دیش سپید

ادبی

دیش سپید

ادبی

چرا خورشید چوپانان رو به افول است؟

چرا خورشید چوپانان رو به افول است؟

دو یار دبستانی با یک دوستیِ ریشه‌دارِ اسطوره‌ای که با یک سال تفاوت سنی (جناب شیخ متولد 1277 و آقای عبدالرحیم زاهدی متولد 1278) در انارک پای به هستی گذاشتند، در کوچه پس‌کوچه‌های انارک بالیدند و دوران کودکی و مکتب را با هم گذراندند، با هم بازی کردند، با هم خندیدند، با هم گریستند، با هم مجادله و گهگاه کتک‌کاری کردند، قهر کردند و بلافاصله آشتی کردند و پس از پایان مکتب در نوجوانی به چوپانان جوان آمدند که هم سن خودشان بود. آنگاه پابه‌پای پدران، مادران، خواهران و برادران خویش کار کردند و کشتند و هشتند و آنچنان حریم دوستی را همگام، پاس داشتند که تعظیم همگان را برانگیختند.

آقای زاهدی هرگز فراموش نکرد که جناب شیخ یک سال از او بزرگتر است و جناب شیخ هم هرگز گمان نکرد که این بزرگتری چیزی بیش از سن اوست و این احترام متقابل را هماره پاس داشتند....

هرگز اتفاق نیفتاد که آقای زاهدی، صورت‌جلسه‌ای، قباله‌ای یا استشهادی را پیش از بزرگتر خود امضا کند مبادا خدای ناکرده امضایش بالاتر از امضای بزرگتر نشیند و اگر ناچار بود پیش از بزرگتران خود امضا کند، در پایین‌ترین سطر صفحه امضا می‌کرد که امضای بزرگ‌تر به ناچار بالانشین شود و هر گاه در این رفتار با پرسش روبرو می‌شد، همیشه یک پاسخ داشت: «شیخ بزرگتر است.» و همیشه اطمینان داشت که این مرام ستودنی او، احترامی متقابل در پی دارد چرا که این تنها مرام او نبود که مرام همه‌ی دوستان و یاران او بود که در یک فرهنگ مشترک بالیده بودند و امروز (روز این عکس) تنها همین دو تن مانده‌اند و ایکاش من (نگارنده) این فروتنی بزرگ‌منشانه را از آقای عبدالرحیم زاهدی روانش شاد و سرمدی باد آموخته باشم!

او این مرام را تا یکی دو سال دیگر هم پاس داشت تا در یک رمضان، نوزدهم رمضان (سی‌ام تیرماه 1360) که این دو یار غار تا پایان سایه‌ی صبح تابستان، با هم همچنان سالیان گذشته، گپ زدند و سایه که رفت، آنان نیز به خانه رفتند و جناب شیخ با شنیدن اذان ظهر از رادیو دوباره به خیابان آمد عصا را بر روی جوی آب زلال پل زد، پای چپ را که توان خمیدن زانو نداشت بر عصا نهاد و وضو ساخت و به خانه برگشت و برای نماز پیشین، قامت بست، قامتی که به نماز دیگر نرسید، در رکعت نخستین به سجده رفت، سجده‌ای که همیشه ناتمام بود چرا که به علّت خم نشدن زانوی چپ پیشانیش به زمین نمی‌رسید و ناچار با دست راست مهر را کمی بالا می‌آورد و به پیشانی می‌رساند و این بار همین سجده‌ی ناتمام در نیمه‌راهِ (سبحان ربی‌ الاعلی...) ماند و هرگز به پایان نرسید.

