شربانی یو! نمیآیی شنو! (sharbaniyow! namiyay shenow!)
باز هم همان تابستان ۳۹ بود و چاه ملک! برنامهی ما بچهها بعد از یکی دو روز نظمی به خودش گرفت به طوری که هر روز صبح زود پا میشدیم بعد از خوردن ناشتا با کامیون شورلت بنزینی شوهرخاله به رانندگی پسر بزرگ میرفتیم اکبرآباد که روستای متروکهای بود در جنوب شرقی قادرٱباد. در آن جا بزرگترها مشغول کولمالی میشدند و ما بچهها هم مشغول بازی. پسر دوم خاله، حسین، استاد کول مالی بود. گل رس ورزیده شده را به صورت میلهای کلفت و دراز آماده میکرد بعد آن را دور یک قالب سفالی میگذاشت که کولی بود کمی کوچکتر از اندازهی کول اصلی و دو دستهی چوبی در داخل آن تعبیه شده بود. گل را به ضخامت تقریباً دو سانتیمتر دور قالب میکشید و دو سر گل را به هم میچسباند و آن را به دقت پرداخت میکرد و در پایان به میان قالب میرفت و بین دو دستهی چوبی میایستاد؛ خم میشد؛ آن دو دسته را میگرفت و به آرامی و ظرافت از میان آن نوار گل پرداخت شده بیرون میکشید و به این ترتیب یک کول مالیده میشد و در جای خود میماند تا بخشکد و بعد قالب در کنار آن قرار میگرفت برای کول بعدی. کولهای خشکیده را دیگران به داخل کورهای منتقل میکردند تا بعد از پر شدن کوره، پخته شوند من کوره ی روشن کول پزی را هرگز ندیدم. این کار ادامه داشت تا ظهر که ما بچهها برای شنا و آب تنی سر راه بازگشت به خانه لب سلخ قادرآباد پیاده میشدیم و بزرگترها به خانه میرفتند.
سلخ قادرآباد خیلی بزرگ بود حتی از سلخ چاه ملک هم بزرگتر! روز اول آب تنی رفتیم سلخ چاه ملک، عمقی نداشت حتی به یک متر هم نمیرسید. حال نمیداد! امّا سلخ قادرآباد خیلی بزرگ بود گمان میکنم یک مستطیل ۲۰ متر در ۱۰ متر بود با دیوارهی آجری خیلی شیک! و عمقی که اگر پر بود از یک متر هم میگذشت امّا همیشه پر نبود بستگی داشت به زمان کشیدن گمب آن برای آبیاری. روز اول خیلی خوب بود! لخت شدیم و دلی از عزا درآوردیم. شیرجه و پشتک وارو و دلم به حال بچههای چوپانان خیلی سوخت. بیچارهها دلشان را خوش کرده بودند به آن قسمت گشاد جوی آب چوپانان جلوی حمام که در حدود چهارـ پنج متر طول و عرض جوی چیزی در حدود یک متر و نیم بود با کمی عمق بیشتر که همیشه پر از لجن بود و بچهها دستهجمعی با پا لجنها را به آب میدادند و یکی دو متر بالای آن را تمیز میکردند و آن وقت حال کردن ها شروع میشد البتّه شیرجه با شکم میشد امّا با کله خطرناک بود ولی بچهها کمکم یاد گرفته بودند که شیرجه بروند به طوری که سرشان به کف جوی نخورد. لب جوی میایستادند و این شعارها را خوانده شیرجه میرفتند:
غسل میکنم غسل پشه
میخواد بشه میخواد نشه. یا
شربانی یو! نمیآیی شنو!
