شیخ
ای شیخ غریق جوف جیفه شدهای
یا آویزان بند لیفه شدهای
بغداد تو پیداست خرابست خراب
زانروز که حاکم و خلیفه شدهای
آن حصار سبز
امروز صبح با سارا گشتی زدیم توی چوپانان. از کوچهی زاهدی رفتیم توی خیابون پشتی پیچیدیم توی کوچهی حلاجو. تا ته کوچه رفتیم و سربالا شدیم. مستقیم رفتیم بالا تا جلوی امامزاده، همون امامزادهی کذایی که چند سال پیش تاریخچهای ازش نوشتم و چیزی نمونده بودم برچسب الحاد بخورم و جالب این جاست که زنندگان برچسب همونهایی بودند که خیلی بهتر از من شکلگیری این امامزاده را شاهد بودند و با این که ایمان داشتند به نوشتههای من امّا بنا به دلایلی که برای خودشان هم روشن نبود و تنها ناشی از یک ترس گنگ بود دست به این عمل شنیع زدند. روزگار غریبی است گاهی با خود درگیر میشم که براستی چرا ما باشندگان این سرزمین کهن این گونهایم؟ گاهی با جریانهایی همگام میشیم که به انحرافش ایمان داریم. بگذریم به سمت کوه دشت پیچیدیم تا ظواهر تمدّن را که چند آلاچیق نوساز بر فراز کوه دشت بود از نزدیک ببینیم و من نمیدانم این چه اصراری است که چهرهی زیبای روستا را با الگوبرداری از شهرهای توریستی که خودشان هم در ساختارشان اصالتی نیست بسازیم نمیدانم شاید من دارم اشتباه میکنم و شاید دیدگاه من دارد به قهقرا میرود ولی هرچه هست من زیبایی روستای زادبومم را در کوچههای خاکی با ساختمانهای گلی میبینم که در کوچههای آن بوی پشکل و گاهگل بیاید با صدای بعبع گوسفندان و مرغ و خروس آوازی که چند لحظه پیش قبل از رسیدن به آلاچیقهای بتونی ضمن عبور از کوچهی حلاجو به گوشم خورد شاید من اشتباه میکنم و حق ندارم تنها به خاطر یک احساس لطیف شخصی یا یک حس نوستالژیک که شاید برای دیگران معنا ندارد همگامی زادبومم را با شهرهای توریستی زیر سؤال ببرم. قطعاً من در اشتباهم! از دامنهی کوه دشت به سمت دشت که از دور مثل یک کلّهی کچل دیده میشد پیچیدیم برای سارا گفتم که در ذهن من این دشت از این منظر یک دست سبز است و این کچلیها که میبینی بیماری تازهی کلّهی زادبوم من است که این بیماری است و ناشی از پیری هم نیست چون تاسی ناشی از پیری نظمی دارد این لکههای پراکنده باید همان کچلی باشد. از میان یک بند که سرتاسر کشت جو بود و آقای مرتضوی در حال آبیاری گذشتیم و به خیابان دشت رسیدیم و به سارا گفتم که روزی بود که دو طرف این خیابان را درختان توت محصور کرده بود که امروز تنها یک درخت پیر از آن همه مانده بود با تنهای چروکیده و نیمه پوسیده که سارا در کنار این پیر که امسال هم به زور سبز شده بود ایستاد و با این آخرین بازمانده آن نسل عکسی یادگاری گرفت شاید سارا دلش به حال پدر پیرش که درگیر خاطراتش شده بود سوخت و با این رفتار تسلّیبخش خود با پدر همدردی کرد چون در چهرهی درخت پیر میدید که همین چند سال آینده دیگر توان سبز شدن نخواهد داشت و کوشید با این عکس خاطرات بر باد رفتهی پدر پیرش را جاودانه کند باشد این عکس یکی از همنسلانش را برانگیزد تا دوباره آن حصار سبز را احیا کنند.
محمد مستقیمی، راهی
تقدیم به آقای راهی(محمد مستقیمی)
۳
قرنی گذشته است،
بیتوته کرده کاروانِ سبز
در منزلِ داغ
در منزلِ گرم.
در لحظههای لوند،
در لحظههای مرطوب از عرق
…………
در مُلتقایِ آبی و سبز،
اِستاده رَج به رَج نیایشگران
شاید به نماز- ؛
تکبیره الاحرام بستهاند.
بیتوته کرده کاروان سبز
و بوی ترش بلوغ را،
در یاختههای هوا منتشر کرده است.
