دیش سپید

ادبی

دیش سپید

ادبی

نامه‌ای به یک دوست

نامه‌ای به یک دوست

سلام دوست خوب من!

کاش سپید را جدی می‌گرفتی غزل سرایی را بگذار برای هر وقت یبس شدی و خواستی شعری بسرونی . تو که به این خوبی سپید کار می‌کنی که هر وقت من بخواهم نمونه ای از یک کار خوب برای بچه‌ها بخوانم یکی لز کارهای تو را می‌خوانم چرا عمرت را تلف می‌کنی که چند سال دیگر حسرتی را که امروز مرا می‌آزارد با خود بکشی شعر کلاسیک شعر امروز و فردای ما نیست ما در اصفهان خیلی از قافله عقبیم دارم کم کم دیگر به التماس می‌افتم و دست به دامان دوستانی که واقعاَ شاعرند می‌شوم بابا گول این کنگره‌ها و این جوایز صد تا یک غاز را نخورید عزیزان من این شهرت‌های کاذب و پوچ که تا چند داور نیرز دست به کار می‌شوند فریاد وامصیبتایمان به آسمان می‌رود که حق ما را پایمال کردند ما که عمری با حذف دیگران و با کارتون کارتون دستمال یزدی خریدن به زور باند و باندبازی خودمان را از اهل بیت کرده‌ایم و شهرت کاذبمان با یک وتو به خیال پوشالی خودمان نابود می‌شود چرا نمی‌خواهیم به خود بیاییم و ذوق خدادادیمان را صرف یک مشت نشخوار حرف‌های گذشتگان و زیر و رو کردن مضامین پوسیده و دستمالی شده کنیم و دلمان خوش باشد که با چند واژه‌ی امروزی غزل نو و غزل پست مدرن و نمی دانم چی سرونده‌ایم . عزیز من بیا و خودت را از این قزعبلات رها کن من به تو بسیار امیدوارم و چقدر تأسف می‌خورم وقتی می‌بینم چه استعدادهایی برای هیچ و پوچ تنها برای یک یا چند سکه پول سیاه یا نشان داده شدن از سیمایی که جز ننگ چیزی به همراه ندارد یا عناوینی که برای کسب آن بعضی‌ها را به چه کارهایی وا نمی‌دارد عزیز من دلم خون است نمی دانم چه می‌گویم برادران و خواهران تو در شهری که سراسر استعداد ادبی است چه بیهوده می‌کوشند به آن کسی برسند که خیال می‌کنند قله‌ای را فتح کرده است به خدا اگر حمایت این کارگزار و آن مهره را که با هزاران پستی و خودفروشی و آدم فروشی‌های پیاپی و خیانت به کسانی که الفبای همین قافیه‌بندی را از آنان آموخته به خیال خود کسب کرده از دست بدهد یا تقی به توقی بخورد و تکیه‌گاه‌های پوشالی او از میدان به در شوند می‌بینیم به چه ذلتی می‌افتد و به هر خس و خاشاکی چنگ می‌یازد و هزاران تهمت ناروا و باروا به این و آن می‌زند و نعره سرمی دهد که ایهاالناس نمی‌دانید چه شده است و فاجعه فاجعه به مقدسات توهین شده و آمریکا حق مسلم یک چهره‌ی ماندگار و قله‌ی ادبیات را وتو کرده است تو را خدا تو که می‌توانی شاهکار خلق کنی و تنها خون دماغت به همه ی دواوین این متشاعران قافیه بند می‌ارزد خودت را هدر نده نمی‌گویم بکلی دست از غزل‌سرانی بردار هر وقت یبس شدی برای راه افتادن مزاجت یک دوز مسهل غزل بخور تا اسهال شوی و این محصول را هم بگذار برای آن جاهایی که میل می‌کنی در سالنی برایت کف بزنند تا کف زنی کرده باشند می‌بخشی روده‌درازی کردم دلم پر درد است عزیز من! همیشه سپید باشی!

