آن حصار سبز
امروز صبح با سارا گشتی زدیم توی چوپانان. از کوچهی زاهدی رفتیم توی خیابون پشتی پیچیدیم توی کوچهی حلاجو. تا ته کوچه رفتیم و سربالا شدیم. مستقیم رفتیم بالا تا جلوی امامزاده، همون امامزادهی کذایی که چند سال پیش تاریخچهای ازش نوشتم و چیزی نمونده بودم برچسب الحاد بخورم و جالب این جاست که زنندگان برچسب همونهایی بودند که خیلی بهتر از من شکلگیری این امامزاده را شاهد بودند و با این که ایمان داشتند به نوشتههای من امّا بنا به دلایلی که برای خودشان هم روشن نبود و تنها ناشی از یک ترس گنگ بود دست به این عمل شنیع زدند. روزگار غریبی است گاهی با خود درگیر میشم که براستی چرا ما باشندگان این سرزمین کهن این گونهایم؟ گاهی با جریانهایی همگام میشیم که به انحرافش ایمان داریم. بگذریم به سمت کوه دشت پیچیدیم تا ظواهر تمدّن را که چند آلاچیق نوساز بر فراز کوه دشت بود از نزدیک ببینیم و من نمیدانم این چه اصراری است که چهرهی زیبای روستا را با الگوبرداری از شهرهای توریستی که خودشان هم در ساختارشان اصالتی نیست بسازیم نمیدانم شاید من دارم اشتباه میکنم و شاید دیدگاه من دارد به قهقرا میرود ولی هرچه هست من زیبایی روستای زادبومم را در کوچههای خاکی با ساختمانهای گلی میبینم که در کوچههای آن بوی پشکل و گاهگل بیاید با صدای بعبع گوسفندان و مرغ و خروس آوازی که چند لحظه پیش قبل از رسیدن به آلاچیقهای بتونی ضمن عبور از کوچهی حلاجو به گوشم خورد شاید من اشتباه میکنم و حق ندارم تنها به خاطر یک احساس لطیف شخصی یا یک حس نوستالژیک که شاید برای دیگران معنا ندارد همگامی زادبومم را با شهرهای توریستی زیر سؤال ببرم. قطعاً من در اشتباهم! از دامنهی کوه دشت به سمت دشت که از دور مثل یک کلّهی کچل دیده میشد پیچیدیم برای سارا گفتم که در ذهن من این دشت از این منظر یک دست سبز است و این کچلیها که میبینی بیماری تازهی کلّهی زادبوم من است که این بیماری است و ناشی از پیری هم نیست چون تاسی ناشی از پیری نظمی دارد این لکههای پراکنده باید همان کچلی باشد. از میان یک بند که سرتاسر کشت جو بود و آقای مرتضوی در حال آبیاری گذشتیم و به خیابان دشت رسیدیم و به سارا گفتم که روزی بود که دو طرف این خیابان را درختان توت محصور کرده بود که امروز تنها یک درخت پیر از آن همه مانده بود با تنهای چروکیده و نیمه پوسیده که سارا در کنار این پیر که امسال هم به زور سبز شده بود ایستاد و با این آخرین بازمانده آن نسل عکسی یادگاری گرفت شاید سارا دلش به حال پدر پیرش که درگیر خاطراتش شده بود سوخت و با این رفتار تسلّیبخش خود با پدر همدردی کرد چون در چهرهی درخت پیر میدید که همین چند سال آینده دیگر توان سبز شدن نخواهد داشت و کوشید با این عکس خاطرات بر باد رفتهی پدر پیرش را جاودانه کند باشد این عکس یکی از همنسلانش را برانگیزد تا دوباره آن حصار سبز را احیا کنند.
محمد مستقیمی، راهی
تقدیم به آقای راهی(محمد مستقیمی)
۳
قرنی گذشته است،
بیتوته کرده کاروانِ سبز
در منزلِ داغ
در منزلِ گرم.
