرش آوار شد

 

                (م - راهی)

 

|+|فرستنده راهی در شنبه 1389/08/15

 

تشکر لاریسا شمایلو

او آرزو می‌کند بتواند به فارسی از من تشکر کند:

 

Dear Friends:

 

 

 

I am very pleased to have another poem translated by Iranian poet Rahi. The English text is below,  and you can view the Persian at Rahi's blog at http://dish-sepid.blogfa.com/post-106.aspx. I wish I knew how to say "thank you" in Farsi.

 

و یکی از دوستانش او را راهنمایی می‌کند:

 

Andrea Silverman

Larissa, first, congratulations!

Second, I feel honored that you "tagged" me.

Third, I am not afraid to use Google Translate for things like how to say "thank you" in Persian. It is با تشکر از شما. BTW, I am a FAN of Google Translate. I have ...learned to play with it to help me write better Portuguese (I never translate into Portuguese, only into English.) The only times I use it for an actual translation job is AFTER my own translation and sometimes it does come up with a better phrase or term. It is especially good with standard, technical stuff. In fact, I feel that Google Translate is my friend because it is putting all the second and third rate translators out of business or scaring their pants off. I know that it cannot and probably will never be able to do what I (and I suppose you, too) do so well. So, I suggest that you make friends with it, too! Ah, it does depend upon the language. It is best with EU languages because of the huge corpora available. But you translate Russian, right? It should do OK with that. FYI, it can translate Urdu script, I'd say a notch below "fairly well," but it cannot translate romanized Urdu AT ALL. Naturally, it does a bit better with Arabic script. I've just know more Pakistanis than Arabic speakers. Also, it is lots of fun for playing with international FBFs. Once I saw a thread full of obvious joking on the page of a young Serbian friend. Google Translate did a good enough job for me to leave a comment on the thread in Serbian and the Serbs thought it was hilarious! I am saying all of this because I know that Google Translate is sort of "off limits" for serious translators. But for me, it has become a wonderful tool for expressing and extending my general love of language.

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1389/09/11

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 شعری از لاریسا شمایلو شاعر آمریکایی

 

 

 

 

 Larissa Shmailo

 

 Oscillation

 

Cellular grandfather, pity me: once it was understood

 

how things were done, how the boiling ferns invited the

 

glaciers to come, how the dinosaurs asked to die. Os-

 

cillation: The world was born in swing and sway, and I,

 

fasting slowly, am not random nor mad, but large, and

 

more precise than you. My blood makes air and cells; my

 

moon subtends the sky; my tides squeeze life out of rock.

 

All my night journeys find a sun; I leave orchards and o-

 

lives behind.

 

 

 

Persian`s version

 

Translator: Mohammad Mostaghimi (rahi)

 

لاریسا شمایلو

 

نوسان

 

یک بار همدردی من

 

با پدربزرگ

 

همراه شد

 

فهمیده بود

 

چگونه جوشش سرخس‌ها

 

فراخوانده‌اند

 

یخچال‌های طبیعی را

 

و چگونه دایناسورها

 

منقرض شده‌اند

 

نوسانات:

 

جهان زاده شده است

 

دوره به دوره!

 

                 [ من به‌آرامی سکوت کردم]

 

- من نه تصادفی‌ام

 

             نه بیهوده

 

            اما بزرگ و مفیدتر از تو       

 

     خون من هوا و سلول می سازد

 

     ماه من

 

           آسمان را درمی‌نوردد

 

    جزر و مد من

 

           از فشار زندگی می‌کاهد

 

     هماره شب من

 

           می‌رود تا خورشیدی بیابد.

 

*

 

من رها می‌کنم

 

باغ‌های میوه و زیتون موعود را!

 

 

 

گزاشتار: محمد مستقیمی (راهی)

 

 

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1389/09/08

 

               

 چند کاریکلماتور

201- ویندوزِ ما همیشه هنک است.

202- خطِ قرمز، رویِ زبانِ سرخ است. به همین دلیل دیده نمی‌شود.