محمد مستقیمی، راهی

نقدی بر شعر عابد کریمی

نقدی بر شعر عابد کریمی


یکی دو سال است که این جوان مستعد و پر احساس را می‌شناسم و او را در جلسات ادبی می‌بینم. در اوّلین شعری که از او شنیدم ، درخشندگی خاصی دیدم ولی نمی‌دانم چرا در این مدّت دو سال به نظر می‌رسید که به نقدهای ما در جلسات توجّهی ندارد و آنچه دلش می‌خواهد می‌کند. شاید بی‌توجّهی من به او دلیل این قضاوت بود چون شخصیّتی خودنما نداشت. می‌آمد و خیلی ساده و بی‌پیرایه شعرش را می‌خواند و می‌رفت و گهگاهی سؤال و پرسشی و تمام. تا این که چندی پیش این دفتر شعر را به من داد تا مطالعه کرده بپرایم گرچه اعتقادی به پیرایش و ویرایش کار دیگران ندارم به ویژه ویرایش اثر هنری ولی پذیرفتم که بخوانم و نقدی بر آن بنویسم و وقتی آن را خواندم مرا شگفت‌زده کرد که چگونه می‌شود یک هنرجو، با این دقّت، به انتقادها توجّه کند و همه را به کار بندد به طوری که اثرش دگرگون شود و تظاهری هم نداشته باشد؟ خوب می‌بینیم که ممکن است و این ویژگی به شخصیّت آقای کریمی برمی‌گردد. به هر حال با دفتری کوچک امّا قابل توجّه روبرو شدم که بر خود واجب دانستم سطوری چند بر پیشانی آن بنگارم تا معلوم شود این جوان که ابتدای کار اوست، چقدر زود و چقدر خوب ماهیّت و ساختار شعر را شناخته و حالات آفرینش خود را دریافته است و با شناخت آفت‌های کلام چقدر زیبا کوشیده است اثرش را  از آن‌ها پاک و مبرّا سازد.

شعر او ساختارهای گوناگونی دارد گرچه به نظر می‌رسد او در پی آزمودن این ساختارهاست امّا با کمی دقّت درمی‌یابیم که در این آزمایش موفّق است برای مثال به موارد زیر می‌توان اشاره کرد:

پیچیدگی خیال با ساختار تخیّل در تخیّل: البته نه بدان معنا که در فضای استعاری خلق شده در شعر با پرشی به فضایی دیگر رفته باشد به شکل تخیّل در تخیّل که در ادبیات گذشته‌ی ما رایج بوده است بلکه به صورتی است که مجازها و استعاره‌های جزء به کار رفته در ساختار استعاره‌ی کل، تنها یک لفظ نیستند بلکه هر کدام برای خود می‌توانند ساختاری تأویلی داشته باشند و در هر بعد خود چه حقیقی و چه مجازی دریچه‌ای باشند برای ارجاع برون متنی: به این شعر  و واژه‌های: «خدا، فیروزه‌ای، آسمان و شیر سنگی» توجّه کنید و ببینید چگونه ابعاد مختلف این کلمات تعبیری جداگانه و مستقل به شعر می‌دهند و این واژگان در فضای استعاره‌ی کل شعر تنها یک واژه نیستند:

شب نمی‌میرد / در آسمان / بلندگوها خدا می‌پاشند... (ص   )

همچنین ترسیم فضا با واژه: «ترمز کردن» برای زل زدن که فضای حضور اتومبیل را ترسیم می‌کند و القاء حس و فضاسازی با توجّه به معنای حقیقی و مجازی واژگانی چون «ایست، یک طرفه و بوق» در شعر:

ترمز می‌برم / چشم‌های سبزت را.... (ص   )

و شعر:

به همین سادگی / گاهی خواندنی نیست.... (ص     )

البتّه گاهی توجّه بیش از حد به واژگان کار دست او می‌دهد و شعرش را تا حد کاریکلماتور تنزّل می‌دهد:

قدم‌ها / بلند و سنگین.... (ص        ) و به ویژه در شعر (ص 17)

زمینه‌چینی‌های زیبا برای بیان حالات با حضور اشیا: حضور عینک برای باوقار شدن و آمادگی برای یک ملاقات و همچنین به کارگیری بازی‌های زبانی که از جنس شعر هم نیستند، برای القای یک حس و یا دست کم برای بیان آنچه که قرار است در آخرین ملاقات اتّفاق بیفتد مثل بازی جناس و ایهام در واژه «پرده» در شعر زیر:

پشت عینک دودی / آسمان.... (ص          )

فشردن کلام تا حدّ تلگرافی شدن: بی آن که به ایجاز مخلّ برسد با همان شگرد حضور اشیا برای مادّی کردن فضای احساس و باز هم استفاده از یک بازی زبانی برای فضاسازی و القاء حس، تنها با حضور یک واژه در معنای ایهامی خود، واژه‌ی «پارک»:

نیمه‌شب / زیر نورافکن‌ها... (ص   )

البّه این تلگرافی شدن گاهی شعر را گیج و گنگ می‌کند:

کجا بودم / خدا هم نمی‌داند.... (ص         )

و همچنین در شعر:

طرحی / به شب زده / زنده.... (ص           )

گاهی این ابهام‌ها شعر را به چیستان تبدیل می‌کند (صص 19 و 22)

در هم آمیختن دو پدیده به موازات یکدیگر: برای ایجاد یک «این‌همانی» ضروری: «انسان و دریا» با پرش از ویژگی‌های این به ویژگی‌های‌ آن:

جای لمس به اسکله / موج و غرق اندام / تو گربه.... (ص     )

و چه خوب توانسته است بی آن که در ظاهر تصویر این عریانی به خواننده منتقل سازد، احساس را به او القا کند:

جای لمست خالی / شبی که اسکله فراموشت کرده... (ص   )

هنجار شکنی در زبان: او می‌داند که بازی‌های زبانی ماهیّت شعری ندارند و آن‌ها را در حدّ زیبایی در کلام به کار می‌برد و برای استفاده از ساختار زبان در ساختار استعاره‌ی کل به سراغ هنجار شکنی در زبان می‌رود که ترجمه‌پذیر است و از ماهیّت شعر نمی‌کاهد:

درخت‌هایت را / مسواک می‌زنم... (ص     )

و همچنین هنجار شکنی در کاربرد‌های رایج که ساختاری طنزگونه ایجاد می‌کند:

«آسمان شهر / به اندازه من گاهی آبی است» در شعر: ترمز می‌برم / چشم‌های سبزت را..... (ص           )

و هنجار شکنی در کاربرد «فعل»: «بارمی‌گذارند» در شعر:

بی‌خوابی / خماری.... (ص           ) و همچنین در شعرهای (صص 15 و 16)

حضور واژگان ارجاعی و محدود کردن گستره‌ی تأویل در شعر او نادر است و پیداست که همیشه برای دور ماندن از این آفت، مراقبت داشته است. شاید تنها همین یک مورد باشد: واژگان «دارایی و بدهکار» در شعر:

کبود / تا دارایی‌ام.... (ص            )

و گاهی حضور واژگانی غریب در فضای استعاری که به نظر می‌رسد پرش ذهن بدون تداعی‌کننده اتّفاق افتاده که با ساختار شعر کریمی باید آن را به ویژگی تلگرافی بودن کلام او نسبت داد و حاصل حذف عامل تداعی‌کننده، واژگان «آتش فشان و حشره» در شعر:

بی‌خوابی / خماری را.... (ص       )

گاهی ابهامی در شعر او می‌بینیم که حاصل برخورد تلمیحی برای ترسیم یک فضای آشنا یا جغرافیایی خاص است که چندان هم شهرت ندارد. مثلاً با میدان نقش جهان اصفهان می‌توان چنین برخوردی کرد امّا با مجسمه‌ای در گوشه‌ی یک خیابان نه ، چون اینگونه برخورد گنگی در کلام ایجاد می‌کند:

در سر / گنجشک می‌پروراند... (ص         )

گاهی شعرش در خوانش اوّلیه گنگ می‌نماید و ذهن خواننده درگیر دریافت تصاویر جزء، استعاه‌ها و مجازها می‌شود که این ساختارها اگر بیش از اندازه نباشد که ذهن خواننده را از استعاره‌ی کل دور کند نه تنها عیب نیست بلکه بر زیبایی کلام هم می‌افزاید این عیب در شعر زیر دیده می‌شود:

تا تاک / تنیده دست های.... (ص )

گاهی ساختار کاریکلماتوری به گونه ای است که خیال را بارور می‌سازد و استعاره‌ی کل شکل می‌گیرد و با این که به نظر می‌رسد خیال شعر بر اساس یک بازی زبانی است ولی چنین نیست، این بازی زبانی تنها عامل به وجود آورنده یک احساس است که به استعاره می‌انجامد:

تو که / ببخشید شما که نباشید.... (ص       )

ویژگی‌های شعر او کم نیستند که اغلب هم ویژگی‌هایی است که کم‌تر به آن‌ها توجّه شده است امّا در این فرصت مجال همه‌ی آن‌ها نیست چرا که قرار نیست مقدمه از متن بیشتر شود.

با آرزوی توفیق روزافزون برای او

محمّد مستقیمی (راهی)

تیرماه 1388

سرشماری

سرشماری


هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان

ایوان مداین را آیینه‌ی عبرت دان

 

یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران...

 

نمی‌دانم وقتی خاقانی بر خرابه‌های مداین نشست و با سوز دل این قصیده‌ی غرا و پر سوز و گداز را سرود چه حسی داشت آیا تنها یک حسرت بر گذشته‌ی پر افتخار در او موج می‌زد یا حس دیگری هم در تخیل او سیلان داشت درست نمی‌دانم اما خوب می‌دانم که خاقانی در شمالی‌ترین شهر ایران آن روز زاده شده بود و تنها حسی که در او نبود مویه بر زادگاه ویران شده بود که نداشت چرا که مداین در جنوبی‌ترین نقطه این سرزمین بود وزادگاهش شروان در شمالی‌ترین اما توانست دجله دجله بر آن خاک بگرید...

و من دیده‌ام روستاهایی کویری را که به مرور زمان خالی از سکنه شده‌اند و خانه‌ها ویران گشته‌اند و ریگ روان تا بام خانه‌های ویرانشان را پس گرفته و فراموش شده‌اند و اینک اگر گهگاهی مسافری ره گم کرده گذارش بر آن‌ها می‌افتد تنها دقایقی چند تأمل می‌کند و بی که اشکی بریزد از آن می‌گذرد و زادگاه من گاهی در تصورم چنین سرنوشتی را تجربه می‌کند.