در لحظههای لوند،
در لحظههای مرطوب از عرق
…………
در مُلتقایِ آبی و سبز،
اِستاده رَج به رَج نیایشگران
شاید به نماز- ؛
تکبیره الاحرام بستهاند.
بیتوته کرده کاروان سبز
و بوی ترش بلوغ را،
در یاختههای هوا منتشر کرده است.
قرنی گذشته است
عطر عمیق زنگولهها و درایها
بنفش،
سرخ،
سفید؛
و رنگ اساطیری شکوفههای بادام و سیب
با رقص عفیف صنوبر
در لابلای سوراخهای چارگوش طارمی.
قرنی که گذشت…..
آشوب باد جنونزده
و متقال مبهم مه
وقتی که در آخرین ساعات خاکستری روز
دیدار نور و رنگ را محدود میکنند.
با رقص شکوه و شقاوت
سرخ
قهوهای
زرد
و نکهت تلخ کُندُر و عناب در علف
……..
و کاروان،
در منزل یخزده،
در منزل سرد،
در لحظههای هذیانی لرز
در لحظههای خیس از تگرگ و برف
……… این قرن میگذرد.
و آسمان عبوس
با ابر الماس بیزِ نقرهگون
بر پیکر لخت نیایشگران
کافور و مرگ میزند
کافور و مرگ میزند.
……….
قرنها میگذرند
وکاروان سبز
از نهفت سیاه مرگ،
با نوش خنیاگر بهار،
در یک جوانه جاوید میشود،
در یک جوانه
جاوید
میشود.
عبدالله شاهسیاه(shahsiah.ir)
سمنو
سمنو که انارکیها به آن (سن) و بیابانکیها به آن (چنگمال) میگویند در چوپانان که محل تلاقی این دو فرهنگ و این دو گویش هم اصل اما بسیار متفاوت است همان (سمنو) نامیده میشود گرچه چوپانانیهای نسل اول و دوم که هر کدام با گویش خود خوری و انارکی سخن میگفتند هر کدام با واژهی مخصوص خود مینامیدندش ولی بچههای نسل سوم به بعد یا دیگر آن دو گویش را نمیدانند و تنها میفهمند یا اگر هم میدانند کمتر با آن سخن میگویند مگر این که مخاطب آن قرار گیرند. اینان فارسی سخن میگویند با تفاوتی در لهجه و تصرفاتی بسیار ناچیز در واجها و گاهی واژگان که همه انگشتشمارند و از این نسل به بعد یعنی نسل سوم به بعد آن را مثل اغلب جاها در ایران (سمنو) مینامند.
سمنو در چوپانان معمولاً در اواخر زمستان تهیه میشود چون از شیرینیهای مخصوص نوروز است. ابتدا مثل همه جا آرد سمنو تهیه میشود به این ترتیب که گندم را میخیسانند تا جوانه بزند بعد دوباره آن را میخشکانند و آسیا میکنند و به آن آرد سمنو میگویند.
از آرد سمنو در چوپانان و در انارک و بیابانک معمولاً به دو طریق استفاده میشود. گاهی آن را با قسمتی آرد گندم مخلوط کرده با کمی شکر و روغن و دانهی خوشبو چون هل و میخک و سیاهدانه و گشنیز مخلوط کرده و بنا بر سلیقهی خویش به آن ادویهای میافزایند و بعد این خمیر سفت را به دو صورت میپزند. قدیمیها و چوپانها و شترداران آن را در میان خلآتش داغ میپختند که به آن کماچ سن یا کماچ سمنو میگفتند امروزه آن را در قلیف (قابلمه یا دیگ) یا بر روی اجاق یا در فر میپزند که به آن نون قلیفی هم میگویند که کیکی است بسیار لذیذ که هر چوپانانی هر کجا که باشد دست کم سالی یک بار آن را میچشد.