و خسته که میشدند روی خاکمردههای وسط خیابان غلتی میزدند و حمام آفتاب میگرفتند. از کسانی که همیشه پای شنو بود نوروز بود که از نیمچاشت که لخت میشد تا آفتاب زردی لخت بود و همان نزدیکیها میپلکید ولی ماها خیلی در آب نمیماندیم و اغلب زیر سایهی درخت توت، سر کوچهتنگوی حمّام، لب جوی آب مینشستیم. آن جا اغلب بساط نقل پهن بود و پای همیشگی: ابراهیم جندقی و همسرش، فاطمه حاج بابا و دینا و شوهرش، ابراهیم جلالپور بودند. دینا زنی مهربان و دوست داشتنی بود و من یک ارادت خاص به او داشتم زیرا او هم مثل خودم ششانگشتی بود با این تفاوت که هر دو دستش شش انگشت داشت و انگشت اضافه و کوچولویش هم به انگشت کوچک(کلیچو) چسبیده بود در حالی که انگشت اضافه من فقط روی دست راست بود و به شست چسبیده بود و این سبب ارادت بیشتر من به دینا بود. خوش نقلی او که جای خود داشت و بیشتر از همه، از کنایه ها و لهجهی ابراهیم جندقی لذت میبردم. با این که سالها بود در چوپانان بود امّا جندقی را غلیظ میشکست و شیرین! و داستان یکی از آن کنایههایش که هرگز فراموش نمیکنم: روزی در یکی از همین تابستانهای گرم زیر همان درخت توت کذایی از ابراهیم خوشسخن پرسیدم:
ـ راستی ابراهیم چرا زن جندقیت را طلاق دادی؟ گفت:
ـ از هیچ کس رو نمیگرفت غیر از من!
ببینید نااهلی همسرش را چقدر زیبا بیان کرد -خدا همهی آنها را رحمت کناد- خدا میداند من چند بار این خاطره را برای فرزندانش و دیگران نقل کردهام!
بگذریم این شنا کردن ها در سلخ قادرآباد تقریباً هر روزه بود و یکی از روزها که سلخ حال گیری کرده و ارتفاع آب کم بود و من بارها آرزو کرده بودم کاش کمی سلخ عمیقتر بود! پسرخاله پرویزو گفت:
ـ بیایید بریم آسیاب قادرآباد تو تنوره شنا کنیم ارتفاع توپ، سه متر!
و همه استقبال کردیم. یک کیلومتری پیادهروی داشت امّا برای ما چند دقیقه بود چون مسابقه و دو، کاری که هر روز بین قادرآباد و چاه ملک که بیشتر هم بود میکردیم. مسابقه شروع شد من تنورهی آسیاب دیده بودم وسط خیابان چوپانان بود و در راه فکر میکردم که چه جوری میخواهند توی تنوره شنا کنند؟ چون خیال میکردم همهی تنوره ها مثل تنورهی آسیاب چوپانان سرپوشیده است امّا تنورهی آسیاب قادرآباد سرباز بود. یک چاه بود به عمق سه متر که از مظهر قنات آب در آن میریخت و من امروز هنگام نوشتن مو بر تنم سیخ میشود که ما بچهها چه قدر بیاحتیاط بودیم! و چطور در این چاه آب که آبش هم با فشار زیاد از ته آن مکیده میشد؛ شنا کردیم! چند ساعتی آن جا بودیم و من هم جسور شده بودم! به داخل چاه میپریدیم و تا ته آن میرفتیم و بالا میٱمدیم نمیدانم چطوری بالا میآمدیم امّا بدون حادثهای میآمدیم. خلاصه ظاهراً به خیر گذشته است!
آن روز دیرتر از هر روز برگشتیم و با اعتراض هم روبرو شدیم امّا هیچ کس نگفت که امروز جای دیگری بودهایم. شب آن روز من میهمان دایی بودم بعد از شام که انارکی و سر شب صرف شد -دایی با انارکیها و فرهنگ انارکی بیشتر اخت بود- به پشت بام رفتیم و یکی دو ساعت زیر آسمان پرستارهی کویر از هر دری گفتیم تا سکوت حاکم شد برای خوابیدن که ـدا بد ندهدـ گوش چپ من سر ناسازگاری گذاشت و کمکم دردی گرفت غیر قابل تحمل که هر چه زور زدم بروز ندهم نشد که نشد! خلاصه همه را زابراه کردم تا این که دایی، زن دایی را به دنبال خاله فرستاد که لابد باتجربهتر بود و کارکشته. خاله آمد و با چکاندن یک قطره روغن زرد(روغن حیوانی) در گوشم، درد فرو نشست و خوابم برد به طوری که نفهمیدم خاله کی رفت؟ رفت؟ نرفت؟ نمیدانم به هر حال صبح که بیدار شدم آن جا نبود.
