دیش سپید

ادبی

دیش سپید

ادبی

مکاتبه‌ای ذر باب سرقات:

مکاتبه‌ای در باب سرقات:


بعد از یک یادداشت کوچولو در زیر شعری از شهاب آتشزاد آغاز شد:

سلام آقای آتشزاد

من محمد مستقیمی(راهی) هستم سؤالى برایم پیش آمده که انگار شما مشکل‌گشای آن هستید. شعری را همشیره‌زاده‌ام پرویز قوام‌زاده برای درج در وبلاگ به من داد که قسمتی از آن را در یک شب شعر دورافتاده هم به نام خویش خواند و من از ابتدا فهمیدم که این شعر از خودش نیست آن را در اینترنت سرچ کردم تنها در ترانه سراها یک مورد آمد که آن هم به بایگانی سپرده شده بود وقتی به او گفتم آن را به گردن شما می‌اندازد که شما این شعر را (جاودانان آریاویج) را که از آن او بوده در سایت درج نموده و بعد با اعتراض او از سایت برداشته‌اید آقای آتشزاد این شعر بسیار قوی است و شاعر ان نمی‌تواند اولین شعر نوش باشد کسی که هنوز قالب‌های شعری را درست نمی‌شناسد به هر حال الان در وبلگ چوپونون

(http://chopponoon.mihanblog.com/post/941)

درج است و همچنین در وبلاگ دولنده:

 (http://doolende.mihanblog.com/post/45:

 من هنوز نمی‌دانم این شعر را از کجا آورده است اما آذرخش می‌گفت از کیوان قدرخواه دایی من است البته شعر به کارهای قدرخواه می‌خورد اما مطمئن نیستم می‌خواستم آنچه را در این زمینه می‌دانید و این که ارتباط شما با آقای قوام‌زاده(خواهرزاده من) چیست را برایم بنویسید تا آبروی من و شما در این مقوله سرقت ادبی زیر سؤال نرود ایمیل من:

 (rahi0098@yahoo.com)

با سپاس از شما : محمد مستقیمی (راهی)

 این مکاتبات انجام شد:

شهاب

 نوشته شده توسط شهاب:سلام استاد گرانقدر دریافت پیام شما باعث سرافرازی حقیر شد...

از نظر بنده انتساب شعر «جاودانان آریاویچ»به آقای قوام زاده هیچ مشکلی پدید نمی آورد و ایشان یگانه مدعی این شعر در جهان آفرینش های ادبی خواهند بود...این جانب مشارکت بسیار ناچیزی در سرودن این شعر با آقای قوام زاده داشته ام و اصل احساس و اندیشه متعلق به ایشان است...بنابراین موضوع سرقت ادبی در این مورد منتفی است...

با آرزوی تندرستی و شادکامی روزافزون برای جناب عالی و آقای قوام زاده عزیز 

سلام دوست من!

کمی حوصله کن و بخوان دردنامه است.

از آشنایی نزدیک با شما بسیار خوشوقتم بحث سرقت ادبی که منتفی شد و خیال من راحت شد اما تصاویر ، اطلاعات و ساختار گه‌گاه پیچیده بودن آن آقای قوام‌زاده را در پاسخگویی ناتوان کرده است شعری با بار اسطوره‌ای گسترده توان درک بالایی از اسطوره‌ها می خواهد من نمی‌دانم چه اصراری در این است که انسان مدعی چیزی شود که توانش را ندارد . من ابتدا که قسمت اول این شعر را با عنوان زائران معبد آب دیدم اطمینان داشتم که کار آقای قوام‌زاده نیست اما ایشان اصرار داشتند که هست اما از توضیح حتی یکی از نامی‌ترین نام‌های اسطوره‌ای در آن ناتوان بودند البته من خیلی خوشحال می‌شوم که این دو شعر سروده خواهرزاده‌ام باشد اما می‌دانم کار او نیست چون او را بزرگ کرده‌ام حالا شما چرا اصرار دارید سروده خودتان را به نام ایشان منتشر کنید خود دانید کاش روشن‌تر بیان می‌فرمودید من باید پاسخگوی رفتارهای خواهرزاده‌ام هم باشم بار اول نیست که این رفتارها از او سر می‌زند حتی اشعار سبک و پیش پا افتاده را از شاعران گمنام خطه خودمان به نام خویش این طرف و آن طرف می فرستد تا اینجا گفتم اشکالی ندارد آنان در فضای مجازی کاری ندارند و دل ای دل ایی کرده‌اند خوب حالا اگر هم سرقت شود آسمان به زمین نمی‌آید. اما جسارت‌ها هی زیاد می‌شود ایتدا اگر گفته بود که من این شعر را داده‌ام آقای آتشزاد ویرایش کرده‌اند من تا آخر خط می‌رفتم اما باور کنید این کار ویرایش نیست برای دیگری سرودن است نمی توانم دلیل آن را بفهمم . آقای قوام‌زاده استعداد دارد اما همیشه لقمه آماده می‌خواهد نمی خواهد دود چراغ بخورد مدت‌هاست با هم کلنجار می رویم که می‌گوید شعر سپید چیست و من دوست ندارم تازه هنوز در وزن‌های ساده شعر کلاسیک می‌لنگد ناگهان از راه می‌رسد و شعری با ساختار اسطوره‌ای گسترده می‌آورد و به عنوان اولین شعر سپیدش ارائه می‌دهد و اطلاعاتش هم در اسطوره‌ها در حد فرهنگ لغت است خوب من باید چه کنم تازه نامی هم از شما نمی‌آورد آیا شما این شعرتان را به او بخشیده‌اید؟ این شعر نه تنها از نظر اسطوره شناسی غنی است بلکه از نظر به کارگیری اسطوره‌ها و زنده کردن آن‌ها در ساختار گاهی در اوج است خوب دلیل این رفتار شما و او چیست سردر گم کردن من پیرمرد دلخون شده که توی این فضای مجازی بی در و پیکر سرگردان شوم و چپ و راست پاسخگوی دوستان باشم که این پدیده‌ی نوظهور کیست و چیست و کجاست و تا حالا کجا بوده و شعر را این یکی به براهنی و آن دیگری به کیوان قدرخواه(که شباهت زیادی به کارهای او دارد) نسبت دهد مگر من چز آموختن به جوانان چه گناهی کرده‌ام که سزاوار این همه آزار هستم من فریاد برمی‌آورم که این دو شعر کار یک شاعر کارکشته است نه اولین سروده کسی که هنوز قالب‌ها را نمی‌شناسد و از شعر سپید متنفر است. دوست عزیز شاید بگویید چرا حرص می‌خورم و شما که فرمودید سرقت منتفی است اما هدف چیست شما چرا با من چنین ساده برخورد می‌کنید و پوزخند عاقل اندر سفیه شما را از راه دور هم می‌توانم ببینم و همین، سرقت منتفی است. بقیه پرسش‌های مرا چه کسی پاسخ می‌دهد. ببینید چه دل پری دارم که تنها شما برداشت کرده‌اید که من نگران سرقت ادبی هستم نه جانم بیایید که سرقت‌های مشاهیر را از مشاهیر برایتان خرمن خرمن بازگو کنم اگر آقای قوام‌زاده با من نسبت نداشت و انتظار نداشت شعرش را در وبلاگم بزنم و در وبلاگ روستای زادگاهم زده شود و خیال نمی‌کرد همه خوانندگان این وبلاگ‌ها چیزی نمی فهمند من نگران نبودم . عزیز من به شعور من توهین شده است متوجه این موضوع هستید یا نه و از شما انتظار نداشتم در این توهین شریک شوید و با یک نگاه عاقل اندر سفیه سر این پیرمرد دلخون از همه جا را بیشتر به درد آورید. اگر می‌گفتید که شعر از شماست و به او بخشیده‌اید دست سخاوت شما را بوسه‌باران می‌کردم ولی حالا باید چه کنم؟ برای شما احترامی سرشار قائل بوده‌ام و هنوز هم قائلم که خودتان نمی‌توانید تصور کنید درست است که از نزدیک سعادت ملاقات نداشته‌ایم اما برای اهل دل بعد مسافت دوری نیست از یک طرف هم خوشحالم که این حرکت سبب شد بیشتر به هم نزدیک شویم. براستی باید چه کنم؟ سرشار باشی - راهی