امروز به این دلخوشم که سالی چند صباح، سری به آن بزنم و به بهانه‌ی یادی از گذشته، ایام نوروز یا عاشورا یا برات را در آن بگذرانم و بچه‌ها و نوه‌هایم را برای گذران تعطیلات به آنجا ببرم و گاهی هم در شب‌نشینی‌هایی که این ایام، با مسافرانی چون من، شلوغی و جمعیت گذشته را به یاد می‌آورد، از شکوفاییش که دیگر نیست یادی کنم و سخن بگویم و در پایان تعطیلات دوباره او را تنها بگذارم و بروم تا نوروزی دیگر یا چند روزی به بهانه‌ای دیگر سری به خانه‌ی پدری بزنم و خاک‌های بادآورده‌اش را بروبم و باز هم چند روزی خود را با خاطرات کودکی سرگرم کنم و هرگز به خود اجازه ندهم که به این صرافت بیفتم که زادگاهم چوپانان که به آن عشق می‌ورزم و کباده‌ی دوستی و عشق او را می‌کشم و دغدغه‌اش مرا می‌آزارد در سرازیری همان سرنوشتی است که مداین داشت تا بهانه‌ای باشد برای گریه‌های خاقانی و مضمونی شود برای یک قصیده جاویدان، تازه مداین شهری بزرگ بود که عرب مدینه‌هایش می‌نامید و زادگاه من روستایی کوچک، که نزدیک است من هم او را فراموش کنم. وقتی گردش روزگار شهری بدان آبادانی را چنان کرد که تنها خرابه‌ای از قصری با شکوه از آن بماند زادگاه کوچک من چه چشم‌داشتی از روزگار و من بی‌وفا می‌تواند داشت وقتی سران و صاحبان و سردمداران مداین از آن گریختند او هم تنها راهی که داشت ویرانی بود که به خوبی از پس آن بر آمد.

و حالا من هم به بهانه‌های گوناگون: کار و حرفه ، تحصیل فرزندان، آب و هوا، سرگرمی و... به همان راهی می‌روم که دوست داران مداین رفتند. چوپانان را برای همان چند روز در سال می‌خواهم، غافل از آن که اگر به خود نیایم در آینده‌ای نه چندان دور اگر خوش شانس باشد تنها پمپ بنزینی و قهوه‌خانه‌ای در کنار راه ترانزیتی کشور می‌شود که فقط مسافری تشنه و خسته و بی‌سوخت مانده توقفی کوتاه در آن خواهد داشت.

نه من خیال ندارم به چوپانان بروم و سرمایه‌گذاری کنم و کار و حرفه تولید کنم تا عده‌ای به بهانه‌ی نان در آوردن در آنجا سکنا گزینند. خیال ندارم برای گذران دوران بازنشستگی دور از جنجال شهرهای آلوده بدان پناه آرم . در این فکر نیستم که برای بازگشت به خاطرات کودکی در آن بمانم نه انگار هیچ یک از این‌ها را در سر ندارم اما به گمانم چوپانان، زادگاه عزیزم را برای روزهایی که از زمین و زمان به تنگ می‌آیم و در به در به دنبال گریزگاهی می‌گردم و بچه‌ها و نوه‌هایم هم به خاطر همان سالی چند روز دل بدان بسته‌اند می‌خواهم.

اگر همه‌ی آنچه را که گفتم نمی‌خواهم یا نمی‌توانم بکنم یک کار کوچک از من بر می‌آید ، آری از من برمی‌آید که در فصل انارهای خندانش و در اعتدال هوای پاییزی نه گرم و نه سردش که شباهتی به همان هوای دوست داشتنی نوروزش دارد یک مسافرت کوتاه به آن داشته باشم، یک مسافرت کوتاه کوتاه، یک روز، آن هم در روز سرشماری، به زادگاه عزیزم بروم تا در همان جا که باید و شاید و بایسته و شایسته است سرشماری شوم. و این کار کوچک می‌تواند گامی بزرگ باشد در راه احیاء چوپانان که در آرزوی من است و این کار کوچک شایسته ترین است چرا که من از این خاکم و در این خاک زاده شدم و باید در این خاک سرشماری شوم و باید در این خاک بمیرم.

چرا وقتی وصیت می‌کنم پس از مرگ مرا در چوپانان دفن کنند امروز که زنده‌ام گامی کوچک در راه آبادانی آرامگاه ابدیم بر ندارم؟ نه کوتاهی نمی‌کنم و به همه ثابت می‌کنم چوپانان زنده و پرجمعیت است و ما در هر کجا که باشیم دلمان در چوپانان است و چوپانانی هستیم...