203- زبانِ سرخ خطِ قرمز را نمی‌بیند

204- خطِ قرمز، همان ورود ممنوعِ زبان است.

205- زبانِ لال‌ها خطِ قرمز ندارد.

206- زبانِ سرخم را با خطِ قرمز، هاشور زده‌اند.

207- از کسی که دنبالِ کار است نپرسید کجایِ کاری؟

208- از کسی که سرِ کار است نپرسید کجایِ کاری؟

209- از کسی که نه سرِ کار است نه دنبالِ کار بپرسید کجایِ کاری؟

210- کارچاق‌کن از پرواربندان است.

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1389/10/02

 

رقص با شیطان (شعری دیگر از لاریسا شمایلو)

 

Larissa Shmailo

 

 

Dancing with the Devil

 

 

They say that if you flirt with death

You’re going to get a date;

But I don’t mind---the music’s fine,

And I love dancing with someone who can really lead.

 

 

لاریسا شمایلو

رقص با شیطان

 

شنیده‌ام اگر با مرگ برقصی

تو را به جاودانگی می‌برد

نه

به گمان من

عاشقانه رقصیدن

همراه با یک موسیقی شگرف

با او

مرا به آن سو

پرتاب می‌کند

 

گزاشتار: محمد مستقیمی-راهی

 

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1390/06/07

 

کویر حاصل‌خیز

سپاس «راهی» از «کویر»  به خاطر سرودن شعر چوپانان

کویر حاصل‌خیز

 

کویر! بر تو درودی، درود جاویدن

        سروده‌ای تو چکامه برای چوپانان

ستوده‌ای تو در آن شعر زادبوم مرا

        در این قصیده سپاس آورم تو را به از آن

سپاس گویمت از جان چنان که در خور توست

        سپاس آورمت بر شمار ریگ روان

علاقه‌ی تو بر این سرزمین زبان‌زد بود

        نبود الفت پنهان تو به کس پنهان

تو آسمان کویری، تو پر ستاره‌ترین

        بمان هماره چنان آسمان، بمان رخشان

کلام نرم تو گسترده مخملین بستر

        نگاه گرم تو آغوش می‌گشایدمان

هزار حکمتِ پوشیده در لفافه‌ی شعر

         هزار نغمه‌ی بی‌پرده، نکته‌ی عریان

نوای شعر تو موسیقی نشاط‌انگیز

         پیام شعر تو پندِ نشسته در اذهان

زبان مادری ما ز شعر تو جاوید

         و نامه‌ی پدران از تو گشت جاویدان

حکیم توس اگر کرده پارسی زنده

         ز توست زنده کنون گویش انارستان

اگر مسیح به دم جان به مرده می‌بخشد

         تو با دمیدن، ویرانه سازی آبادان

اگر کویر به توفان کند نهان در خاک

         تو آن کویر نه، چون خاک روبی از ویران

اگر کویر نمکزار گسترد هر سو

         ز شورگستریت شهر گشته شورستان

کویر از آیش شعر تو گشت حاصل‌خیز

         جهان ز ورد کلام تو گشت گلباران

نه زاده است و نه زاید چنان تو مام کویر

         چنان تو هیچ نپرورده است در دامان

اگر سپاس تو گویم به صد هزاران بیت

         اگر درود تو را آورم به صد دیوان

شده رهین تو «راهی» و خوب می‌داند

         یک از هزار سپاس تو داشتن نتوان

 

آبان ۱۳۹۰ – اصفهان، محمد مستقیمی - راهی

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1390/08/15

 

اندیشه‌های رهایی

 

 

 

 

A poem:

 

Murray Alfredson

 

Poet, essayist

 

Adelaide Area, Australia

 

Quietus thoughts

 

 

 

I’ve passed three score and ten;

 

many years I’ve harboured

 

thoughts of death.

 

 

 

I’ve dwelt on means:

 

by fire,

 

drinking fuel to make it surer,

 

by knife through radial artery,

 

by rope,

 

by poisons through the stomach, lungs or skin.

 

 

 

Once fear of death dropped from me,

 

no barrier remained.

