نامه به یک دوست
سلام
من که سر در نمیارم چرا تو اینقدر حساس شدی جواب ندادن و حواله دادنهای مجازی و این حرفها کدومه من فقط یک آموزش طولانی ادبیاتی برای شما در نظر گرفتم که شعر را بشناسی و توی شعر دنبال این نباشی که شاعر چی گفته تو اگر خودت را بکشی هم به فضای احساس شاعر نمیرسی برو شعر را همونجور که دوست داری و دلت میخواد تاویل کن و بعد هم به تفسیر شعر بنشین اگر تو شعر خودت هم بخواهی حرف بزنی و پیام بدی که دیگه شاعر نیستی برو اعلامیه صادر کن و حزب درست کن و فلسفه بباف و مقاله بنویس و هر چی دلت میخواد شعار بده و هر فلسفهای را که دلت میخواد به دیگران القا کن با سفسطهها و گمراه کردنهایی که هزاران راه داره برای مخ زدن راههاشو یاد بگیر اگه میخواهی مخ دیگران را بزنی اگر هم دنبال این حرفها نیستی و دلت میخواد تو دنیای هنر سیر کنی و شعر بگی هم که دیگه این بحثها را نداره شعر بگو و آینه بتراش و بگذار روبروی انسانها تا توش نگاه کنن و خودشونو ببینند تو تو شعر من دنبال چی میگردی که:
وقتی که او ز خانه برون زد و رقیبان از حد فزون شدند چیه؟ و یکی بود و یکی نبود و این حرفها کدومه؟ من یارم را گفتم که وقتی خوشگل کرد و از خونه بیرون اومد همه عاشقش شدند و دنبالش راه افتادند و همه رقیب من شدند خوب این چه اشکالی داره که توی اون دنبال خدا میگردی خدایی که برای من مدتهاست مرده است خدا اگر هم بوده فقط خلقت کرده و رفته مرخصی خلقتش طوریه که حتی خودشم دیگه نمیتونه توش دخالت کنه اونقدر قانونمنده که احدی حتی خود خدا هم نمیتونه سر سوزنی را جابجا کنه چون امکان این جابجایی نیست دست از سر خدا بردار باباجان خدا انسان را خلق نکرده انسان خدا را خلق کرده باباجان خدا مرد من خودم قبرش را توی مسجدالحرام در شهر مکه زیارت کردم قبر بسیار قشنگی هم داره قبول نداری برو ببین یک قبر خیلی بزرگه که توش هم خالیه و هیچی حتی استخوان پوسیده هم توش نیست تازه یک عده مثل من و تو مثل خر و گاو شتر عصاری دورش میچرخند و یک طوری هم میچرخند که اختیار از دستشون خارج میشه چون خودشون نیستند که می چرخند جمعیت اونا را میچرخونه اون سیاههای گردن کلفت پر زورن که همه را میچرخونند همون سیاهانی که تموم تاریخ برده بودند و حالا هم ماموریت دارند این چرخ عصاری را با تمام گاوها و خرهای توی معرکه بچرخونن آخه چی بهت بگم اگه طفره میرم میترسم دوباره سرگردون بشی آخه تو اونقدر با این خدای خودت اخت گرفتی که حتی این فکرها هم به گمان تو عرش خدا را میلرزونه آخه من به تو چی بگم که مادیات واقعی قابل لمس و درک را ول کردی و خودتو دچار تخیلات واهی که گمان میکنی واقعیت داره کردی اینها همش توهمه خیالاتی که عرفا و اولیا و پیامبران آن را توهم میکنند و خیال میکنند واقعی و آنچه در دنیای خیال میبینند واقعا گمان می کنند دیدهاند خوب حالا قبول کن من ماتریالیست بیخدا کافری و بیهمهچیز که فقط لایق الحادم و مهدورالدم با تو که با خدا میخوابی با خدا بیدار میشی همه جا آقا را میبینی و هستی و کائنات به خاطر چهار تا عرب پا برهنه کون ناشور خلق شدهاست چکار دارم عاقبت مراودات ما به حکم الحاد من ختم میشه خوب از همین الان مرا ملحد اعلام کن از یکی از همین آخوندهای تازه به دوران رسیده تشنه افتا هم بگو حکم مرا صادر کنه دیگه خلاص لازم نیست زحمت بکشید حکم را خر مقدسها خودشون اجرا میکنند تو میدونی در طول تاریخ برای حمایت از این خدای ناتوان چه خونهایی ریخته شده که خر مقدسها برای کمک به خدای خودشون که اینقدر ناتوانه که نمیتونه منو همین الان سنگ کنه چقدر خون ریختند این خون هم روی اون خونهای دیگه حالا تو توی سر و کلهات میزنی که یکی بود و یکی نبود یعنی چه و اون انسان اولیه که هنوز خدا را خلق نکرده چرا برای قصه گفتن و خواباندن کودک گرسنهاش این چرندیات را به هم بافتهاند سر و دست میشکنی و ساعتها فکر میکنی و ناگهان به کشف و شهود میرسی و اونوقت انتظار داری من خالیالذهن این کشف و شهود را درک کنم نه عزیزم من اینها درک نمیکنم من تنها چیزهایی را که با حواس پنج گانهام درک میکنم باور دارم حتی خیلی وقتها اونا را هم باور ندارم چون میدونم این حواس هم باتخیلات و اشتباهات ذهن من در آمیخته با عادات من خود را تطبیق میدهند و مرا به اشتباه میاندازند حالا وقتی من قادر نیستم این دنیای مادی را درک کنم و وجود آن را بپذیرم از من ناتوان انتظار داری دنیای ماورائ ماده را که ساخته ذهن فلاسفه و عرفا و انبیا و رسل یعنی دیوانگان تاریخ بشریت است باور کنم.
ببین من به این نتیجه رسیدهام که انسان به دنیا آمده که خوب زندگی کند و خوب زندگی کردن هم همان زندگی است که انسان از آن لذت میبرد البته اگر تو هم از این زندگی خیالی و توهمی لذت میبری من حرفی ندارم و تسلیمم ببر تا ببریم این است معنی آمدن و زندگی کردن و رفتن هم پایان همه چیز است نه جاودانگی در کار نه دنیای دیگری نه کیری و نه منکری هیچ اگر هم جاودانگی باشد همان جاودانگی ماده و انرژی است این بدن مادی ما به چرخهی طبیعت برمیگردد و هی به ماده و هی به انرژی تبدیل میشود و این است جاودانگی مشکلات هستی از نظر من به همین سادگی حل شده است اگر هم در گفتن این حرفها برای تو کوتاهی کردهام در این ترس بودم که ناگهان زیر پایت خالی شود و احساس پوچی و بیهودگی کنی و آنچه که نباید بکنی بکنی و به جای این که از همین زندگی نکبتی لذت ببری سعی کنی خود را از آن خلاص کنی حالا هم که گفتم دیگر این ترس را ندارم چون تازگیها به این نتیجه رسیدم که یأس فلسفی خودکشی نمیآورد اتفاقا اون یأس حاصل از ناامیدی در زندگی مادی است که به انتحار میانجامد بله عزیزم این منم اسطورهای که در ذهن خود ساخته کافریست بالفطره ملحدی مهدورالدم که خونش حلال است.