دیگر استفادهی این آرد در سمنو پزی است که در این منطقه با تمام ایران متفاوت در اغلب شهرها و روستاهای ایران آرد سمنو را با مقداری آرد گندم معمولی مخلوط کرده آب بسیاری در آن میریزند تا رقیق شود و بعد آن را در دیک به مدت طولانی که گاهی به جهل و هشت ساعت میرسد میجوشانند و مرتب به آن آب سرد اضافه میکنند و به هم میزنند تا نشاستهی آن به قند تبدیل شود و در پایان مایع غلیظی دارند که به آن سمنو میگویند.
اما در چوپانان تا آنجا که آرد سمنو را با مقداری آرد معمولی مخلوط میکنند مثل همه جا عمل میکنند اما از این پس به گونهای دیگرند چون این مخلوط را خمیر کرده مثل خمیر نان و آن را در تنور درست مثل نان میپزند البته با قطر کمی کوچکتر و ضخامت کمی بیشتر ، بعد این نانها را در لگن ریخته خرد میکنند و ادویه بنا بر سلیقهخود و دانههای خوشبو چون سیاهدانه و گشنیز بر آن اضافه میکنند و در چوپانان و انارک با شیرهی خرما مخلوط کرده خوب به هم میمالند و این مرحله را سمنومالی مینامند و وقتی خوب مخلوط شد از این معجون بسیار غلیظ گندلههایی به اندازه کوفته تبریزی درست میکنند که در انارک به آن گندلهی سن و در چوپانان به آن گندلهی سمنو میگویند و در آخر آن گندلهها را در مجمعه یا سینیهای بزرگ میچینند و برای پذیرایی از میمانان نوروزی به میان میآورند.
در بیابانک طور دیگری عمل میکنند با این تفاوت که آن مخلوط را با خرما به جای شیرهی خرما اغلب با هسته و گاهی بدون هسته مخلوط میکنند و آن را (چنگمال) و گاهی به مختصر (چنگال) مینامند.
سمنو مالی کار دشواریست و قوت بازوی زیادی میطلبد زیرا مخلوط بسیار غلیظ و چسبناک است و بدین جهت سمنومالی معمولاً کاری مردانه است و زنان تا ناچار نشوند به آن مبادرت نمیکنند همان طور که در این عکس مشاهده میکنید قلی حلوانی (قلی حاجی) در سال 1330 که هنوز جوان بود در حال سمنومالی است – روحش شاد و یادش گرامی باد!
محمد مستقیمی، راهی
چرا خورشید چوپانان رو به افول است؟
دو یار دبستانی با یک دوستیِ ریشهدارِ اسطورهای که با یک سال تفاوت سنی (جناب شیخ متولد 1277 و آقای عبدالرحیم زاهدی متولد 1278) در انارک پای به هستی گذاشتند، در کوچه پسکوچههای انارک بالیدند و دوران کودکی و مکتب را با هم گذراندند، با هم بازی کردند، با هم خندیدند، با هم گریستند، با هم مجادله و گهگاه کتککاری کردند، قهر کردند و بلافاصله آشتی کردند و پس از پایان مکتب در نوجوانی به چوپانان جوان آمدند که هم سن خودشان بود. آنگاه پابهپای پدران، مادران، خواهران و برادران خویش کار کردند و کشتند و هشتند و آنچنان حریم دوستی را همگام، پاس داشتند که تعظیم همگان را برانگیختند.
آقای زاهدی هرگز فراموش نکرد که جناب شیخ یک سال از او بزرگتر است و جناب شیخ هم هرگز گمان نکرد که این بزرگتری چیزی بیش از سن اوست و این احترام متقابل را هماره پاس داشتند....