 

 

 

Death-wish flared at times beyond

 

dark thoughts that friends and family

 

would be better off without me,

 

flared into

 

a lust compelling.

 

 

 

Two thoughts

 

stay my hand:

 

 

 

Dying early is a waste;

 

it throws to chance

 

my opportunity right here,

 

in touch with teachings,

 

to tread my way

 

towards nibbana.

 

 

 

Those left behind

 

would suffer searing pain,

 

false guilts

 

years long

 

surfacing again, again.

 

 

 

 

 

Persian translation of the poem " Quietus thoughts " by: Murray Alfredson

 

 

 

Translator: Mohammad Mostaghimi-Rahi

 

 

 

 

 

شعر از: موری آلفردسن

 

 شاعر، نویسنده از: استرالیا

 

 

 

اندیشه‌های رهایی

 

 

 

من سالیان را سپرى کرده‌ام.

 

 سال های بسیاریست که من

 

 در پناه اندیشه‌های مرگم.

 

 

 

مانده‌ام در این که:

 

 با آتش،

 

 نوشیدن بنزین برای اطمینان

 

 با چاقو را از راه شاهرگ حیاتى،

 

با طناب،

 

با زهر از راه معده، ریه‌ها و پوست.

 

 

 

 

 

هنگامی که ترس از مرگ در من کاهیده است،

 

 باز دارنده‌ای نیست.

 

 

 

مرگ آرزو در زمان‌های فراتر زبانه کشید

 

افکار تاریکی که:

 

 دوستان و خانواده بهتر خواهند بود

 

  بی من،

 

زبانه کشید به شهوتی وادارنده.

 

 

 

دو اندیشه

 

در دستان من ماند

 

 

 

مرگ زودرس ضایعه است؛

 

مرا فرصت می‌دهد

 

فرصت من  درست همینجاست،

 

در ارتباط با آموزه هایم،

 

 

 

گام زدن در راهی

 

به سوی «نیروانا»

 

 

 

کسانی که از درد سوزاننده

 

 سمت چپ در پشتشان

 

 رنج می برند،

 

ازگناهان دروغین

 

سالیان دراز

 

 تمویه دوباره می‌کنند،

 

  دوباره

 

 

 

گزاشتار: محمد مستقیمی(راهى)

 

 

 

 

 

|+|فرستنده راهی در پنجشنبه 1391/05/19

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 

بگم یا نه؟

 

 

بگم یا نه

 

یک قصه کنم با تو افسانه بگم یا نه

 

افسانه ی یک گل با پروانه بگم یا نه

 

یک تخت و دو تا بالش لب‌های پر از خواهش

 

آغوش دو تن سرکش افسانه بگم یا نه

 

دلسوزی آتش را از عشق جهنم زا

 

از آتش و سوزش با دیوانه بگم یا نه

 

از ماحصل هستی از عاشقی و مستی

 

از عهد الستی با پیمانه بگم یا نه

 

از غنچه‌ی نورسته خندیدن یک پسته

 

رقصیدن یک دسته در یانه بگم یا نه

 

از عشق تو ویرانگر در سینه‌ی غم پرور

 

گنجینه‌ی پنهان در ویرانه بگم یا نه

 

از قایق و پاروها از کشتی و جاشوها

 

از کوچ پرستوها از لانه بگم یا نه

 

از عقده که می‌گندد از بغض که می بندد

 

از گریه که می‌خندد بر شانه بگم یا نه

 

از مخمل آن گیسو خوابیده به دوش او

 

در آینه مو بر مو چون شانه بگم یا نه

 

ای عاشق بی‌پروا! ای غیرتی بیجا!