 

سلام استاد بزرگوار البته قصور از بنده ناچیز است که زودتر به دست بوس حضرت عالی نیامده ام و لاجرم از دغدغه های معصومانه تان با روسیاهی تمام،غافل مانده ام... بنده یقین دارم که درایت جناب عالی همیشه راه به مقصود می برد...شرمنده ام و بسیار متأسف که با اندیشه و فهمی مجرد و نارس موجبات رنجش دل نازنین شما را فراهم کرده ام...با این حال عاجزانه استدعا دارم که این مسئله را مسکوت گذاشته، دیدگان خطاپوش حود را از این گستاخی نابخردانه دریغ ندارید...اکنون که با حضور داهیانه خود راه تکرار بر خطا را بسته اید چیزی جز یقین به بزرگواری و شرف درک شما از این اتفاقِ به هر روی افتاده،باقی نمی ماند...بنده مقابل عظمت روح شما و آن چه در اندیشه بلندتان می گذرد خاضعانه تعظیم می کنم...مسلماً در ارتکاب این جسارت بنده سزاوار سرزنشم نه آقای قوام زاده...لذا تمنا دارم ایشان را از پاسخ گویی بیش تر به این مسئله معاف دارید...متشکرم...

با تقدیم والا ترین مراتب اخلاص و ارادت

سایه عزت بخش عالی مستدام

شهاب

آن یک تن همه بود

آن یک تن همه بود

 

در بحبوحه‌ی کنگره‌بازی‌های دهه 70 که به بهانه‌ی لزوم کار فرهنگی بعد از جنگ، هر ارگان و سازمانی خویشتن را موظّف می‌دید که در این راه گامی بردارد و آسان‌ترین کار هم راه انداختن شب شعری، جشنواره‌ای یا کنگره‌ای در سطح شهر و استان و کشور و گهگاهی جهانی بود تا آن حد که اپیدمی شد و از متولیان فرهنگ و هنر همچون ارشاد و آموزش و پرورش و آموزش عالی و حوزه‌ی هنری به شهرداری‌ها و اوقاف حتی محیط زیست هم سرایت کرد. کار آسانی بودیک هتل را دو سه روزی اجاره می‌کردند و یک سالن که گاهی در همان هتل بود و تعدادی شاعر دعوت می‌شدند که بنا بر جایگاه مادی و معنوی با بلی‌ های دوسره هوایی و زمینی به محل می‌آمدند و دو سه جلسه شب شعر برگزار می‌شد و بعد هم با یک لوح تقدیر از میهمانان فر‌م‌های گزارشی پر می‌شد و خلاص که کم‌کمک میهمانان سر حساب شدند که: ای دل غافل! عجب کلاه گشادی سرشان رفته است! زمزمه‌هایی اغازید تا این که کنگره ها مسکوک شدند و علاوه بر لوح تقدیر مسکوکاتی هم چاشنی گردید و گشت و گشت تا جایی که میهمانان انحصاری شدند و داد بعضی‌ها را در آورد و برای کنگره ها فرم تازه ای به وجود آمد؛ مسابقه که در آن بزرگان میهمان و داور شدند و جوان‌ترها به رقابت پرداختند و هی رنگ عوض کرد تا آفتی شد که گمان نکنم به این زودی‌ها دست از تخریب بردارد.

در آن بحبوحه، مردی ساده و خوش باور به نام اصغر حاج حیدری(خاسته) شاعری مردمی از خمینی شهر که حاضر بود بیتی بفروشد و هزینه کند تا بیتی بخواند؛ درد کنگره‌ها حس کرد و فهمید که چند جای کار می‌لنگد. دست تنها کمر همت بست و کنگره‌ای به معنای واقعی کنگره‌ی شعر بنا نهاد. این که می‌گویم دست تنها، واقعاً دست تنها بود البته دوستانش یاریش کردند که اگر نمی‌کردند هم او موفق می‌شد چرا که این مهم یک چیز می‌خواست که او به وفور داشت، سماجت، آن قدر سمج بود که شاهد مثال را یک مورد سوء تفاهم بین ما پدیدآمده بود من خود شاهد بودم که برای بریدن پای من از هر سازمانی که من یک بار پای گذاشته بودم او سه بار پای می‌گذاشت بماند این سوء تفاهم که کدورتی در پی داشت باعث نمی‌شود که من او را ستایش نکنم که درخور ستایش بود و این سماجت دست کم در مورد کنگره ی میلاد آفتاب به توفیقش رساند. کار مشکلی نبود، یک زمان مناسب و یک مکان. زمان را دقیق و درست انتخاب کرد. شهری که او می‌خواست مکان کنگره باشد یک ویژگی فرهنگی بسیار برجسته داشت و آن عشق به امام حسین(ع) بود البته آنچه ظاهر بود عشق به شهادت امام بود که شاید محرم و عاشورا و شهادت چندان مناسب نبود که دو باره نبوغ او به کار آمد و میلاد امام را در سوم شعبان برگزید و روزهای چهارم و پنجم هم در همین راستا بود که مناسبت های میلادهای گونه‌گون را در بر داشتند برای مکان هم مشکلی نداشت چون کنگره تشریفاتی نبود، مردمی بود؛ مردمی که روی زمین هم می‌نشستند این بود که از هر نوع مکانی استفاده کرد سالن‌های ورزشی، صحن امام‌زاده و حتی سالن سینما خلاصه آسیابش همه چیز خرد می‌کرد. حال همه چیز رو به راه بود یک تلفن می‌خواست که به دوستانش در سراسر کشور زنگ بزند و دعوتشان کند، همه از دل و جان می‌آمدند و دیدیم که آمدند بی انتظار بلیط رفت و بازگشت و بی انتظار سکه و لوح، به عشق امام می‌آمدند و جالب‌تر این که هر سال مرا هم با وجود آن کدورت کذایی دعوت می‌کرد و هر چه کمتر می‌رفتم بیشتر دعوت می‌کرد تا جایی که باور کردم که کدورتی در کار نیست و سه تای آخری را رفتم، عامل توفیق او همه جا همان سماجت بود ـ روحش شاد!.