 

بر دیده‌ی من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

مستقیمی راهی

مهر 90

نسل بی‌خاطره

نسل بی‌خاطره

 

این نظریه برای همه آشناست که کودک در زمان حال زندگی می کند و جوان در آینده و پیر در گذشته و من می خواهم روی قسمت سوم تأکید کنم یعنی پیر در گذشته زندگی می کند و این نکته قابل توجهی است برای بحثی که بر آن برانگیخته شده ام، این انگیزه که چرا موجودیّت چوپانان رو به زوال است و چرا بچّه‌های چوپانانی ، چاره‌ای نمی اندیشند.

وقتی پیر در گذشته زندگی می‌کند به این معناست که دوران پیری ما در خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانی سپری می‌شود و هرچه این گذشته‌ها زیباتر و دوست‌داشتنی‌تر باشد دوران پیری شیرین‌تری خواهیم داشت. این که پیران در گذشته زندگی می‌کنند را برای پیران نمی‌خواهم به اثبات برسانم چرا که خود این دوران را درک کرده‌اند و نیازی به اثبات آن نیست ولی برای جوانان و نوجوانان که بیشتر مورد خطاب من هستند باید بگویم اگر باور نمی‌کنید به پدربزرگ ها نگاه کنید. اهالی چوپانان تقریباً همه به نوعی به شهرهای دور و نزدیک مهاجرت کرده‌اند اما ما شاهد هستیم که تقریباً همه در دوران پیری به نوعی به چوپانان برگشته‌اند یا برمی‌گردند به شیوه‌ها و بهانه‌های مختلف از خریدهای جدید املاک و خانه‌ها می‌توانید این نکته را دریابید:

کیستند این خریداران؟ اگر دقّت کنید خواهید تقریباً همه، کسانی هستند که کودکی و نوجوانی و گاهی جوانی را در چوپانان گذرانده‌اند و این بازگشت بی دلیل نیست و دلیلی هم جز مراجعه به خاطرات گذشته ندارد.

ممکن است کسی زادبوم و مسقط‌الرأس را هم مطرح کند که آن هم به نوعی برمی‌گردد به خاطرات کودکی حالا اگر علاقه‌ای به زادبوم هم باشد من نمی‌دانم چقدر علمی است و یا چقدر تلقین روانی ، به هر حال به نوعی با خاطرات کودکی پیوسته است.

خاطرات چیستند و از چه عواملی شکل می گیرند :

خاطرات مجموعه‌ی تصاویر از مکان‌ها و اشخاص و اشیایی هستند که در ذهن انسان به مرور زمان نشسته‌اند. پس این مکان‌ها و اشیا و افراد ، یعنی پدیده‌های خارجی هستند که خاطرات ما را می‌سازند و خاطرات کودکی را دوستان دوران کودکی و اشیا و مکان‌هایی که کودک در آن جا با آن ها رشد کرده است. دوستان همبازی و مکان‌ها و اشیایی که با آن ها بازی کرده است:

هنوز قطعه زمین صاف و شیبدار بالای بهداری یعنی همین مکان که الآن کتابخانه و مدرسه شده است به طور کامل در ذهن من نشسته است و می‌دانم در ذهن همه ی همسالان من که هر روز عصر پس از تعطیلی مدرسه آن جا جمع می‌شدیم و دو تیم تشکیل داده بیس‌بال بازی می‌کردیم البته نه بیس‌بال آمریکایی بلکه بیس‌بال چوپانانی که تفاوت آن با بیس‌بال آمریکایی گمان می‌کنم تنها در این بود که مال ما دو تا بکّه داشت: بکّه‌ی بالا و پایین و مال آن‌ها چهار بکّه در چهار رأس یک مربع دارد دیگر گمان نکنم تفاوت فاحشی داشته باشد یادم است که بکّه ی پایین از شدت ترمز ناگهانی باز یکنان گودالی پر از خاک‌مرده شده بود. ببینید همه ی جزییات را به خاطر دارم اینک که در مرز شصت‌سالگی هستم حتّی می‌توانم همه‌ی بچّه‌هایی را که با آن‌ها همبازی بوده ام نام ببرم که بهتر است این کار را نکنم چون گمان می‌کنم نود درصد ایشان به دیار باقی شتافته‌اند. خدایشان بیامرزاد! این مکان با این که سال‌هاست تغییر شکل داده و در این میدان چند ساختمان احداث گردیده امّا هنوز در خاطر من و هم هی بچه‌هایی که همبازی من بوده‌اند وجود دارد. حالا برگردید به مکان‌هایی که تغییر نکرده است.