 

زیبایی او را با بیگانه بگم یا نه؟

 

                            م-راهی

 

|+|فرستنده راهی در جمعه 1391/07/28

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 نقد شعر فصل پنجم

 

 

استاد محمدحسن چگنی‌زاده نقدی بر شعر کوتاه فصل پنجم نوشته‌اند

 

در پیوند زیر بخوانید:

 

نقد شعر فصل پنجم

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1391/07/03

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 

مراسم هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی «کتاب سال شعر – خبرنگاران»

 

مراسم هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی «کتاب سال شعر – خبرنگاران» با تجلیل از یک شاعر پیشکسوت و معرفی برگزیدگان برگزار شد.هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی «کتاب سال شعر – خبرنگاران» در بخش تقدیر از شاعر پیشکسوت، با تجلیل از بانوی غزل سیمین بهبهانی همراه بود.در بخش کتاب سال نیز ضمن تقدیر از گروس عبدالملکیان برای مجموعه‌ی شعر «حُفره‌ها»، جایزه به مجموعه‌ی شعر «پُتک» سروده‌ی بکتاش آبتین رسید.نامزدهای این بخش با داوری علیرضا بهرامی، پوریا سوری، آرش شفاعی، پونه ندائی و رسول یونان، بکتاش آبتین (پُتک)، رُزا جمالی (این ساعت شنی که به خواب رفته است...)، علیرضا عباسی (پروانه‌ای از متن خارج می‌شود)، گروس عبدالملکیان (حُفره‌ها)، سعدی گل‌بیانی (برگ‌های بی‌عشوه‌ی ختمی)، پوریا گل‌محمدی (اینجا هیچ خیابانی بی‌طرف نیست)، سارا محمدی اردهالی (برای سنگ‌ها)، علیرضا نوری (دلقک‌ها گریه می‌کنند) و مجید یاری (سیب قهوه‌ای) بودند.همچنین در بخش ویژه (شاعران فارسی‌زبانی که تاکنون در ایران مجموعه‌ی شعر منتشر نکرده، اما دست‌کم به‌اندازه‌ی یک کتاب، شعر دارند)، ابراهیم عادل‌نیا از اردبیل به عنوان رتبه‌ی نخست معرفی شد و فریبا شادلو از مشهد، هادی هزاره (از کابل، افغانستان) و حسن همایون از تهران به‌طور مشترک دوم شدند.

 