آن روز را با دایی گذراندم و غروب بعد از نماز مغرب و عشای جماعت باز به خانهی خاله آمدم شوهرخاله کمی دیر آمد و پس از ورود او جو، متشنج شد نمیدانستم موضوع چیست؟ امّا ظاهراً جریان شب قبل بود. گوشدرد این بچهی تخس مهمان و احساس مسؤولیت خاله و شوهرخاله و کمکم جو متشنج متوجّه پرویزو شد که از همهی ارازل و اوباش بزرگتر بود. من خیلی در جریان نبودم امّا ظاهراً این بحث گنگ دنبالهی بحث شب قبل بعد از بازگشت خاله از خانهی دایی و روشدن جریان! فشار بیش از حد آب تنورهی آسیاب قادرآباد و نفوذ آن در گوش من و مقصّر تمام این حوادث و اتفاقات کی بود؟ پرویزوی بیچاره که خواسته بود پز بدهد که ما علاوه بر دو تا سلخ بزرگ، یک تنوره ی عمیق هم داریم! او چه میدانست که من، عزیز دردانهی حسن کبابیم و نازک نارنجی و زرتی آب توی گوشم میرود.
خلاصه ظاهراً جلسهی دادگاه خانوادگی، پرویزو را محکوم کرده بود و حالا شوهرخاله داشت آمادهی اجرای حکم میشد. به انبار رفت و با کلی تأخیر عمدی، تسمه پروانهی پارهای در دست برگشت. همه در گوشه و کنار ایوان نشسته بودیم. پرویزو لب ایوان نشسته بود انگار آمادهی فرار است و من نگران بودم اگر پرویزو فرار کند؛ محکوم بعدی در ردیف سنّی من بودم. نادعلی در ردیف آخر بود امّا انگار پرویزو خیال فرار نداشت بنای فن و فنکردن گذاشت چشمانش را میمالید ولی معلوم بود گریه اش زورکی است و فقط میخواهد طلب ترحّم کند. شوهرخاله بالای مجلس نشست ابتدا تسمه پاره را -مثل بزّازها که پارچه متر میکنند- با بغل اندازه گرفت و گفت: سبحان الله! اندازه نیست! و بنا گذاشت به کش و قوس تسمه پاره. حدود ۱۰ دقیقه به آن کش و قوس داد و بعد دوباره با بغل اندازه گرفت و بنای نوچ نوچ گذاشت که: نخیر اندازه نیست! و گریه و زاری پرویزو اوج میگرفت و دوباره کشیدن ها. کمکمک تردیدی در من به وجود آمد و نظیر این رفتار در ذهنم تداعی شد:
ظهرها و عصرها وقتی مدرسه تعطیل میشد دانشآموزان دبستان ستودهی چوپانان در دو گروه بالاییها و پایینیها دور حیاط مدرسه به ترتیب قد، کوچولوها جلو و لندهورها عقب، صف میبستند و وقتی دستور حرکت از طرف مبصر صف صادر میشد؛ صف به حرکت درمیآمد و بیرون مدرسه دو صف از هم جدا میشدند یکی به طرف بالای روستا که صف خلوتی بود و دیگری به سمت پایین که صفی طولانی بود. بچهها هر کدام که به راست کوچههای خود میرسیدند از صف جدا میشدند. صف بالا خیلی زود از هم میپاشید؛ کمی بالاتر از مدرسه امّا صف پایین معمولاً تا کوچهی مسجد ادامه داشت و هی خلوت تر میشد. رفتار قشنگی بود آموزشهای اجتماعی بسیاری در بر داشت البتّه نام متخلفّین را هم مبصرهای صف که معمولاً از لندهوران انتخاب میشدند تا در صورت درگیری از پس همه چیز برآیند؛ نوشته میشد و روز بعد سر صف صبحگاهی به مدیر داده میشد و آن وقت بود که وای به حالش بود خصوصاً در زمستانها چون آقای هنری تعدادی ترکهی انار در حوض مدرسه خوابانده بود و دانشآموز خاطی یا تنبل و یا کسی که روز قبل در کوچه در حال بازی دیده شده بود؛ باید با دستان کوچولوی خود یخ حوض را میشکست و ترکهای را میآورد و تقدیم