قرنی گذشته است
عطر عمیق زنگولهها و درایها
بنفش،
سرخ،
سفید؛
و رنگ اساطیری شکوفههای بادام و سیب
با رقص عفیف صنوبر
در لابلای سوراخهای چارگوش طارمی.
قرنی که گذشت…..
آشوب باد جنونزده
و متقال مبهم مه
وقتی که در آخرین ساعات خاکستری روز
دیدار نور و رنگ را محدود میکنند.
با رقص شکوه و شقاوت
سرخ
قهوهای
زرد
و نکهت تلخ کُندُر و عناب در علف
……..
و کاروان،
در منزل یخزده،
در منزل سرد،
در لحظههای هذیانی لرز
در لحظههای خیس از تگرگ و برف
……… این قرن میگذرد.
و آسمان عبوس
با ابر الماس بیزِ نقرهگون
بر پیکر لخت نیایشگران
کافور و مرگ میزند
کافور و مرگ میزند.
……….
قرنها میگذرند
وکاروان سبز
از نهفت سیاه مرگ،
با نوش خنیاگر بهار،
در یک جوانه جاوید میشود،
در یک جوانه
جاوید
میشود.
عبدالله شاهسیاه(shahsiah.ir)
سمنو
سمنو که انارکیها به آن (سن) و بیابانکیها به آن (چنگمال) میگویند در چوپانان که محل تلاقی این دو فرهنگ و این دو گویش هم اصل اما بسیار متفاوت است همان (سمنو) نامیده میشود گرچه چوپانانیهای نسل اول و دوم که هر کدام با گویش خود خوری و انارکی سخن میگفتند هر کدام با واژهی مخصوص خود مینامیدندش ولی بچههای نسل سوم به بعد یا دیگر آن دو گویش را نمیدانند و تنها میفهمند یا اگر هم میدانند کمتر با آن سخن میگویند مگر این که مخاطب آن قرار گیرند. اینان فارسی سخن میگویند با تفاوتی در لهجه و تصرفاتی بسیار ناچیز در واجها و گاهی واژگان که همه انگشتشمارند و از این نسل به بعد یعنی نسل سوم به بعد آن را مثل اغلب جاها در ایران (سمنو) مینامند.
سمنو در چوپانان معمولاً در اواخر زمستان تهیه میشود چون از شیرینیهای مخصوص نوروز است. ابتدا مثل همه جا آرد سمنو تهیه میشود به این ترتیب که گندم را میخیسانند تا جوانه بزند بعد دوباره آن را میخشکانند و آسیا میکنند و به آن آرد سمنو میگویند.
از آرد سمنو در چوپانان و در انارک و بیابانک معمولاً به دو طریق استفاده میشود. گاهی آن را با قسمتی آرد گندم مخلوط کرده با کمی شکر و روغن و دانهی خوشبو چون هل و میخک و سیاهدانه و گشنیز مخلوط کرده و بنا بر سلیقهی خویش به آن ادویهای میافزایند و بعد این خمیر سفت را به دو صورت میپزند. قدیمیها و چوپانها و شترداران آن را در میان خلآتش داغ میپختند که به آن کماچ سن یا کماچ سمنو میگفتند امروزه آن را در قلیف (قابلمه یا دیگ) یا بر روی اجاق یا در فر میپزند که به آن نون قلیفی هم میگویند که کیکی است بسیار لذیذ که هر چوپانانی هر کجا که باشد دست کم سالی یک بار آن را میچشد.
دیگر استفادهی این آرد در سمنو پزی است که در این منطقه با تمام ایران متفاوت در اغلب شهرها و روستاهای ایران آرد سمنو را با مقداری آرد گندم معمولی مخلوط کرده آب بسیاری در آن میریزند تا رقیق شود و بعد آن را در دیک به مدت طولانی که گاهی به جهل و هشت ساعت میرسد میجوشانند و مرتب به آن آب سرد اضافه میکنند و به هم میزنند تا نشاستهی آن به قند تبدیل شود و در پایان مایع غلیظی دارند که به آن سمنو میگویند.
اما در چوپانان تا آنجا که آرد سمنو را با مقداری آرد معمولی مخلوط میکنند مثل همه جا عمل میکنند اما از این پس به گونهای دیگرند چون این مخلوط را خمیر کرده مثل خمیر نان و آن را در تنور درست مثل نان میپزند البته با قطر کمی کوچکتر و ضخامت کمی بیشتر ، بعد این نانها را در لگن ریخته خرد میکنند و ادویه بنا بر سلیقهخود و دانههای خوشبو چون سیاهدانه و گشنیز بر آن اضافه میکنند و در چوپانان و انارک با شیرهی خرما مخلوط کرده خوب به هم میمالند و این مرحله را سمنومالی مینامند و وقتی خوب مخلوط شد از این معجون بسیار غلیظ گندلههایی به اندازه کوفته تبریزی درست میکنند که در انارک به آن گندلهی سن و در چوپانان به آن گندلهی سمنو میگویند و در آخر آن گندلهها را در مجمعه یا سینیهای بزرگ میچینند و برای پذیرایی از میمانان نوروزی به میان میآورند.