هنوز قلعه خرابه ی چوپانان که چند خرابه‌ی باقی‌مانده از سیل بود در خاطر من است. آن دیوار کوتاه با پنجره‌ی کوتاهی که پرسپکتیو یک اتومبیل وانت را می‌ساخت. ماشین ما بچه‌ها بود یکی به عنوان راننده در پنجره می نشست و بقیه روی دیوار به عنوان مسافر و چه سفرهایی نمی‌کردیم البته شعاع سفرهامان تا انارک و خور و نخلک  و گود بود که جغرافیای ذهن کودکانه‌ی ما همین ها را می‌شناخت و چقدر در همان حال و هوای کودکانه حسرت بردم روزی که آن خرابه‌ها را ویران کردند و به جای آن باغ ساختند یا برج‌های پنج‌گانه ی ویران شده‌ی قلعه ی جدید چوپانان که چه طراحی عظیمی داشت برای قلعه‌بندی جدید، چهار دور چوپانان را می‌پوشاند گرچه ظاهراً شباهتی به قلعه نداشت ولی با کمی دقّت درمی‌یافتی که در زمان نیاز تنها با دیوارکشی ته کوچه‌ها تمام چوپانان بزرگ در یک حصار کامل قرار می‌گرفت  و این حصارکشی هم چون تنها در انتهای کوچه‌ها بود به سرعت عملی بود و نمی‌دانم چرا و به چه دلیل آن‌ها را که سر پا و سالم بود و جز زیبایی کاری نداشت ویران کردند.

این ها ویران‌شده‌هاست که این گونه زنده در خاطر من است حالا ببینید باقی‌مانده‌ها چه تداعی در خاطرات من برمی‌انگیزد همین کوچه‌های گلی همین بادگیرها و مسجد ، که در گوشه گوشه‌ی آن کودکی و نوجوانی من و همه‌ی کسانی که در این خاک بالیده‌اند مانده است. این است که پیری که دوران بازگشت به کودکی و نوجوانی و جوانی است مرا و امثال مرا می‌کشاند به زادبوم. حالا برگردیم به عنوان موضوع یعنی نسل بی خاطره:

مدت هاست که این عنوان در ذهن من شکل گرفته و رشد می‌کند کودکان و نوجوانان و جوانان نسل امروز چگونه‌اند کمی در رفتار و کردار آن‌ها دقت کنید یا پای تلویزیون نشسته‌اند یا پای کامپیوتر یعنی تقریباً تمام اوقات فراغتشان که باید با بازی با همسالانشان بگذرد در دنیای مجازی می‌گذرد . حال این سؤال پیش می‌آید که آیا دنیای مجازی هم خاطره تولید می‌کند ؟ گمان نمی‌کنم چون اشیا و مکان ها و انسان چنین رسالتی بر عهده داشتند در این دنیا تنها با یک دستگاه روبرو هستید و حتی چت‌های شما هم خاطره‌ای در آن نیست. خوب با این حساب این نسل نسل بی‌خاطره خواهد بود و دوران پیری این نسل دورانی تهی است . من نمی‌دانم این پوچی با آنان چه خواهد کرد؟

هنوز روستاها از این آفت تا اندازه‌ای مصون مانده‌اند زیرا بچه‌های ما تنها از همان چند روزی که ایام عید یا مواقع دیگر در چوپانان بوده‌اند یاد می‌کنند و آرزوی تکرار آن را دارند هرگز از تصاویر مجازی دنیای اینترنت سخنی ندارند. پس اگر دلمان برای انگیزه‌های خاطرات خودمان نمی‌سوزد دست کم برای تهی نماندن دوران پیری کودکان و نوجوانانمان چاره‌ای بیندیشیم. این جا مجال راه کارهای این مهم نیست اگر فرصتی و سعادتی بود در مقاله‌ای دیگر، گرچه خارج از تخصص خود نیز می‌بینینم من اهل ادبیاتم و با احساس سرو کار دارم نه کارهای عملی من فقط می‌توانم برانگیزم شاید این انگیزه متخصصانمان را که کم هم نیستند برانگیخت و راه کارها را جستند و یافتند:

وقتی ابری می شوی

باران قشنگ ترین است

راندن در جاده

و موسیقی

اگر خانه ای داشته باشی در دیروز

بیچاره شما!

نمی دانید

میزبان خود باشید!

محمّد مستقیمی(راهی)

اسفندماه 1387

عشق چیست؟

عشق چیست؟


انسان با سه احساس روبروست که هیچ ارتباطی با هم ندارند ولی با هم اشتباه می‌شوند: عشق، مالکیّت و هوس(شهوت). این سه حس ، هم خاستگاه مختلفی دارند و هم ماهیّت متفاوت. ابتدا به معرّفی آنها پرداخته و بعد به علل اختلاط آنها پی می‌بریم:

1-عشق: عشق خاستگاهی روانی دارد و در «منِ درونی» انسان ساری است. عشق با «منِ بیرونی» انسان کاری ندارد. با جسم انسان ارتباطی ندارد هر چه هست مربوط به روان انسان است.