کنگره ای که در حدود هزار نفر و بیشتر برگزار می‌شد و سه روز ادامه داشت و هر روز از روز پیش شلوغ‌تر بود و می‌آمدند از هر صنفی پیر و جوان، زن و مرد، بزرگ و کوچک، عامی و دانشگاهی و حتی بی‌سواد هم در میان مخاطبین بود و من شگفت‌زده که این گوناگونی مخاطب در این کنگره چه می‌خواهند؟ و جای شگفتی نبود که همه ارضاع می‌شدند چرا که ریا و تظاهر و تصنع در آن نبود، مردی آن را برگزار می‌کرد که از خودشان بود و به قول خودش حاضر بود بیتی بفروشد و هزینه کند تا بیتی بخواند. او می‌خواست شعرها خوانده شود در نتیجه همه‌ی شعرها خوانده می‌شد و همه‌ی آن مخاطبین گونه‌گون راضی از جمع می‌رفتند و بعد هم پذیرایی از میهمانان از راه دور آمده که چون میزبان امام بود خاسته نگرانی نداشت میزبان خود می‌داند چگونه پذیرایی کند این بود که از چپ و راست میزبان می‌جوشید گاهی باشگاه شرکت نفت ، گاهی فرمانداری، شهرداری و چه می دانم یکی از مخاطبین در باغ خود و هر کسی با عده‌ای در خانه‌ای و همه‌ی این کارها را خاسته یک تنه انجام می‌داد که کارها را به اهلش واگذار کرده بود کنگره از امام بود و امام خود می‌دانست کم و کاستی‌ها کجاست که وسیله‌اش را علم می‌کرد. خاسته میزبانی را به عهده امام گذاشته بود و ایمان داشت که امام کنگره را برگزار می‌کند بی هیچ کم و کاستی و چنین هم بود و سال‌ها ادامه داشت تا این که همان یک نفر از پا درآمد و وقتی آن یک تن نتوانست دیگر کنگره‌ای هم نبود و آن یک تن همه بود.

محمد مستقیمی(راهی) 9/3/92

تکفیر از درفش تا قداره

تکفیر از درفش تا قداره

 

چند روز پیش که چند سطری در تاریخچه‌ی امام‌زاده‌ی چوپانان نوشتم در این خیال بودم که ننگ کشتن فرزندان پیامبر را از دامان پدران چوپانانیم بشویم چرا که هر کجا امام‌زاده‌ای به شهادت رسیده یا پدران من خود او را کشته‌اند یا دست کم به فرستادگان خلیفه‌ی توس و بغداد فروخته‌اند آن روز که آن چند سطر را می‌نوشتم انتظار نداشتم که برق درفش پدران پینه‌دوز  نیشابوریم را در دست  فرزندان دیجیتال چوپانانیم ببینم که دیدم. به یاد پدرم ناصر خسرو افتادم که گفت: به نیشابور که رسیدیم پای‌افزارم پاره پاره شده بود به بازار رفتم و آن را به پینه‌دوزی سپردم تا وصله پینه‌ای کند هنوز در حال چانه زدن بودم که بلوایی در گوشه‌ای از بازار برپا شد  پینه‌دوز درفش در دست بی که برای ما تره خرد کند به آن سو دوید و دقایقی بعد بازگشت در حالی که تکه‌ای گوشت بر درفشش بود. پرسیدم چه بود آن بلوا؟ گفت : یکی از شاگردان ناصر خسرو شعری از او خوانده بود و مردم بر سر او ریختند و او تکه پاره کردند من هم خویش را رساندم و سهم خود برگرفتم تا بهشت بر من بایا شود. پای‌افزار کهنه برگرفتم و از نیشابور گریختم چرا که آشکار بود در شهری که با شاگرد ناصر خسرو چنین کنند با خودش چه خواهند کرد! و پانصد سال گوشت تن پدران ناصرخسروی من بر درفش پدران پینه‌دوز نیشابوریم رفت و پدران ناصرخسرویم پانصد سال صبر کردند و دندان بر جگر گذاشتند و گوشت خویش بر درفش پدران پینه‌دوز نیشابوریم دیدند تا پس از پانصد سال پدرم شیخ صفی‌الدین اردبیلی قد برافراشت و در قزوین بر تخت و در اصفهان بر عرش نشست و پدران ناصر خسرویم رخصت یافتند قداره کشیدند و از خون پدران پینه‌دوز نیشابوریم آسیاب‌ها گرداندند که روی مغول را س‍پید کردند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

محمد مستقیمی، راهی

گاسپادین ریشفسکی

گاسپادین ریشفسکی

 

سال‌های ۵۴ یا ۵۵ بود. من در واحد تهیّه‌ی مواد غیر فلزّی ذوب آهن، به عنوان نقشه‌بردار در واحد نقشه‌برداری که شامل یک رییس مهندس و چند تکنسین نقشه‌بردار و چند تکنسین نقشه‌کش بود؛ مشغول کار بودم. اداره‌ی ما در اصفهان، خیابان سیّدعلی‌خان بود. نقشه‌کش‌ها همیشه توی اداره بودند امّا ما نقشه‌بردارها اغلب در مأموریت توی این معدن یا آن معدن بودیم. نقشه‌کش‌ها پنج نفر بودند: سه نفر زن که یکی از آن‌ها یک دختر روس بود به نام «رزا پولیو کوا» و یک زن و یک دختر ایرانی و دو مرد و ما هم سه نقشه‌بردار مرد. همه توی یک سالن بودیم به اضافه‌ی یک خانم مسنّ درشت به نام خانم اله که دو رگه‌ی ایرانی روسی بود و میز کارش توی همان سالن بود. زنی بود بسیار مهربان و دوست‌داشتنی. شوهرش هم رییس حراست اداره بود. نمی‌دانم چرا او با ما هم‌اتاق بود چون کارهایمان با هم خیلی ارتباط نداشت. شاید به خاطر این بود که تنها کارشناس زن روس در اتاق ما بود! روس‌ها ظاهراً از سوی ساواک خیلی کنترل می‌شدند که با ایرانی‌ها ارتباط نزدیک نداشته باشند نمی‌دانم رژیم ایران از نفوذ کمونیسم در ایران می‌ترسید یا دلیل دیگری داشت چون کارشناسان روس، چه این خانم که مستقیماً با ما هم‌کار بود و چه زمین‌شناسانی که در معادن ناچار بودند با ما در ارتباط باشند خیلی احتیاط می‌کردند و اجازه نمی‌دادند با آن‌ها پسرخاله بشویم. البتّه هرگز کسی ما را از این نزدیکی منع نکرد ولی انگار آنان منع شده بودند.