این بخش از جایزه برخلاف دوره‌های پیشین برگزیده‌ی سوم معرفی نکرد.دیگر نامزدهای بخش ویژه با داوری اسدالله امرایی، ساره دستاران و یاسین نمکچیان؛ شیوا قدیری از تهران، داوود مالکی از خوزستان و احمدعلی نامداریان از اصفهان بودند.مراسم پایانی جایزه‌ی «کتاب سال شعر – خبرنگاران» با شعرخوانی نامزدهای بخش کتاب سال که در مراسم حاضر بودند، آغاز شد و در این بخش، سعدی گل‌بیانی، سارا محمدی اردهالی، بکتاش آبتین، پوریا گل‌محمدی، رُزا جمالی، علیرضاعباسی و علیرضا نوری شعر خواندند.غزلی که گله‌مندانه نیست در ادامه و در بخش نکوداشت شاعر پیشکسوت، محمود دولت‌آبادی در سخنانی گفت: من به خانم بهبهانی قول داده بودم غزلی از ایشان را برای جوان‌هایی که می‌خواهند درباره‌ی‌ ایشان فیلم بسازند،‌ بخوانم که در این‌جا هم این کار را می‌کنم. برای انتخاب شعر، مجموعه‌ی شعرهای خانم بهبهانی را ورق می‌زدم و می‌خواندم که غزلی بیش‌تر توجه مرا به خود جلب کرد. این غزل نگاه بلندنظرانه‌ای دارد و گله‌مندانه نیست. آقای ابتهاج هم غزلی با این مضمون دارد.او در ادامه غزل مورد نظر را با مطلع «آن که رسوا خواست ما را پیش کس رسوا مباد» خواند.شاعری که غزل را زنده کرد در ادامه، جواد مجابی نیز در سخنانی درباره‌ی سیمین بهبهانی گفت: سلام بر شعر که رودخانه‌ای است چندهزارساله و خوشا کسی که به این رودخانه متصل باشد‌، بنوشد و بنوشاند.او با اشاره به حضور و فعالیت‌های سیمین بهبهانی در چند دهه متمادی، افزود: وجهی از شخصیت خانم بهبهانی، شهروند تاریخی بودن ایشان است. او به‌خوبی توانسته حلقه‌ی امتداددهنده‌ی شعر ایران تا زمان ما باشد. خانم بهبهانی علاوه بر این‌که در زمینه‌ی وزن غزل کوشیده‌اند، اوزان تازه‌ای را به شعر ایران وارد کرده‌اند‌، غزل را از نهانگاه تاریخی بیرون آورده‌اند و با اندیشه‌ها و تخیلی که به آن وارد کردند، توانستند غزل را به عنوان قالبی زنده در افکار عمومی مردم ایران جا بیاندازند. غزل در حال به پایان رسیدن بود و به اهتمام کوشش عده‌ای از جمله خانم بهبهانی و آقای سایه بود که ما امروز می‌بینیم غزل یکی از قالب‌های زنده است.این شاعر و نویسنده همچنین گفت: «غزل» معمولا به کلیات می‌پردازد و «قطعه» شعرهایی با جنبه‌ی شخصی و بیوگرافی است. یکی از هنرهای خانم بهبهانی این است که ترکیبی از غزل و قطعه؛ به معنای یک نوع شعر بیوگرافی که در عین شخصی بودن، اجتماعی است، ایجاد کرده‌اند. این باید در ذات شاعر باشد که بتواند زندگی شخصی خود را به‌عنوان بخشی از زندگی اجتماعی جا بیاندازد. بسیار اهمیت دارد که زندگی شخصی ما با زندگی اجتماعی مردم ما منطبق باشد. در کار خانم بهبهانی این انطباق، دستاورد بسیار مهمی است.مجابی سپس اظهار کرد: خانم بهبهانی یک سنت دیرپا را در شعر ایران ادامه داده و آن از دل و جان عاشق بودن است. در دوره‌ای که نفرت‌ها و خصومت‌ها در جوامع وجود دارد، عاشق مردمان و بهروزی مردمان بودن، اهمیت بسیاری دارد. منظور من از عشق، هم معنای متافیزیکی عشق، هم معنای جسمی و هم جنبه‌های ملی عشق است. ما بدون عشق نمی‌توانیم از پستی‌ها نجات پیدا کنیم.تجلیل از شعردر بخش دیگری از این مراسم، حافظ موسوی گفت: نکوداشت خانم بهبهانی در این جلسه از چندین جهت معنادار است؛ یکی این‌که به‌واقع تجلیل از خانم بهبهانی، تجلیل از شعر است و شعر با وجود پیشرفت هنرهای دیگر هنوز برای ما ایرانیان گویاترین آیینه‌ی احساس است. این موضوع حتا شاید جای تأسف داشته باشد؛ چراکه در جوامع مدرن عکس این موضوع اتفاق می‌افتد.این شاعر سپس اضافه کرد: خانم بهبهانی به‌نوعی عصاره شعر و دنباله‌ی سنت شعر فارسی هستند. شعر ایشان تاریخ‌نگاری روح جمعی ما ایرانیان است. نیما درباره‌ی شعر حافظ گفته است: «شعر حافظ موسیقی روح ایرانی است»، شعر خانم بهبهانی هم با روح و روان و اتفاق‌های اجتماعی ما تنظیم شده است و این دلیل مقبولیت ایشان است.او همچنین گفت: در غزل‌های ایشان تنوع مضمون و تکثر موضوعی دیده می‌شود. اساسا غزل برای چنین ظرفیت‌هایی ساخته نشده است و ایشان این ظرفیت‌ها را ایجاد کردند. یکی دیگر از امتیازهای کار خانم بهبهانی این است که در شعرشان استعاره‌های کهن را به کار نمی‌برند. دکتر علی‌محمد حق‌شناس، که خدایش بیامرزد، درباره‌ی ایشان گفتند: «نیمای غزل؛ سیمین».موسوی در ادامه اضافه کرد: خانم بهبهانی یکی از نمایندگان زبان فارسی در منطقه‌ی ما هستند. کم نیستند تاجیک‌ها و افغان‌هایی که شعر ایشان را از بر دارند. همان‌طور که برای خواندن «کلیدر» محمود دولت‌آبادی صف می‌کشند.شعر نمی‌خوانم در ادامه، سیمین بهبهانی از محمود دولت‌آبادی، حافظ موسوی‌، جواد مجابی و برگزارکنندگان و حاضران در مراسم تشکر کرد.سپس با اهدای لوح تقدیر توسط محمود دولت‌آبادی و با حضور مفتون امینی، از سیمین بهبهانی، بانوی غزل‌سرا، تجلیل شد.