2-مالکیّت: مالکیّّت زیر مجموعه‌ی حبّ ذات است انسان دوست دارد مالک هر آنچه می‌پسندد باشد. این حس قوّت و نمودی تا حدّ حبّ ذات در انسان دارد.

3-هوس(شهوت): هوس مربوط به جسم انسان است . حکمتی است خداوندی برای بقای نسل موجودات که در تمام موجودات زنده وجود دارد. خدا در خلقت، بقای موجودات را بر انگیزه‌ای سوار کرده‌است که بناچار همه به سراغش بروند و ناخواسته در بقای نوع خود عاملی مؤثر و اصلی باشند. اگر چنین نبود هیچ یک از موجودات در این باب نمی‌کوشید.

و امّا چرا این سه حس در انسان با هم اشتباه می‌شوند؟ این سه شباهت‌هایی با هم دارند. دوست داشتن که انگیزه‌ی اصلی هر سه است این اشتباه را به وجود می‌آورد. برای بیرون آمدن از این شبهه باید تفاوت‌ها را شناخت:

1-تفاوت عشق و مالکیّت: این دو پدیده تظاهری یکسان دارند، گرچه عشق مربوط به درون انسان است و به هیچ وجه ظاهر نمی‌شود ولی چون دوست داشتن در هر دو مشترک است خود انسان آن دو را مخلوط می‌کند. انسان دوست دارد که وقتی عاشق کسی است او را مالک شود و همین جاست که اختلاط این دو اتّفاق می‌افتد. عشق ارتباط روحی است(رابطه‌ی دو «منِ درونی» و حتی گاهی احساس یک «من») که وصل و هجران در آن نیست. این ارتباط را هر لحظه که اراده کنی اتّفاق می‌افتد نه بعد زمان در آن مطرح است نه بعد مکان، پس هجرانی وجود ندارد. عشق ارتباطی است با معشوق که در درون انسان روی می‌دهد با هیچ نمودی در بیرون ولی مالکیّت ارتباطی بیرونی است. میلی است به تصاحب آنچه را که دوست داری. در عشق حسادت و غیرت نیست. عاشق از این که دیگران هم عاشق معشوق او باشند نه دچار حسادت می‌شود نه غیرتی می‌گردد تا آنجا که خواهان این است که همه عاشق معشوق او باشند.مثال: اگر زنی به شما بگوید که من عاشق پدر شما هستم ، احساس خوبی به شما دست می‌دهد، نه غیرتی می‌شوید و نه حسادت می‌کنید ولی اگر مادر شما آن را بشنود زمین و زمان را به هم می‌دوزد. چرا؟ چون احساس شما نسبت به پدر عشق است و احساس مادرتان نسبت به او مالکیت. مالکیت انحصار طلب است.

منظومه‌های عاشقانه‌ی ادبیات ما را بنگرید: لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و ویس و رامین در هر سه منظومه معشوقه زنی شوهردار است این انتخاب تصادفی نیست. و جالب این جاست که ویس و رامین با این که از نظر ادبی زیباتر از دو منظومه‌ی دیگر است آوازه‌ی چندانی ندارد. دلیل این است که فخرالدّین اسعد گرگانی عشق را نشناخته ولی نظامی آن را بخوبی شناخته‌است. در دو منظومه‌ی نظامی هیچ کششی بین دو جسم عاشق و معشوق نمی‌بینیم نه بین فرهاد و شیرین نه بین مجنون و لیلی، ولی آنچه در ویس و رامین می‌گذرد عشق نیست هوس است و می‌بینیم که ویس از آغوش همسر خود می‌گریزد و به بیرون قلعه رفته به آغوش فاسق خود(رامین) می‌خزد. در ویس و رامین، ویس مثل شیرین و لیلی یک زن پاک‌دامن نیست. یک روسپی است و رامین هم مثل فرهاد و مجنون عاشقی پاک‌باخته نیست که یک فاسق است و این دلیل آن است که این منظومه نتوانسته جایگاه خوبی را در ادبیات ما بیابد. در اینجا باید اشاره کنم که ازدواج را هم نباید با عشق اشتباه گرفت . ازدواج یک قرارداد اجتماعی است مثل یک شرکت. زن و شوهر باید دو شریک خوب و مناسب باشند حالا می‌توانند عاشق همدیگر هم باشند. بارها دیده‌ایم عاشقانی را که شرکای مناسبی نبوده‌اند و شرکتشان را منحل کرده‌اند در حالی که همچنان عاشق یکدیگر باقی مانده‌اند و همچنین بسیارند کسانی که عاشق یکدیگر نبوده‌اند و شرکای خوبی در زندگی مشترک بوده‌اند و زندگی خوب و مؤفّقی داشته‌اند. پس معیار انتخاب همسر عشق نیست گرچه زندگی عاشقانه در صورتی که معیارهای شرکت به طور کامل در نظر گرفته شود می‌تواند یک زندگی ایده‌آل باشد ولی باید توجّه کنیم که تنها عشق برای زندگی کافی نیست. شرکای خوبِ یک زندگی خوب، پس از مدتّی به الفت می‌رسند و اغلب به عشق ولی عاشقان لزوماً شرکای خوبی نیستند.