من ریش بسیار پرپشتی گذاشته بودم و کارشناسان روس اسم مرا گذاشته بودند: «گاسپادین ریشفسکی». گاسپادین به معنی آقاست و «اوف و سکی هم پسوندهای فامیلی است در زبان روسی مثل همان زاده‌ی خودمان. در میان این کارشناسان زمین‌شناس، مرد میان‌سالی بود به نام «گاسپادین جمال» که به خاطر درازای هم‌کاری ما در معدن دلیجان بیش از بقیّه با من دوست بود. روزها که در معدن ارتباط کاری داشتیم و عصرها و شب‌ها هم در کمپ، در شهر دلیجان با هم زندگی می‌کردم؛ اغلب هفته‌ای سه یا چهار روز. بیشتر اوقات یک‌شنبه‌ها به مأموریت می‌رفتیم و غروب چهارشنبه‌ها هم برمی‌گشتیم و پنج‌شنبه و شنبه را اغلب توی اداره‌ی اصفهان بودیم.

زبان روسی مخرج (ه،ح) ندارد و روس‌ها این واج را (خ) تلفّظ می‌کنند و گاهی فارسی حرف زدنشان خیلی بامزه می‌شود آن قدر با این تلفّظ‌های (خ) اخت شده بودیم و شوخی کرده بودیم که ما ایرانی‌ها وقتی با روس‌ها به فارسی حرف‌زدن می‌افتادیم؛ (ه،ح)ها را (خ) می‌گفتیم و گاهی سبب خنده‌ی فراوان می‌شد به ویژه در مورد واژه‌ی شاهنشاه که من به آن گیر سه‌پیچ داده بودم و هی حرف شاخنشاخ را پیش کشیده و تکرار می‌کردم و گاهی وحشت را در نگاه آنان حس می‌کردم و گریزشان از بحث را به خوبی درمی‌یافتم. برایم عجیب بود؛ یعنی ساواک آنان را این قدر ترسانده بود یا کا. گ. ب. و شاید هم هم‌کاری این دو سازمان مخوف.

هر روز عصر من و گاسپادین جمال در سرمای دلیجان و در گرمای جرعه جرعه ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی می‌کردیم و من هر بار که کیش می‌دادم یا کیش می‌شدم و می‌خواستم شاه را حرکت دهم واژه‌ی شاخنشاخ را با تکیه و تأکید روی هجای آخر تکرار می‌کردم و گاسپادین جمال پوزخندی می‌زد و می‌گذشت.

روزی در معدن با هم مشغول کار بودیم او محل سونداژها را روی زمین مشخص می‌کرد؛ کارگر نقشه‌برداری میر یا شابلون را در محل می‌گذاشت. من زوایای مربوط را از دوربین قرائت می‌کردم و گاسپادین جمال یادداشت می‌کرد. هرگز فراموش نمی‌کنم به محض این که من خواندم: خفتاد و خشت. ناگهان گاسپادین جمال با عصبانیت آمیخته به اعتراض فریاد زد:

ـ چی خفتاد و خشت؟ هفتاد و هشت

و تا زمانی که او توضیح نداد که او روس‌تبار نیست و گرجی است و مخرج (ه) دارد؛ شاخ‌های من فرو ننشست و از آن به بعد من در گفت‌وگو با روس‌ها مردّد می‌شدم (ه) را (خ) بگویم یا نه!

یکی از همان شنبه‌ها بود که در اداره‌ی اصفهان بودیم درست بحبوحه‌ی جریان ترور شمس‌آبادی و چند روحانی دیگر در اصفهان و درچه و نجف‌آباد بود. همان جنجال کتاب شهید جاوید و دار و دسته‌ی سیّد مهدی هاشمی و بچه‌های قهدریجان که گرفتار شده بودند و محاکمه‌ی آن‌ها در اصفهان جریان داشت و اتفاقاً پدر یکی از تکنسین‌های نقشه‌کش ما وکیل این متّهمان بود و بحث داغ اتاق نقشه‌برداری اغلب حول و حوش همین موضوغ که نمی‌دانم چی شد که ناگهان جرقّه‌ای در ذهن من زده شد و من لال شده هم بلافاصله به زبان آوردم:

ـ بچه‌ها! فکر نمی‌کنید این سید مهدی هاشمى امام زمان باشه!؟ ببینید! سید که هست. اسمش هم که مهدیه. فامیلش هم که هاشمیه! ظاهراً حرکتی هم ایجاد کرده!

نمی‌دانم چرا برای کسی این کشف من جالب نبود چون نه تنها استقبالی از آن نشد بلکه یکی یکی با «یابو آب دادن» بحث را پیچاندند. هنوز یک ساعتی از این موضوع نگذشته بود که از طرف حراست اداره زنگ زدند که بیا پایین موضوع مهمّی است! و من از همه جا بی‌خبر؛ آمدم. شوهر خانم اله گفت:

ـ از ساواک زنگ زدند که تو را ببریم اداره‌ی ساواک، توی خیابان کمال اسماعیل! خودت می‌روی یا ببرمت؟

خیلی با هم دوست بودیم سعی می‌کرد طوری بیان کند که هم کمی مرا بترساند؛ هم وانمود کند که چیز مهمّی نیست در حالی که اصلاً نمی‌دانست موضوع چیست؟ من واقعاً جا خوردم و تنها حدسی که می‌توانستم بزنم همان جریان شاخنشاخ بود و لاغیر. گفتم:

ـ خودم می‌روم و راه افتادم فاصله‌ی زیادی نبود. تصمیم گرفتم پیاده بروم تا فرصت داشته باشم ذهنم را جمع و جور کنم تا بتوانم جواب‌گو باشم. جواب‌هایم را با فرضیه‌ی شاخنشاخ مرور کردم.

دم در خیلی معطّل نشدم بلافاصله پس از بازدید بدنی به اتاق تمشیت راهنمایی شدم نگهبانی که مرا هدایت کرد در را باز کرد و پس از ورود من گفت:

ـ همین جا منتظر باش! و در را بست و رفت.