در بیابانک طور دیگری عمل میکنند با این تفاوت که آن مخلوط را با خرما به جای شیرهی خرما اغلب با هسته و گاهی بدون هسته مخلوط میکنند و آن را (چنگمال) و گاهی به مختصر (چنگال) مینامند.
سمنو مالی کار دشواریست و قوت بازوی زیادی میطلبد زیرا مخلوط بسیار غلیظ و چسبناک است و بدین جهت سمنومالی معمولاً کاری مردانه است و زنان تا ناچار نشوند به آن مبادرت نمیکنند همان طور که در این عکس مشاهده میکنید قلی حلوانی (قلی حاجی) در سال 1330 که هنوز جوان بود در حال سمنومالی است – روحش شاد و یادش گرامی باد!
محمد مستقیمی، راهی
چرا خورشید چوپانان رو به افول است؟
دو یار دبستانی با یک دوستیِ ریشهدارِ اسطورهای که با یک سال تفاوت سنی (جناب شیخ متولد 1277 و آقای عبدالرحیم زاهدی متولد 1278) در انارک پای به هستی گذاشتند، در کوچه پسکوچههای انارک بالیدند و دوران کودکی و مکتب را با هم گذراندند، با هم بازی کردند، با هم خندیدند، با هم گریستند، با هم مجادله و گهگاه کتککاری کردند، قهر کردند و بلافاصله آشتی کردند و پس از پایان مکتب در نوجوانی به چوپانان جوان آمدند که هم سن خودشان بود. آنگاه پابهپای پدران، مادران، خواهران و برادران خویش کار کردند و کشتند و هشتند و آنچنان حریم دوستی را همگام، پاس داشتند که تعظیم همگان را برانگیختند.
آقای زاهدی هرگز فراموش نکرد که جناب شیخ یک سال از او بزرگتر است و جناب شیخ هم هرگز گمان نکرد که این بزرگتری چیزی بیش از سن اوست و این احترام متقابل را هماره پاس داشتند....
هرگز اتفاق نیفتاد که آقای زاهدی، صورتجلسهای، قبالهای یا استشهادی را پیش از بزرگتر خود امضا کند مبادا خدای ناکرده امضایش بالاتر از امضای بزرگتر نشیند و اگر ناچار بود پیش از بزرگتران خود امضا کند، در پایینترین سطر صفحه امضا میکرد که امضای بزرگتر به ناچار بالانشین شود و هر گاه در این رفتار با پرسش روبرو میشد، همیشه یک پاسخ داشت: «شیخ بزرگتر است.» و همیشه اطمینان داشت که این مرام ستودنی او، احترامی متقابل در پی دارد چرا که این تنها مرام او نبود که مرام همهی دوستان و یاران او بود که در یک فرهنگ مشترک بالیده بودند و امروز (روز این عکس) تنها همین دو تن ماندهاند و ایکاش من (نگارنده) این فروتنی بزرگمنشانه را از آقای عبدالرحیم زاهدی – روانش شاد و سرمدی باد – آموخته باشم!
او این مرام را تا یکی دو سال دیگر هم پاس داشت تا در یک رمضان، نوزدهم رمضان (سیام تیرماه 1360) که این دو یار غار تا پایان سایهی صبح تابستان، با هم همچنان سالیان گذشته، گپ زدند و سایه که رفت، آنان نیز به خانه رفتند و جناب شیخ با شنیدن اذان ظهر از رادیو دوباره به خیابان آمد عصا را بر روی جوی آب زلال پل زد، پای چپ را که توان خمیدن زانو نداشت بر عصا نهاد و وضو ساخت و به خانه برگشت و برای نماز پیشین، قامت بست، قامتی که به نماز دیگر نرسید، در رکعت نخستین به سجده رفت، سجدهای که همیشه ناتمام بود چرا که به علّت خم نشدن زانوی چپ پیشانیش به زمین نمیرسید و ناچار با دست راست مهر را کمی بالا میآورد و به پیشانی میرساند و این بار همین سجدهی ناتمام در نیمهراهِ (سبحان ربی الاعلی...) ماند و هرگز به پایان نرسید.