هرگز اتفاق نیفتاد که آقای زاهدی، صورتجلسهای، قبالهای یا استشهادی را پیش از بزرگتر خود امضا کند مبادا خدای ناکرده امضایش بالاتر از امضای بزرگتر نشیند و اگر ناچار بود پیش از بزرگتران خود امضا کند، در پایینترین سطر صفحه امضا میکرد که امضای بزرگتر به ناچار بالانشین شود و هر گاه در این رفتار با پرسش روبرو میشد، همیشه یک پاسخ داشت: «شیخ بزرگتر است.» و همیشه اطمینان داشت که این مرام ستودنی او، احترامی متقابل در پی دارد چرا که این تنها مرام او نبود که مرام همهی دوستان و یاران او بود که در یک فرهنگ مشترک بالیده بودند و امروز (روز این عکس) تنها همین دو تن ماندهاند و ایکاش من (نگارنده) این فروتنی بزرگمنشانه را از آقای عبدالرحیم زاهدی – روانش شاد و سرمدی باد – آموخته باشم!
او این مرام را تا یکی دو سال دیگر هم پاس داشت تا در یک رمضان، نوزدهم رمضان (سیام تیرماه 1360) که این دو یار غار تا پایان سایهی صبح تابستان، با هم همچنان سالیان گذشته، گپ زدند و سایه که رفت، آنان نیز به خانه رفتند و جناب شیخ با شنیدن اذان ظهر از رادیو دوباره به خیابان آمد عصا را بر روی جوی آب زلال پل زد، پای چپ را که توان خمیدن زانو نداشت بر عصا نهاد و وضو ساخت و به خانه برگشت و برای نماز پیشین، قامت بست، قامتی که به نماز دیگر نرسید، در رکعت نخستین به سجده رفت، سجدهای که همیشه ناتمام بود چرا که به علّت خم نشدن زانوی چپ پیشانیش به زمین نمیرسید و ناچار با دست راست مهر را کمی بالا میآورد و به پیشانی میرساند و این بار همین سجدهی ناتمام در نیمهراهِ (سبحان ربی الاعلی...) ماند و هرگز به پایان نرسید.
نوهی سه چهار ساله وقتی پدربزرگ را در سجده، بیحرکت دید، فریاد برآورد و همسر با دیدن آن سجدهی طولانی، به خیابان دوید و برادرزاده را با خبر کرد و او هم به خانهی آقای زاهدی – نخستین و بهترین جایی که ذهنش میرسید – دوید و فریاد برآورد: « عمو شیخ مرد!» و آقای زاهدی، ناباورانه- چرا که از جدایی آن یار لحظاتی بیش نگذشته بود – و سرآسیمه، با فرزندانش تا خانه شیخ که چندان دور نبود، دویدند و ناگهان آقای زاهدی خویش را تنهای تنها یافت، با دستان خویش شانههای دوستش را گرفت و به او یاری داد که سجدهی ناتمام را به قیامی افقی برساند بینیاز آن که پایش را به قبله کند که خود پیش از این پا به قبله شده بود. آنگاه در کنار جسم بیجان دوست ایستاد، بغض تا گلو آمده را فروخورد، دو قطره اشک ، تنها دو قطره نه بیشتر، از گوشهی چشمانش و از لابلای مژگان سپیدش به گونهی چروکیدهاش لغزید و غلتید و تا گوشهی لبانش پایین آمد. این بار طعم اشک، شور نبود، تلخ بود....