اتاق تمشیت یک اتاق 3×4 بود که یک میز ساده‌ی چوبی در وسط آن قرار داشت با دو صندلی تاشو، در دو طرف آن و یک چراغ نورافکن‌دار که از سقف تا روی میز پایین آمده بود؛ به حدّی پایین که نمی‌شد زیرش بایستی و دیگر هیچ چیز در آن اتاق نبود. این فضا خود به خود در من وحشت ایجاد کرد و انتظار بیش از حد هم مزید بر علّت شد و هر لحظه خود را بیشتر می‌باختم. نام ساواک، ندانستن دلیل احضار، این اتاق کذایی و انتظاری که دیگر داشت از ساعت هم می‌گذشت.

ناگهان در به شدّت باز شد و یک مرد عصبانی وارد شد. من روی یکی از آن دو صندلی نشسته بودم. خواستم به احترام از جا برخیزم که از پشت سر، دو دست بر روی شانه‌هایم گذاشت و با شدّتی هر چه تمام‌تر مرا نشاند. من منتظر پرسش‌های او بودم که گفت:

ـخب که امام زمانتو می‌شناسی؟ و ناگهان شستم خبردار شد که: ای داد و بی‌داد! جریان شاخنشاخ نیست. موضوع شوخی دو ساعت پیش است. گفتم:

ـ نه آقا! چطور مگه؟ گفت:

ـ چه غلطی کردی امروز صبح، تو دفترتون؟ فلان فلان شده! و چند فحش آب‌دار چارواداری چاله‌میدونی دیگر نثارم کرد. گفتم:

ـ آقا! یک شوخی بود که ناگهان به ذهنم رسید؛ من هم بدون فکر به زبون آوردم. صدایش را هر لحظه بلندتر می‌کرد:

ـ حالا که زبونتو از حلقومت بیرون کشیدم دیگه نمی‌تونی به زبون بیاری! بنای التماس گذاشتم با تأکید روی شوخی بودن این واقعه که بالاخره گفت:

ـ اگر اطمینان نداشتم که شوخیه هر چی دم دستم بود؛ توی هر چی نه بدترت می‌کردم و دوباره هر چه لایق ریشش بود نثار من کرد و ناگهان لحنش کمی آرام‌تر شد و گفت:

ـحالا شوخی احمق! فکر نکردی اگر این شوخی بی‌مزه‌ی تو به صورت یک شایعه، تو بازار اصفهان بپیچه چه بلوایی به پا می‌شه؟ با تمام ساواکی بودنش و بی تو دهنیش این یکی را راست می‌گفت ممکن بود دوباره غائله‌ای مثل غائله‌ی بهاء و باب در زمان قاجار به وجود بیاید. راستش اصلاً به این پی‌آمد فکر نکرده بودم. گفتم:

ـ نه واللّه! قصد من فقط و فقط خنداندن دوستان بود. خلاصه پس از تهدید و ارعاب بسیار و تأکید روی این که بعد از این مواظب باشم که هر شکری را هر جایی نخورم؛ مرا مرخص کرد و من درب و داغون، در حالی که به این باور نزدیک می‌شدم که: از هر دو نفر ایرانی یکی ساواکی است به خانه رفتم. کدام یک از هم‌کاران به این سرعت راپرت مرا داده بود؟ ساعت‌ها تک تک آن‌ها را در ذهن خود داوری کردم و به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. حالا خوب ترس هم‌کاران روس را از ساواک و کا. گ.ب. درک می‌کردم با این که شکنجه‌ی من یکی دو ساعت بیشتر نبود و تازه فقط روانی بود؛ باز خوب شد که در مورد شاخنشاخ نبود.

از این جریان مدّت‌ها گذشت تا این که یک روز گاسپادین جمال دوباره شاخ مرا درآورد. گفتم که هر روز عصر تا پاسی از شب رفته توی اتاق نشیمن کمپ در گرماگرم جرعه‌های ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی می‌کردیم؛ روس‌ها اغلبشان شطرنج‌بازان قهّاری هستند امّا گاسپادین جمال که روس نبود گرجی بود امّا شطرنج‌باز بود و یک روز سر وعده‌ی هر روزه، هر چه منتظرش ماندم نیامد. ناچار به اتاقش رفتم و اعتراض کردم که چرا برای برنامه‌ی هر روزه به اتاق نشیمن نمی‌آید؟ می‌دانید من بچه‌مسلمان در ایران پرورش یافته و با فرهنگ اسلامی رشد کرده از یک کارشناس روس که در یک کشور کمونیستی بزرگ شده چه شنیدم که شاخ درآوردم:

ـ رمضان!!!!!!!!!! بازی و ودکا برای یک ماه تعطیل!!!!!!!!!

محمد مستقیمی - راهی

 

قوم مغول

قوم مغول

 

دقیقاً یادم نیست امّا به نظر می‌رسد سال ۱۳۴۰ و من کلاس چهارم ابتدایی و هم‌کلاس برات‌علی صمیمی(علی‌برات) و معلّم ما آقای کریم حسنی، مدیر دبستان ستوده، آقای علی هنری که از او خاطرات زیادی دارم که باید به مرور نقل کنم.

عصر یک روز بهاری بود و مدرسه‌ی ما هم تمام وقت بود صبح‌ها سه زنگ از ۸:۰۰ تا ۱۱:۳۰ و عصرها هم از ۲:۰۰ تا ۴:۰۰ کلاس می‌رفتیم. من مبصر کلاس چهارم بودم. آقای حسنی معلّم کلاس ما توسّط برات‌علی صمیمی پیغام داده بود که به من بگوید املا بگویم و تصحیح کنم و لابد مثل اغلب روزها نمی‌خواست از چرت بعد از ناهار بگذرد که خیلی می‌چسبد. برات‌علی صمیمی هم که عشق رانندگی بود و همیشه در ذهن خود در حال رانندگی، هی عقب جلو می‌کرد. ترمز بادی هم‌راه با فسّ و فسّ پمپ باد می‌زد. دنده‌ی دو کلاچه عوض می‌کرد مخصوصاً از نوع معکوسش با گاز خلاصی‌های خوش‌نفس. بغل به فرمان می‌زد؛ خلاصه تخیّلی بلندپروازانه داشت و اغلب اوقات هم در فضای خیال خود بود و در حال رانندگی. معلوم بود آخر عاقبت راننده می‌شود که همین طور هم شد البتّه بهره‌ی چندانی از دنیا نبرد و در میان‌سالی در اثر سکته‌ی قلبی از دار دنیا رفت -روانش شاد و یادش جاودان باد- رفیق دوست‌داشتنی و مهربانی بود. بگذریم؛ ما نشسته بودیم با بچه‌ها در سایه‌ی دیوار شمالی دبستان زیر خرپشته که سایه‌اش بلندتر بود. جلوی ما دیگر ساختمانی نبود. از کمی بالاتر ریگ‌های روان آغاز می‌شد. سمت چپ خیابان تا خانه‌ی استاداصغر افضل ساخته شده بود امّا این طرف که ریگ بیشتری داشت هنوز کسی دست به کار ساخت و ساز نشده بود و این میدان بزرگ جان می‌داد برای بازی بچه‌ها در مواقع قبل از باز شدن مدرسه و زنگ‌های ورزش. ما نشسته بودیم و گپ می‌زدیم با هم‌کلاسی‌ها که برات آمد ترمزی در سمت راست ما زد. دنده عقب گرفت و ته ماشینش را به بالا داد با سرعت به سوی ما آمد و با یک ترمز شدید جفت‌پا که خطّ ترمزش ۲ متری کشیده شد و تا بغل پاهای من آمد و هر چه خاک‌مرده‌ای توی کوچه بود بر سر و روی ما در سایه نشسته‌ها کرد و هنوز گرد و خاک ترمزش ننشسته بود که گفت:

- آقای حسنی گفت املا بگو؛ تصحیح هم بکن!