نوه‌ی سه چهار ساله وقتی پدربزرگ را در سجده، بی‌حرکت دید، فریاد برآورد و همسر با دیدن آن سجده‌ی طولانی، به خیابان دوید و برادرزاده را با خبر کرد و او هم به خانه‌ی آقای زاهدی نخستین و بهترین جایی که ذهنش می‌رسید دوید و فریاد برآورد: « عمو شیخ مرد!» و آقای زاهدی، ناباورانه- چرا که از جدایی آن یار لحظاتی بیش نگذشته بود و سرآسیمه، با فرزندانش تا خانه شیخ که چندان دور نبود، دویدند و ناگهان آقای زاهدی خویش را تنهای تنها یافت، با دستان خویش شانه‌های دوستش را گرفت و به او یاری داد که سجده‌ی ناتمام را به قیامی افقی برساند بی‌نیاز آن که پایش را به قبله کند که خود پیش از این پا به قبله شده بود. آنگاه در کنار جسم بی‌جان دوست ایستاد، بغض تا گلو آمده را فروخورد، دو قطره اشک ، تنها دو قطره نه بیشتر، از گوشه‌ی چشمانش و از لابلای مژگان سپیدش به گونه‌ی چروکیده‌اش لغزید و غلتید و تا گوشه‌ی لبانش پایین آمد. این بار طعم اشک، شور نبود، تلخ بود....

***

اگر در نگاه این دو پیر سالخورد دقت کنیم، تأسّفی عمیق خواهیم یافت. این تأسّف از چیست؟ بی‌شک تأسّف از این است که آن جمع بیست سی نفره که مجلس شورای چوپانان بود و همه‌ی یاران بودند و بر لب جوی آب، جلوی کوچه‌ی مسجد زیر درخت توت محمد حاج‌عبدالله، در سایه‌ی تابستان و آفتاب زمستان، تشکیل می‌شد و هر کس که می‌گذشت می‌توانست در آن شورا باشد و اظهار نظر کند و گاهی کودکان و نوجوانان هم در آن جمع می‌نشتند، شورایی که قوانینی نانوشته می‌گزارد که همه دون آن بودند ، ارباب و رعیت خرد و کلان و هیچ قلدری اجازه و یارای آن نداشت که هیچ به مخیله‌اش هم راه نمی‌یافت که خود را برتر از آن قانون نانوشته بداند و آن قانون با آن که نانوشته بود برای همه محترم بود و آن شورا و قانون‌های نانوشته‌ی محترمش که همه دون آن بودند، روز به روز تحلیل رفت و کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شد تا امروز (روز این عکس) که تنها از آن شورای بیست سی نفره، تنها این دو تن مانده‌اند آخرین نفرات از نسل دوم چوپانان -  و این تأسّف، تأسّف رفتن یاران نیست که همه می‌دانند: « مرگ تنها حقّی است که از هیچ کس نمی‌توان ربود!» بلکه تأسّف کم‌رنگ شدن آن قوانین نانوشته است که همه دون آن بودند و خورشید چوپانان را روز به روز درخشان‌تر می‌کرد.

یکی دو سال بعد از این عکس این دو بازمانده‌ی آن شورا هم که قوانینی نانوشته می‌گزارد که همه دون آن بودند به دنبال یاران رفته رفتند و آن شورا که قوانینی نانوشته می‌گزارد که همه دون آن بودند برای همیشه بسته شد و آن قوانین نانوشته را که همه دون آن بودند، با خود به خاک بردند....

آن‌ها رفتند و چوپانان را به ما تازه به دوران رسیده‌ها سپردند و ما که افرادی تحصیل کرده و دانشگاه دیده و روشنفکر و انقلابی بودیم آن قوانین نانوشته که همه دون آن بودند به کارمان نیامد. خود قانون‌هایی نوشته گزاردیم و در دفاتر به کتابت رساندیم و به بایگانی‌ها سپردیم تا مقدس و محفوظ بمانند و خود را برتر از آن قوانین نوشته نهادیم و دیگران را مکلّف کردیم به اطاعت از آن قوانین نوشته که ما برتر از آن بودیم و آن دیگران هم که ما برتران قوانین نوشته، آنان را مکلّف بر اطاعت از آن قوانین نوشته کردیم بنا بر اصلِ (النّاس علی دین ملوکهم) بر ما تأسّی جستند و آن قوانین نوشته‌ی ما را که مقدّس بود و در بایگانی‌ها محفوظ و ما برتر از آن بودیم، لگدمال کردند و شگفت‌تر آن که ما برتران قوانین نوشته گهگاه ، با تجاهل، فریاد برمی‌آوریم که :

نمی‌دانیم چرا خورشید چوپانان رو به افول است !!!!!!!!!!!!!!!!!

محمد مستقیمی (راهی) اصفهان آبان ماه 1389

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.