2-تفاوت عشق و هوس: همان طور که اشاره شد عشق نمود عینی ندارد آنچه که خود را ظاهر می‌کند چه در نگاه و چه در کلام یا حواس دیگر مربوط به هوس است که با جسم انسان ارتباط دارد و آنچه در جوامع بشری ممنوع می‌نماید هوس است عشق نیست من بارها گفته‌ام که: من از همه‌ی شما عاشقترم و تا حالا هم کمیته مرا نگرفته‌است. اصلاً کدام مأمور منکرات می‌خواهد ارتباط روحی مرا تشخیص بدهد و بفهمد من عاشقم و بیاید مرا دستگیر کند. ارتباط منِ عاشق از نوع تله‌پاتی است که هیچ دستگاه شنودی قادر به شنیدن آن نیست.

دیگر این که در هوس همیشه باید تمایل دو طرفه باشد در حالی که در عشق چنین نیست. عاشق می‌تواند عاشق باشد و معشوق مطلقاً از عشق او بی‌اطّلاع بماند، فرقی نمی‌کند و این که گفته‌اند: «عشق یکسره مایه‌ی درد سره» همان هوس را می‌گویند و همچنین آنجا که مولانا می‌گوید «عشق‌هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود» به هوس اشاره دارد.

هوس نه تنها در جامعه‌ی ما که در تمام جوامع بشری ممنوع است زیرا تجاوز به حقوق دیگران و زیر سؤال بردن مالکیّت دیگران است. باید هم ممنوع باشد امّا عشق هرگز ممنوع نیست بلکه انسان خلق شده تا عاشق باشد و رسالتش در این است که عاشق همه باشد. دقّت کنید اگر انسان به این درجه رسید که عاشق همه‌ی کائنات شد چقدر حیات انسانی زیبا می‌شود و زندگی چقدر شیرین. آفرینش انسان برای نمود عشق است:

در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد

           عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

همان طور که اشاره رفت در عشق وصل و هجران فرقی ندارد. عاشق همیشه در وصال است:

یکی درد و یکی درمان پسندد

                          یکی وصل و یکی هجران پسندد

مو از درمان و درد و وصل و هجران

                   پسندم آنچه را جانان پسندد

و از اینگونه است جفا و وفا و قهر و لطف که در نظر عاشق تفاوتی بین آن‌ها نیست:

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

                بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

گویند لیلی آش نذری پخته بود و جوانان قبیله برای گرفتن آش می‌رفتند، مجنون هم کاسه برداشت و به دنبال آنان رفت. لیلی کاسه همه را پر کرد و چون نوبت به مجنون رسید، بر او خشم گرفت بدان جهت که نامش را بر زبان‌ها انداخته بود و کاسه‌ی مجنون را گرفت و پرتاب کرده آن را شکست. جوانان قبیله، مجنون را سرزنش کردند که تو خود را بخاطر لیلی به این روز انداخته‌ای ولی او هیچ علاقه‌ای به تو ندارد دیدی که با تو چه کرد؟ مجنون پاسخ می‌دهد که :

اگر با دیگرانش بود میلی

                       چرا ظرف مرا بشکست لیلی

یعنی شما نمی‌فهمید او با زبانی دیگرگون مرا از بین تمام جوانان قبیله متمایز کرد و گفت: تو دیگری.

عاشق جز زیبایی معشوق نمی‌بیند. زیبایی و زشتی مربوط به جسم است و او با جسم معشوق کاری ندارد. گویند لیلی دختری سیاه چرده و نه چندان زیبا بود. وقتی آوازه‌ی عشق مجنون به خلیفه رسید در لیلی طمع کرد فرمود تا او را بیاورند چون آمد او را نازیبا یافت گفت:

آن خلیفه گفت هان لیلی تویی

                 کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

                 گفت خامش چون تو مجنون نیستی

یعنی باید از دیدگاه مجنون به لیلی نظر افکنی تا زیبایی او را ببینی.

قدما عشق را دو گونه دانسته‌اند: حقیقی و مجازی. عشق حقیقی آن است که عاشق خدا باشی و عشق مجازی آن که عاشق کسی جز خدا باشی که این تقسیم‌بندی نادرست می‌نماید عشق دو گونه نیست معشوق دوگونه است. عشق یک احساس لطیف است در انسان، حال، خواه معشوق زمینی باشد خواه آسمانی. مرتبه و درجه‌ای هم اگر دارد در تفاوت معشوق است نه عشق.

محمد مستقیمی(راهی)

26 آذرماه 1386