پیغام آقای حسنی را آورده بود امّا با کامیون که خدا رحم کرد گرد و خاک ترمزش بر سر ما رفت اگر ترمز نگرفته بود خدا می‌داند شاید دیوار مدرسه را بر سر ما خراب می‌کرد. من که قرار بود به جای معلّم املا بگویم و به جای معلّم املای بچه‌ها را تصحیح کنم! حالا خاک بر سر، کنار دیوار مدرسه مانده بودم مات و حیران؛ از جا بلند شدم و یک سیلی جانانه زدم توی گوش برات و گلاویز شدیم و نتیجه‌ی این گلاویزی معلوم بود. یک طرف من بودم؛ یک معلّم زپرتی، معلّم هم نه هنوز، کسی که به جای معلّم باید املا می‌گفت و تصحیح می‌کرد و طرف دیگر برات بود؛ یک راننده‌ی بیابان دیده، سرد و گرم چشیده که همیشه برای دعوا دست کم یک چماق و یک زنجیر اردکانی پشت تشک کامیون داشت. نه او هم راننده بعد از این بود. پیدا بود حاصل این گلاویزی. تازه هیکل من نصف او بود. هم از نظر قواره، هم از نظر وزن. بله نتیجه‌ی این دعوا از ابتدا معلوم بود. کم آوردن من که دل‌شکسته و از همه جا مانده، یک معلّم بعد از این که خاک بر سرش رفته بود و کتک هم خورده بود؛ آن هم من که قرار بود به جای معلّم املا بگویم و تصحیح هم بکنم! آن هم به دست کی؟ برات! که هنوز راننده هم نشده بود و حتّی هنوز برای شاگردی هم کسی قبولش نداشت تا چه رسد به من که همین الآن هم فرمان کلاس را در دست داشتم. نه این عادلانه نبود. من باید اعتراض می‌کردم. براتی که هنوز حق نداشت حتّی از رکاب ماشین شورلت بنزینی مندلی ممد هم بالا برود نه حق نداشت به حرمت منی که باید به جای معلّم املا می‌گفتم و تصحیح هم می‌کردم و نمره می‌دادم و نمره‌ها را در دفتر کلاس هم وارد می‌کردم جسارت کند و احترام مرا با یک ترمز زیر خاک و خل کند. به قصد اعتراض و اعتصاب از مدرسه به سوی خانه راهی شدم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم میخ بنی‌هندلی برات را مانورهای حسین رضا، جمشید عوض و اسفندیار حسین حسن پشت کامیون شورلت بنزینی و لیلاند مندلی ممد و بعدها هم انترناش خودشان به زمین کوفته بود و میخ طویله‌ی معلّمی مرا هم چرت‌های روی ناهار معلّم‌ها هر روز زنگ اوّل بعد از ظهرها که باید املایی می‌گفتم و تصحیح می‌کردم و نمره می‌دادم البتّه این کار نه تنها لطمه‌ای به درس و مشق من نمی‌زد بلکه برای من آموزش بیشتری در بر داشت امّا نمی‌دانم به دانش‌آموزان دیگر لطمه می‌زد یا آن‌ها هم همان قدر برای من ترمز می‌گرفتند که برات گرفت. خلاصه آمدم به خانه که الاّ و باللّه که دیگر به این مدرسه نمی‌روم؛ مدرسه‌ای که دانش‌آموز شوفر بعد از اینش، خاک بر سر معلّم بعد از اینش کند و تازه بعدش هم او را بزند.

به خانه آمدم و پدر، جناب شیخ در حال ادای فریضه‌ی ظهر و عصر بود. پشت سرش نشستم. متوجّه من شد چون یکی دو بار اللّه‌اکبر را بلند ادا کرد؛ بلند و اعتراض‌آمیز امّا من همچنان منتظر ماندم تا نماز پایان یافت؛ گفت: این جا چه می‌کنی؟ گفتم: دیگر به این مدرسه نمی‌روم البتّه این جمله‌ی من خیلی بی‌معنی بود چون مدرسه‌ی دیگری در کار نبود به مدرسه‌ی ایران‌دخت که نمی‌توانستم بروم. جناب شیخ بدون این که بپرسد چرا؟ چه شده است؟ چرا پر از گرد و خاکی؟ چه کسی خاک بر سرت کرده است که به مدرسه نمی‌روی؟ گفت: غلط می‌کنی و از جا برخاست و به حیاط خانه رفت. می‌دانستم به کجا می‌رود؟ یک طاقچه‌ی بلند در حیاط خانه بود که دست ما بچه‌ها به آن نمی‌رسید و فقط بزرگ‌ترها می‌توانستند آن چه را در آن بود بردارند البتّه فکر نمی‌کنم چیز به درد بخوری آن جا بود ولی یک چیز بود که اگر من می‌توانستم آن را گم و گور می‌کردم و آن یک تسمه پروانه‌ی پاره شده بود که حکم شلاّق را داشت و پدر هر وقت قصد تنبیه بچه‌ها می‌کرد به سوی آن می‌رفت و آن را برمی‌داشت گرچه من هرگز ندیده بودم که با آن کسی را بزند ولی نمی‌شد احتیاط را از دست داد. بد شلاّقی بود و ممکن بود کار خود را بکند. تسمه پروانه را برداشت و به سوی من آمد. من به کوچه دویدم و جهت پشت کوچه را انتخاب کردم. شلان شلان به دنبالم آمد و گفت: اگر به هند هم بروی می‌آیم! خیلی جدی بود من می‌دویدم. من نوجوان کجا و آن پیرمرد شل کجا؟ کی به گرد من می‌رسید؟ تا خود هند هم نمی‌توانست مرا بگیرد امّا می‌آمد. به خیابان پشتی رسیدم خیابان که چه عرض کنم یکی دو خانه و بهداری آن طرف خیابان ساخته شده بود و علی پرکاس-خدایش بیامرزاد- مشغول خشت‌مالی برای ساختن خانه بود. پاچه‌ها را ورمالیده بود و گل لگد می‌کرد. پدر فریاد زد: علی! این کره‌خر را بگیر! علی هم با پاهای پر از گل چند متری به دنبال من دوید و پیدا بود نمی‌خواهد مرا بگیرد چون اگر می‌خواست یک خیز او بسنده بود. ایستاد و گفت: ارباب من که به این بچه نمی‌رسم چابکه! امّا هم علی می‌دانست هم من و هم جناب شیخ که قضیه از چه قرار است.