 

در بخش دیگری از مراسم، زمانی که از بهبهانی خواسته شد برای حاضران شعر بخواند، او در پاسخ گفت: من شعر نمی‌خوانم؛ چون شعرهایم را حفظ نیستم و علاوه بر این، به خاطر دید کم چشم‌هایم بچه‌ها به من سفارش کرده‌اند که شعر نخوان، چون شعرهایت را بد می‌خوانی و آن‌ها را خراب می‌کنی.استقبال بی‌سابقه از جایزه‌ی شعر خبرنگاراندر این مراسم، علیرضا بهرامی، دبیر جایزه‌ی شعر خبرنگاران و مجری برنامه، با سپاس‌گزاری از داوران و حاضران، گفت: در این دوره از جایزه‌ی شعر خبرنگاران استقبال بی‌سابقه‌ای از هر دو بخش صورت گرفت. در بخش ویژه (شاعران فارسی‌زبانی که تاکنون در ایران مجموعه‌ی شعر منتشر نکرده، اما دست‌کم به‌اندازه‌ی یک کتاب شعر دارند)، امسال چهار نفر برگزیده شده‌اند.او ادامه داد: هیأت داوران بخش ویژه از بین 56 مجموعه‌ی شعر که قابلیت کتاب شدن داشتند، نامزدهای نهایی این دوره را معرفی کردند.بهرامی سپس اسامی نامزدهای نهایی این بخش را اعلام کرد که عبارت بودند از: فریبا شادلو از مشهد، ابراهیم عادل‌نیا از اردبیل، شیوا قدیری از تهران، داوود مالکی از خوزستان، احمدعلی نامداریان از اصفهان، هادی هزاره از کابل (افغانستان) و حسن همایون ساکن تهران اهل مرودشت.در ادامه‌ی مراسم، ابراهیم عادل‌نیا به عنوان رتبه‌ی نخست معرفی شد و فریبا شادلو، هادی هزاره (از کابل، افغانستان) و حسن همایون به‌صورت مشترک دوم شدند.برگزیدگان این بخش به جز هادی هزاره که در افغانستان سکونت دارد، پس از شعرخوانی، لوح‌های تقدیر خود را با حضور داوران و محمدهاشم اکبریانی (دبیر دوره‌های پیشین جایزه‌ی کتاب سال شعر – خبرنگاران) دریافت کردند.کاش به‌جای کلمه پتو داشتم ابراهیم عادل‌نیا جایزه‌ی خود را به مردم زلزله‌زده‌ی آذربایجان اهدا کرد و گفت: آذربایجان و اردبیل مردمان گرم‌، زمستان سرد و زلزله‌های سختی دارد. مردم نازنین منطقه‌ی آذربایجان امسال از زمستان تا بهار لرزیدند و من آرزو می‌کردم کاش به جای همه‌ی کلماتم پتو داشتم تا به آن‌ها تقدیم کنم. این جایزه عزیزترین چیزی است که در زندگی‌ام گرفته‌ام و آن را به مردم خوب آذربایجان تقدیم می‌کنم.در ادامه، دبیر جایزه با اشاره به پی‌گیری عادل‌نیا درباره‌ی این جایزه، گفت: وقتی روزی علت پی‌گیری‌های ایشان را پرسیدم، پاسخ دادند: برگزیده شدن در این جوایز برای شاعران شهرستانی مثل ما کورسوی امیدی است برای چاپ کتاب‌های‌مان.