نوهی سه چهار ساله وقتی پدربزرگ را در سجده، بیحرکت دید، فریاد برآورد و همسر با دیدن آن سجدهی طولانی، به خیابان دوید و برادرزاده را با خبر کرد و او هم به خانهی آقای زاهدی – نخستین و بهترین جایی که ذهنش میرسید – دوید و فریاد برآورد: « عمو شیخ مرد!» و آقای زاهدی، ناباورانه- چرا که از جدایی آن یار لحظاتی بیش نگذشته بود – و سرآسیمه، با فرزندانش تا خانه شیخ که چندان دور نبود، دویدند و ناگهان آقای زاهدی خویش را تنهای تنها یافت، با دستان خویش شانههای دوستش را گرفت و به او یاری داد که سجدهی ناتمام را به قیامی افقی برساند بینیاز آن که پایش را به قبله کند که خود پیش از این پا به قبله شده بود. آنگاه در کنار جسم بیجان دوست ایستاد، بغض تا گلو آمده را فروخورد، دو قطره اشک ، تنها دو قطره نه بیشتر، از گوشهی چشمانش و از لابلای مژگان سپیدش به گونهی چروکیدهاش لغزید و غلتید و تا گوشهی لبانش پایین آمد. این بار طعم اشک، شور نبود، تلخ بود....
***
اگر در نگاه این دو پیر سالخورد دقت کنیم، تأسّفی عمیق خواهیم یافت. این تأسّف از چیست؟ بیشک تأسّف از این است که آن جمع بیست سی نفره که مجلس شورای چوپانان بود و همهی یاران بودند و بر لب جوی آب، جلوی کوچهی مسجد زیر درخت توت محمد حاجعبدالله، در سایهی تابستان و آفتاب زمستان، تشکیل میشد و هر کس که میگذشت میتوانست در آن شورا باشد و اظهار نظر کند و گاهی کودکان و نوجوانان هم در آن جمع مینشتند، شورایی که قوانینی نانوشته میگزارد که همه دون آن بودند ، ارباب و رعیت خرد و کلان و هیچ قلدری اجازه و یارای آن نداشت که هیچ به مخیلهاش هم راه نمییافت که خود را برتر از آن قانون نانوشته بداند و آن قانون با آن که نانوشته بود برای همه محترم بود و آن شورا و قانونهای نانوشتهی محترمش که همه دون آن بودند، روز به روز تحلیل رفت و کمرنگ و کمرنگتر شد تا امروز (روز این عکس) که تنها از آن شورای بیست سی نفره، تنها این دو تن ماندهاند – آخرین نفرات از نسل دوم چوپانان - و این تأسّف، تأسّف رفتن یاران نیست که همه میدانند: « مرگ تنها حقّی است که از هیچ کس نمیتوان ربود!» بلکه تأسّف کمرنگ شدن آن قوانین نانوشته است که همه دون آن بودند و خورشید چوپانان را روز به روز درخشانتر میکرد.
یکی دو سال بعد از این عکس این دو بازماندهی آن شورا هم که قوانینی نانوشته میگزارد که همه دون آن بودند به دنبال یاران رفته رفتند و آن شورا که قوانینی نانوشته میگزارد که همه دون آن بودند برای همیشه بسته شد و آن قوانین نانوشته را که همه دون آن بودند، با خود به خاک بردند....
آنها رفتند و چوپانان را به ما تازه به دوران رسیدهها سپردند و ما که افرادی تحصیل کرده و دانشگاه دیده و روشنفکر و انقلابی بودیم آن قوانین نانوشته که همه دون آن بودند به کارمان نیامد. خود قانونهایی نوشته گزاردیم و در دفاتر به کتابت رساندیم و به بایگانیها سپردیم تا مقدس و محفوظ بمانند و خود را برتر از آن قوانین نوشته نهادیم و دیگران را مکلّف کردیم به اطاعت از آن قوانین نوشته که ما برتر از آن بودیم و آن دیگران هم که ما برتران قوانین نوشته، آنان را مکلّف بر اطاعت از آن قوانین نوشته کردیم بنا بر اصلِ (النّاس علی دین ملوکهم) بر ما تأسّی جستند و آن قوانین نوشتهی ما را که مقدّس بود و در بایگانیها محفوظ و ما برتر از آن بودیم، لگدمال کردند و شگفتتر آن که ما برتران قوانین نوشته گهگاه ، با تجاهل، فریاد برمیآوریم که :
نمیدانیم چرا خورشید چوپانان رو به افول است !!!!!!!!!!!!!!!!!
محمد مستقیمی (راهی) اصفهان آبان ماه 1389