من به سمت کوه انبار، سربالا شدم. پدر هم تا برج ته کوچه‌ی مدرسه بالا آمد و از آن جا به سمت مدرسه پیچید. من از بالای کوه انبار همه چیز را زیر نظر داشتم. وارد مدرسه شد و چند دقیقه بعد لشگر بچه‌ها به سمت کوه سربالا شدند. از مقابل خیابان بالا آمدند در حالی که من نزدیک دهنه‌ی انبار نشسته بودم و به همه چیز اشراف داشتم. وقتی بچه‌ها به بالای کوه رسیدند من سرازیر شدم از سمت دهنه‌ی انبار. آن سال سیل بزرگی آمده بود و یک کال بسیار عمیق در ریگ‌های بین کوره و آبادی کنده بود که من وارد این مسیل گود شدم هنوز به راست ساختمان‌های کوچه‌ی مدرسه نرسیده بودم که آقای حسنی مقابل من سبز شد و فریاد زد: مستقیمی وایستا! و من دیگر نمی‌توانستم اطاعت نکنم. معلّم بود که به شاگردش دستور می‌داد. من ایستادم بچه‌ها هم از پشت سر من رسیدند و جمع پیروز، اسیر شکست‌خورده‌ی خود را با اسکورت کامل و در سکوت محض به مدرسه آوردند. آقای حسنی هم چیزی از من نپرسید انگار همه چیز را از سیر تا پیاز می‌دانست و لابد صرفش نمی‌کرد درباره‌ی آن حرفی بزند و لابد پذیرفته بود که عامل همه‌ی این جنجال‌ها چرت روی ناهار اوست پس بهتر آن که در سکوت طی شود!

وقتی وارد مدرسه می‌شدم؛ دیدم که عدّه‌ای زن و مرد هم برای تماشا مقابل مدرسه، جلوی خانه‌ی کدخدا نشسته‌اند و عمّه‌ام، حاج هدیه بالا و پایین می‌رفت و ناسزا می‌گفت: قوم مغول! این همه آدم خجالت نمی‌کشید زورتون به بچه رسیده و ناگهان ناسزاهایش متوجّه برادر می‌شد: این شیخو را بگو با لنگ شلش از اون پایین تا این بالا هولک و هولک اومده تا بچه‌شو تنبیه کنه! خلاصه مرا به داخل مدرسه‌ای بردند که معلّم‌ها و پدر در دالان مدرسه روی صندلی نشسته بودند و بچه‌ها هم گرداگرد حیاط ایستاده بودند. غوغایی بر پا بود. آقای هنری هم مثل یک میرغضب جلوی دالان بالا و پایین می‌رفت و یک ترکه‌ی انار را، از همان ترکه‌هایی که در حوض مدرسه می‌خواباند تا یخ بزند و بچه‌ها با دست‌های کوچولوی خود بیاورند و کتک بخورند؛ خودش با دست خودش برداشته بود و هی آن را به پاچه‌ی شلوار خود می‌زد و من خوب می‌دانستم که این ترکه مثل تسمه پروانه‌ی پدر نبود که فقط لولو خورخوره باشد نه عمل‌کرد این ترکه را بارها از نزدیک دیده بودم.

صدای ناسزاهای عمّه حاج هدیه همچنان از خیابان به گوش می‌رسید و دیگر صدایی جز صدای شَرَق شَرَق ترکه‌ی انار روی پاچه‌ی شلوار مدیر شنیده نمی‌شد. هیچ کس جیک نمی‌زد امّا فحش‌های عمّه حاجی به دلم می‌نشست و آن را خنک می‌کرد. به همه فحش می‌داد به زمین و زمان. همیشه فکر می‌کردم ﻋﻤّﻪﺍﻡ ﻣﺮﺍ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺑﭽﻪﯼ ﺯﻥ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﮑﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﻤّﻪﺍﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﺑﭽﻪﯼ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ» ﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﺷﻞ ﺗﺨﺘﻪ ﻧﺎﯾﻪ» ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﺑﯽﮔﻨﺎﻫﻢ ﻋﻤّﻪ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﯽ ﯾﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﺭ! ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﭘﺴﺮ ﻋﻤّﻪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻓﻠﮏ ﺑﻮﺩ. ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﻓﻠﮏ ﮐﻨﻨﺪ. ﺁﺧﺮ ﭼﺮﺍ؟ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﺮﻣﯽ؟ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﺻﻼً ﭼﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﯼ؟ ﺷﻤﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ! ﺁﻥ ﻣﻌﻠّﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﭼﺮﺕ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻣﻘﺼّﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﺮﻣﺰﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﺩﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﯽﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﻧﻤﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺻﻼً ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻏﻠﺐ ﺑﻬﺖﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺩﻣﻎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻏﻢ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻻﺑﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻘﺼّﺮ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﻣﺎ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺷﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﻓﻘﻂ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺗﺎﺑﻮﺷﮑﻨﯽ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﺤﺮﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ ﺑﻠﻪ ﻣﻤﺪﻭﯼ ﺷﯿﺦ! ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻪ! ﻣﮕﺮ ﺟﺮﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﺗﺎﺑﻮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎﺑﻮ ﻫﻢ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﺪ! ﺷﺴﺘﻢ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﻠﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺮﻡ ﺁﻥ ﻣﻌﻠّﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﻼً ﺟﺮﻡ ﺁﻥﻫﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﮏ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ ﺟﺮﻣﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺗﻦ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﻡ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻋﻮﺍﯾﯽ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺁﻥ ﻣﻌﻠّﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﺮﻣﺰﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ، ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻡ. ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﯿﻪ شوم ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻧﺰﻧﺪ ﻭ ﺿﻤﻨﺎً ﯾﮏ ﻧﺴﻖﮔﯿﺮﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺑﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺸﮑﻨﺪ! ﺧﯿﺮ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﺍﺩﺭﺳﯽ ﮐﺎﻣﻼّ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻢ بپرسد:ﺁﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯽ! ﻣﺮﮔﺖ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑه ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﯼ؟ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﻢ:ﺁﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ از ﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﺗﺮﻣﺰ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﻌﻠّﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺮﺵ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺩﺍﺩﻡ.

ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮑﻪﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎﻫﺎﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺧﻂ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ! ﻭ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺧﯿﺮ ﯾﮏ ﻃﺮﻑﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ، ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﭘﺴﺮ ﻋﻤّﻪی ﻋﺰﯾﺰ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ، ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ، ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻮﺩ که ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺰ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺩﺍﺩ: ﺩﺍﯾﯽﺯﺍﺩﻩﯼ ﻣﻦ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭّﻝ ﺍﺳﺖ. ﭘﺴﺮ ﺩﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﺧﻂﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻣﺮﺍ ﺳﻔﺎﺭﺷﯽ ﻣﯽﺗﺮﺍﺷﯿﺪ. ﺍﻭ ﯾﮏ ﻗﻠﻢﺗﺮﺍﺵ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﺮﻧﺠﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﻼّ ﺑﻪ ﺍﺭﺙ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﻢﻫﺎﯼ ﺳﻔﺎﺭﺷﯽ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻗﻠﻢ ﻣﺮﺍ ﺑا ﺁﻥ ﻗﻠﻢﺗﺮﺍﺵ ﻣﯿﺮﺍﺛﯽ ﻣﯽﺗﺮﺍﺷﯿﺪ ﻧﻪ ﻗﻠﻢ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ. ﺍﻭ ﺣﺘّﯽ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﮏ ﺍﺻﻞ ﭼﻬﺎﺭ آﯾﺰﻭﻧﻬﺎﻭﺭﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮔﺮﭼﻪ ﻣﻦ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﮏ ﺍﻫﺪﺍﯾﯽ ﺍﺻﻞ ﭼﻬﺎﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ، ﺻﺪﻗﻪﯼ ﺳﺮ ﭘﺮﺯﯾﺪﻧﺖ ﺁﯾﺰﻭﻧﻬﺎﻭﺭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﺼﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺒّﺖ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ. ﻣﯽ‌ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﻟﺐﺭﯾﺰ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ. ﺍﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﺐﺭﯾﺰ ﻧﻤﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮔﭻ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽﺭﻓﺘﻢ ﮔﭻ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﭻﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﭻﻫﺎﯼ ﻧﺮﻡﺗﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ، ﭘﺴﺮ ﻋﻤّﻪﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ من ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ. ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﺮ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﻌﻠّﻢ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﺫﻋﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﯾﮏ ﺯﯾﺮﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﭘﻮﺷﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺗﻨﺒﻮﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﻘﺪﻩﻫﺎ ﺑﻮﺩ. ﻧﮕﻮﯾﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﻌﻠّﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻢ. ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻡ. ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﻮﺷﺖ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ چنینم؟ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ.

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﻤﺒﻞ ﻣﺪﺍﻫﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻇﺎﻫﺮﯼ، ﺧﭙﻠﮕﯽ ﻫﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺗّﻔﺎﻗﺎً ﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ; ﻋﻠﯿﻮ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﺧﭙﻠﻪﺍﺵ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﭼﻮﺑﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ. ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺍﻻﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﮐﻔﺶﻫﺎ ﻭ ﺟﻮﺭﺍﺏﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﻮﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻃﺎﻗﻮﺍﺯ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺶ! ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ! ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﻏﺮﻏﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ. ﺩﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻋﻠﯿﻮ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﻥ ﺧﭙﻠﻪﺍﺵ ﻣﯽﺍﻓﺘﺎﺩ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺷﯿﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﻪﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺶ ﻗﻨﺪ ﺁﺏ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ: ﺣﺴﺎﺏ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﻌﺪﺍً ﻣﯽﺭﺳﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺪﺍﻫﻨﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﻮﺗﻮﻟﻪ!

ﻣﻦ ﺑﺎ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺧﻄﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ شکستن ﺗﺎﺑﻮ، ﺗﻦ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ: ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﯾﺎ ﺣﺘّﯽ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺶ ﺧﻄﻮﺭ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ؛ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻫﻤﻪ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺵﻫﺎﺗﻮﻥ ﻓﺮﻭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭّﻝ ﮐﻼﺱ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﺪّﺕ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﺸود ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺗﺮﮎ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻧﺒﺎﺷﺪ.

ﻧﻄﻖ ﻏﺮّﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﯽ ﻃﻔﺮﻩ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ. ﮐﻢﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﺒﯿﻬﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ‌ﺗﺮﺳﻮﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎﯾﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ماشاالله ﻓﺮﺝﭘﻮﺭ ﭘﺴﺮ ﯾﮏ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭﻡ ﯾﺰﺩﯼ ﻓﻬﺮﺟﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻼﺱ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺎﯾﯿﻦﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺳﻨّﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﻠﯽ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ - ﺧﺪﺍﯾﺶ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﺍﺩ- ﺍﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﻐﻞ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻼﺳﺶ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﺎ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ماشاالله ﯾﮏ ﭘﺎﺭﭺ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﺁﺏ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍﺑﯿﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﺩﺭﻣﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ؛ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻧﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺖ  ﺍﻣّﺎ  ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻋﺪّﻩﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮ ﺑﻮﺩﻧﺪ؛ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ ﺍﻣّﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. ماشاالله ﺩﻧﯿﺎﺩﯾﺪﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿّﻪ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﺷﻐﻞ ﭘﺪﺭﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﺧﻮﺵﺳﺨﻦ ﻭ ﺧﻮﺵﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻟﻬﺠﻪﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﯾﺰﺩﯾﺶ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﭘاﺩﺭﻣﯿﺎﻧﯽ ماشاالله ﺟﺮﻗّﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﻤﻊ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﭘﭻﭘﭽﻪﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍﺑﯿﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ـ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻧﺰﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭّﻝ ﮐﻼﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﺷﻮﺭﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﻔﻮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﻨﺪ.

 ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﻫﻢ ﻋﻔﻮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤّﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﻫﻢ ﺫﻭﻕﺯﺩﻩ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻭ ﺧﻮﺷﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻭﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺪ. ﻧﻪ ﺧﺎﻧﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺧﺎﻧﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ؟ ﻭ ﮐﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﭼﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﮐﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﻤﯿﻤﯽﺗﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺯﻋﻤﺎﯼ ﻗﻮﻡ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﯽﺁﻣﺪ ﺁﻥ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪ. ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ. ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻐﻞ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺯﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺩﻧﺪﻩﯼ ﺻﺪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻏﺎﺯ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﺑﯽﺟﺎ ﻫﻢ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻣﻼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺮﻩ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻄﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺪﻧﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽﺧﺎﺭﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ.

محمد مستقیمی - راهی