او همچنین ادامه داد: ما اصرار داشتیم حتما منابع مالی این جایزه مشخص باشد؛ به همین دلیل در ابتدای این هفته اعلام کردیم که به‌خاطر وضعیت اقتصادی حوزه نشر ممکن است امسال جایزه‌ی نقدی نداشته باشیم. تا این‌که روزنامه‌ی «شرق» تأمین جوایز را تقبل کرد که از این طریق از عوامل این روزنامه سپاس‌گزاری می‌کنیم. امیدواریم به زودی مجموعه‌های برگزیده‌ی این دوره و دوره‌های گذشته در بخش ویژه توسط انتشارات آرادمان منتشر شود. فرد برگزیده بخش ویژه طبق قولی که داده شده، می‌تواند بیستم فروردین‌ماه برای انعقاد قرارداد چاپ کتابش به انتشارات نگاه مراجعه کند.دبیر جایزه‌ی «کتاب سال شعر – خبرنگاران» سپس گفت: نکته‌ی قابل تأمل این است که از جمع 9 کتابی که نامزد نهایی جایزه هستند، فعالیت ناشرانی که بیش‌ترین سهم را در انتشار این کتاب‌ها داشته‌اند، به دلیل تعلیق مجوز یا عوامل دیگر متوقف یا کند شده است. امیدوارم به‌زودی شاهد حضور آثاری از این ناشران باشیم.او همچنین گفت: تراکم آثار شاعران بدون کتاب وجه مثبتی دارد که گویای وجود استعدادهای خوب در راه است، اما وجه دیگر آن این است که شاید چاپ کردن کتاب دشوار شده است که در مثبت یا منفی بودن این وجه البته جای تأمل وجود دارد.دبیر جایزه «کتاب سال شعر – خبرنگاران» در مرور فعالیت دوره‌های پیشین این جایزه، گفت: جایزه‌ی شعر خبرنگاران در دوره‌ی اول،‌ غلامرضا بروسان را که یادش گرامی باد، به‌عنوان برگزیده معرفی و از شمس لنگرودی تجلیل کرد. در دوره‌ی دوم نیز علیرضا طبایی به عنوان برگزیده معرفی و از عمران صلاحی که یادش گرامی باد، تجلیل شد. در دوره‌ی سوم الیاس علوی (شاعر افغان) به‌عنوان برگزیده معرفی و از احمدرضا احمدی تجلیل شد. در دوره‌ی چهارم هم حافظ موسوی به عنوان برگزیده معرفی و از مفتون امینی تجلیل شد. در دوره‌ی پنجم نرگس برهمند به عنوان برگزیده معرفی و محمدعلی سپانلو تجلیل شد. در دوره‌ی ششم نیز رؤیا زرین به عنوان برگزیده معرفی و از جواد مجابی تجلیل شد. در این دوره هم از سیمین بهبهانی تجلیل کردیم و حالا از ایشان درخواست می‌کنیم که لوح برگزیده‌ی امسال را تقدیم کنند.او در ادامه گفت: هیأت داوران ضمن تقدیر از گروس عبدالملکیان، جایزه‌ی کتاب سال شعر خبرنگاران را به مجموعه‌ی شعر «پُتک» از بکتاش آبتین تقدیم می‌کند.بکتاش آبتین پس از دریافت جایزه‌اش، پس از بیان سخنانی، شعری دیگر از مجموعه‌ی شعرش را برای حاضران خواند.در این مراسم که با حضور حدود 100 نفر از شاعران و اهل رسانه و قلم برگزار شد، چهره‌هایی چون محمود معتقدی، علیرضا طبایی، شهاب مقربین، هرمز همایون‌پور، علی بهبهانی، علیرضا مجابی، حامد ابراهیم پور، هادی خوانساری، صابر قدیمی، بهاء‌الدین مرشدی، حبیب محمدزاده، هادی خورشاهیان و لیلا عباسعلی‌زاده حضور داشتند.