***
اگر در نگاه این دو پیر سالخورد دقت کنیم، تأسّفی عمیق خواهیم یافت. این تأسّف از چیست؟ بیشک تأسّف از این است که آن جمع بیست سی نفره که مجلس شورای چوپانان بود و همهی یاران بودند و بر لب جوی آب، جلوی کوچهی مسجد زیر درخت توت محمد حاجعبدالله، در سایهی تابستان و آفتاب زمستان، تشکیل میشد و هر کس که میگذشت میتوانست در آن شورا باشد و اظهار نظر کند و گاهی کودکان و نوجوانان هم در آن جمع مینشتند، شورایی که قوانینی نانوشته میگزارد که همه دون آن بودند ، ارباب و رعیت خرد و کلان و هیچ قلدری اجازه و یارای آن نداشت که هیچ به مخیلهاش هم راه نمییافت که خود را برتر از آن قانون نانوشته بداند و آن قانون با آن که نانوشته بود برای همه محترم بود و آن شورا و قانونهای نانوشتهی محترمش که همه دون آن بودند، روز به روز تحلیل رفت و کمرنگ و کمرنگتر شد تا امروز (روز این عکس) که تنها از آن شورای بیست سی نفره، تنها این دو تن ماندهاند – آخرین نفرات از نسل دوم چوپانان - و این تأسّف، تأسّف رفتن یاران نیست که همه میدانند: « مرگ تنها حقّی است که از هیچ کس نمیتوان ربود!» بلکه تأسّف کمرنگ شدن آن قوانین نانوشته است که همه دون آن بودند و خورشید چوپانان را روز به روز درخشانتر میکرد.
یکی دو سال بعد از این عکس این دو بازماندهی آن شورا هم که قوانینی نانوشته میگزارد که همه دون آن بودند به دنبال یاران رفته رفتند و آن شورا که قوانینی نانوشته میگزارد که همه دون آن بودند برای همیشه بسته شد و آن قوانین نانوشته را که همه دون آن بودند، با خود به خاک بردند....
آنها رفتند و چوپانان را به ما تازه به دوران رسیدهها سپردند و ما که افرادی تحصیل کرده و دانشگاه دیده و روشنفکر و انقلابی بودیم آن قوانین نانوشته که همه دون آن بودند به کارمان نیامد. خود قانونهایی نوشته گزاردیم و در دفاتر به کتابت رساندیم و به بایگانیها سپردیم تا مقدس و محفوظ بمانند و خود را برتر از آن قوانین نوشته نهادیم و دیگران را مکلّف کردیم به اطاعت از آن قوانین نوشته که ما برتر از آن بودیم و آن دیگران هم که ما برتران قوانین نوشته، آنان را مکلّف بر اطاعت از آن قوانین نوشته کردیم بنا بر اصلِ (النّاس علی دین ملوکهم) بر ما تأسّی جستند و آن قوانین نوشتهی ما را که مقدّس بود و در بایگانیها محفوظ و ما برتر از آن بودیم، لگدمال کردند و شگفتتر آن که ما برتران قوانین نوشته گهگاه ، با تجاهل، فریاد برمیآوریم که :
نمیدانیم چرا خورشید چوپانان رو به افول است !!!!!!!!!!!!!!!!!
محمد مستقیمی (راهی) اصفهان آبان ماه 1389
مکاتبهای در باب سرقات:
بعد از یک یادداشت کوچولو در زیر شعری از شهاب آتشزاد آغاز شد:
سلام آقای آتشزاد
من محمد مستقیمی(راهی) هستم سؤالى برایم پیش آمده که انگار شما مشکلگشای آن هستید. شعری را همشیرهزادهام پرویز قوامزاده برای درج در وبلاگ به من داد که قسمتی از آن را در یک شب شعر دورافتاده هم به نام خویش خواند و من از ابتدا فهمیدم که این شعر از خودش نیست آن را در اینترنت سرچ کردم تنها در ترانه سراها یک مورد آمد که آن هم به بایگانی سپرده شده بود وقتی به او گفتم آن را به گردن شما میاندازد که شما این شعر را (جاودانان آریاویج) را که از آن او بوده در سایت درج نموده و بعد با اعتراض او از سایت برداشتهاید آقای آتشزاد این شعر بسیار قوی است و شاعر ان نمیتواند اولین شعر نوش باشد کسی که هنوز قالبهای شعری را درست نمیشناسد به هر حال الان در وبلگ چوپونون
(http://chopponoon.mihanblog.com/post/941)
درج است و همچنین در وبلاگ دولنده:
(http://doolende.mihanblog.com/post/45:
من هنوز نمیدانم این شعر را از کجا آورده است اما آذرخش میگفت از کیوان قدرخواه دایی من است البته شعر به کارهای قدرخواه میخورد اما مطمئن نیستم میخواستم آنچه را در این زمینه میدانید و این که ارتباط شما با آقای قوامزاده(خواهرزاده من) چیست را برایم بنویسید تا آبروی من و شما در این مقوله سرقت ادبی زیر سؤال نرود ایمیل من:
(rahi0098@yahoo.com)
با سپاس از شما : محمد مستقیمی (راهی)
این مکاتبات انجام شد:
شهاب
نوشته شده توسط شهاب:سلام استاد گرانقدر دریافت پیام شما باعث سرافرازی حقیر شد...