 

لینک گزارش ایسنا:http://www.isna.ir/fa/news/91122616771

 

لینک گزارش شرق:http://www.sharghdaily.ir/Default.aspx?NPN_Id=72&pageno=12

 

لینک گزارش مهر:http://mehrnews.com/detail/News/2019352

 

انتهای پیام

 

|+|فرستنده راهی در یکشنبه 1391/12/27

شعری از جسی گومز

 

 

Jessie J Gomez -

 

 

 

We dance

 

all night

 

we dance

 

all day

 

at night

 

I'm yours

 

in the day

 

I'm full

 

 

 

We dream

 

all night

 

We dream

 

all day

 

a stool in the air

 

a fool in white wool

 

جسی گومز

 

ما می‌رقصیم

 

تمام شب را

 

ما می‌رقصیم

 

تمام روز را

 

شباهنگام

 

من از آن  تو هستم

 

در همان روز

 

من پر هستم

 

 

 

ما رؤیا می‌بینیم

 

تمام شب را

 

ما رؤیا می‌بینیم

 

تمام روز را

 

فضله‌ای در هوا

 

ابله‌ای در پشم سفید

 

 

 

گزاشتار: محمد مستقیمی - راهی

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1392/05/30

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 گردباد سام

 

 

Ronald (R.J.) Seifer

 

 

 

SIROCCO

 

One grain of sand

 

Among billions

 

Born into the desert of mediocrity

 

Caught up in the winds of life

 

Tossed wherever they command

 

Perhaps to exalted heights

 

Or down to the masses

 

Can I catch the wind

 

And hold it?

 

Moot

 

For when there is wind no more

 

I will be as I began

 

One grain of sand

 

 

 

رونالد شیفر (R.J.)

 

mohammad mostaghimi • Hi Ronald

 

This is the Persian translation of your poems:

 

 

 

گردباد سام

 

 

 

دانه‌ای شن

 

در میان میلیاردها

 

زاده شده در بیابان روزمرگی

 

در توفان‌های زندگی سرگردان

 

پراکنده هر کجا که می برندش

 

گاه در آسمان بلند

 

گاه در دل توده‌ها

 

آیا می‌توانم باد را بگیرم

 

و نگه دارم؟

 

گردآمده

 

تنها برای زمانی که باد نمی‌وزد نه بیشتر

 

من چونان دانه‌ای شن

 

آغاز می‌شوم .

 

Thanks, Mohammad

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1392/05/30

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 مرده ریگ

 

مرده ریگ

 

پاره‌سنگ‌ها

 

   مرده‌ریگ نیاکانم

 

      از عهد پارینه سنگی

 

سهم خواهرانم را

 

     به صورتشان پرتاب می‌کنم

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1392/05/09

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات

 ریشه در سنگ

 

ریشه در سنگ

 

در شکاف صخره‌ای

 

     بر بلندای قله‌ای

 

        بین دو سنگ روییدم

 

ریشه‌هایم را رها نمی‌کنند

 

   با این که سال‌هاست

 

      گل‌سنگی حتی

 

         بر آن دو نروییده است

 

|+|فرستنده راهی در چهارشنبه 1392/05/09

 

               

 کوتوله7

 

کوتوله (7)

 

 

 

سایه‌اش

 

   در دم‌دمای غروب

 

    فریاد برآورد:

 

ما بلند قامتان جاودانه‌ی تاریخـ....

 

هنوز پژواک صدایش نمرده بود

 

     که خورشید غروب کرد

 

 

 

               م - راهی

 

|+|فرستنده راهی در دوشنبه 1392/06/11

این مطلب را به اشتراک بگذارید : اشتراک گذاری در بالاترین  اشتراک گذاری در دنباله  اشتراک گذاری در وی ویو  اشتراک گذاری در کلوب  اشتراک گذاری در گوگل ریدر  اشتراک گذاری در خوشمزه  اشتراک گذاری در فیس بوک  اشتراک گذاری در فرندفید  اشتراک گذاری در google buzz  اشتراک گذاری در توییتر  ایمیل کردن این مطلب

 

 | آرشیو نظرات