از نظر بنده انتساب شعر «جاودانان آریاویچ»به آقای قوام زاده هیچ مشکلی پدید نمی آورد و ایشان یگانه مدعی این شعر در جهان آفرینش های ادبی خواهند بود...این جانب مشارکت بسیار ناچیزی در سرودن این شعر با آقای قوام زاده داشته ام و اصل احساس و اندیشه متعلق به ایشان است...بنابراین موضوع سرقت ادبی در این مورد منتفی است...
با آرزوی تندرستی و شادکامی روزافزون برای جناب عالی و آقای قوام زاده عزیز
سلام دوست من!
کمی حوصله کن و بخوان دردنامه است.
از آشنایی نزدیک با شما بسیار خوشوقتم بحث سرقت ادبی که منتفی شد و خیال من راحت شد اما تصاویر ، اطلاعات و ساختار گهگاه پیچیده بودن آن آقای قوامزاده را در پاسخگویی ناتوان کرده است شعری با بار اسطورهای گسترده توان درک بالایی از اسطورهها می خواهد من نمیدانم چه اصراری در این است که انسان مدعی چیزی شود که توانش را ندارد . من ابتدا که قسمت اول این شعر را با عنوان زائران معبد آب دیدم اطمینان داشتم که کار آقای قوامزاده نیست اما ایشان اصرار داشتند که هست اما از توضیح حتی یکی از نامیترین نامهای اسطورهای در آن ناتوان بودند البته من خیلی خوشحال میشوم که این دو شعر سروده خواهرزادهام باشد اما میدانم کار او نیست چون او را بزرگ کردهام حالا شما چرا اصرار دارید سروده خودتان را به نام ایشان منتشر کنید خود دانید کاش روشنتر بیان میفرمودید من باید پاسخگوی رفتارهای خواهرزادهام هم باشم بار اول نیست که این رفتارها از او سر میزند حتی اشعار سبک و پیش پا افتاده را از شاعران گمنام خطه خودمان به نام خویش این طرف و آن طرف می فرستد تا اینجا گفتم اشکالی ندارد آنان در فضای مجازی کاری ندارند و دل ای دل ایی کردهاند خوب حالا اگر هم سرقت شود آسمان به زمین نمیآید. اما جسارتها هی زیاد میشود ایتدا اگر گفته بود که من این شعر را دادهام آقای آتشزاد ویرایش کردهاند من تا آخر خط میرفتم اما باور کنید این کار ویرایش نیست برای دیگری سرودن است نمی توانم دلیل آن را بفهمم . آقای قوامزاده استعداد دارد اما همیشه لقمه آماده میخواهد نمی خواهد دود چراغ بخورد مدتهاست با هم کلنجار می رویم که میگوید شعر سپید چیست و من دوست ندارم تازه هنوز در وزنهای ساده شعر کلاسیک میلنگد ناگهان از راه میرسد و شعری با ساختار اسطورهای گسترده میآورد و به عنوان اولین شعر سپیدش ارائه میدهد و اطلاعاتش هم در اسطورهها در حد فرهنگ لغت است خوب من باید چه کنم تازه نامی هم از شما نمیآورد آیا شما این شعرتان را به او بخشیدهاید؟ این شعر نه تنها از نظر اسطوره شناسی غنی است بلکه از نظر به کارگیری اسطورهها و زنده کردن آنها در ساختار گاهی در اوج است خوب دلیل این رفتار شما و او چیست سردر گم کردن من پیرمرد دلخون شده که توی این فضای مجازی بی در و پیکر سرگردان شوم و چپ و راست پاسخگوی دوستان باشم که این پدیدهی نوظهور کیست و چیست و کجاست و تا حالا کجا بوده و شعر را این یکی به براهنی و آن دیگری به کیوان قدرخواه(که شباهت زیادی به کارهای او دارد) نسبت دهد مگر من چز آموختن به جوانان چه گناهی کردهام که سزاوار این همه آزار هستم من فریاد برمیآورم که این دو شعر کار یک شاعر کارکشته است نه اولین سروده کسی که هنوز قالبها را نمیشناسد و از شعر سپید متنفر است. دوست عزیز شاید بگویید چرا حرص میخورم و شما که فرمودید سرقت منتفی است اما هدف چیست شما چرا با من چنین ساده برخورد میکنید و پوزخند عاقل اندر سفیه شما را از راه دور هم میتوانم ببینم و همین، سرقت منتفی است. بقیه پرسشهای مرا چه کسی پاسخ میدهد. ببینید چه دل پری دارم که تنها شما برداشت کردهاید که من نگران سرقت ادبی هستم نه جانم بیایید که سرقتهای مشاهیر را از مشاهیر برایتان خرمن خرمن بازگو کنم اگر آقای قوامزاده با من نسبت نداشت و انتظار نداشت شعرش را در وبلاگم بزنم و در وبلاگ روستای زادگاهم زده شود و خیال نمیکرد همه خوانندگان این وبلاگها چیزی نمی فهمند من نگران نبودم . عزیز من به شعور من توهین شده است متوجه این موضوع هستید یا نه و از شما انتظار نداشتم در این توهین شریک شوید و با یک نگاه عاقل اندر سفیه سر این پیرمرد دلخون از همه جا را بیشتر به درد آورید. اگر میگفتید که شعر از شماست و به او بخشیدهاید دست سخاوت شما را بوسهباران میکردم ولی حالا باید چه کنم؟ برای شما احترامی سرشار قائل بودهام و هنوز هم قائلم که خودتان نمیتوانید تصور کنید درست است که از نزدیک سعادت ملاقات نداشتهایم اما برای اهل دل بعد مسافت دوری نیست از یک طرف هم خوشحالم که این حرکت سبب شد بیشتر به هم نزدیک شویم. براستی باید چه کنم؟ سرشار باشی - راهی
سلام استاد بزرگوار البته قصور از بنده ناچیز است که زودتر به دست بوس حضرت عالی نیامده ام و لاجرم از دغدغه های معصومانه تان با روسیاهی تمام،غافل مانده ام... بنده یقین دارم که درایت جناب عالی همیشه راه به مقصود می برد...شرمنده ام و بسیار متأسف که با اندیشه و فهمی مجرد و نارس موجبات رنجش دل نازنین شما را فراهم کرده ام...با این حال عاجزانه استدعا دارم که این مسئله را مسکوت گذاشته، دیدگان خطاپوش حود را از این گستاخی نابخردانه دریغ ندارید...اکنون که با حضور داهیانه خود راه تکرار بر خطا را بسته اید چیزی جز یقین به بزرگواری و شرف درک شما از این اتفاقِ به هر روی افتاده،باقی نمی ماند...بنده مقابل عظمت روح شما و آن چه در اندیشه بلندتان می گذرد خاضعانه تعظیم می کنم...مسلماً در ارتکاب این جسارت بنده سزاوار سرزنشم نه آقای قوام زاده...لذا تمنا دارم ایشان را از پاسخ گویی بیش تر به این مسئله معاف دارید...متشکرم...
با تقدیم والا ترین مراتب اخلاص و ارادت
سایه عزت بخش عالی مستدام
شهاب