آقای مدیر میکرد و بعد همان دستهای کوچولوی از سرما سرخ شده را مقابل جناب مدیر میگرفت تا ایشان ترکه را تا پشت گردن بالا ببرد و با شدت هر چه تمامتر به کف همان دستها بزند و تعداد ضربهها دیگر بسته بود به حال و هوای آقای مدیر! رندان کتک بسیار خورده، بلد بودند: قد بلندها -که گاهی همقد مدیر هم در میان سابقهداران بود- دستها را تا میتوانستند بالا میگرفتند تا دامنهی نوسان ترکه را کم کرده از شدت ضربه بکاهند و کوچولوهای رند سابقهدار هم، همزمان با پایین آمدن ترکه، دست خود را به طرف پایین میدزدیدند و از شدت آن میکاستند امّا ناشیانی چون من چنان شدت ضربهها را تحمّل میکردند که تا روز بعد کرختی آن را داشتند. رندان حق پرست گه گاهی هم به ذخیرههای آقای هنری در حوض دست برد زده آن ها را نابود میکردند امّا بی ثمر بود چون مدرسه هفت هشت تایی درخت انار داشت و علی ملاّ، این پسر عمه خوش ذوق من، که عاشق درخت و گیاه بود و تا گزک میکرد مشغول هرس و پیوند میشد؛ دوباره پاجوش ها را هرس میکرد و آقای هنری هم دستور میداد ترکهها را برای روز مبادا ذخیره کند و دوباره روز از نو روزی از نو!
آن روز من که در صف پایین بودم سر کوچهی خودمان از صف جدا شدم امّا سر کوچه ایستادم چون پدر هنوز سایهی دیوار نشسته بود. صف در حال پراکندگی بود. توی پیادهرو و قسمتی از خیابان بین کوچهی مسجد و کوچهی زاهدی، خشت مالیده بودند و آنها را برگردانده بودند تا خوب خشک شود در ردیفهای مارپیچ به صورت زیگزاگ. عباس پاسیار از صف جدا شد و بنا کرد روی ردیفهای خشت بدود و هنرنمایی کند که ناگهان جناب شیخ، پدر، فریاد برآورد:
ـ عباسو! بیا این جا تا بت بزنم!
من میدانستم که هرگز عباسو نمیآید تا شیخ با عصایش او را بزند امّا فهمید که خطا کرده است چون پا به فرار گذاشت و جناب شیخ هم میدانست که او نمیآید تا کتک بخورد. جناب شیخ میخواست با این نهیب به او بفهماند که:
خطایی از تو سر زده و واجبالکتک هستی!
او هم پیام را دریافت و من حیرت زده، همچنان کیف در دست، سر کوچه ایستاده بودم! در شگفت از این که چگونه است که تنبیه اولیای ما، با تمام کمسوادی و بیسوادی این چنین حکیمانه است و تنبیه مربّیان و مدیران تحصیلکردهی ما آن چنان میرغضبانه!
هنوز این شگفت تمام نشده بود که دیدم مجیدو دست در دست مادر، با لباسهای خاکآلود، در حالی چشمانش را میمالید از بالا به پایین میآمد. شستم خبردار شد. همین چند دقیقه پیش وقتی میخواست جلوی چشمهی بالا از صف جدا شود و به خانه برود به او پشت پا زدم و مثل گوز به زمین خورد. حالا با مادرش برای چغلی میآمد. کمی عقبنشینی کردم تا هشتی خانه. همان جا ایستادم تا نتیجهی چغلی را دریابم. بعد از قال قال زیاد و نعرهی مجیدو پدر گفت:
ـ گریه نکن! پنبه بار پدرش میکنم!
و مجیدو هم به همین سادگی آرام گرفت و من میدانستم که تا چند روز باید در اضطراب این تنبیه باشم. بارها این جمله را از زبان پدر شنیده بودم. هر وقت که بچهای از شیطنتهای من به او چغلی میکرد همین را میگفت و من هنوز نفهمیده بودم که چگونه پنبه بار کسی میکنند؟ و آیا این تنیبهی است که من باید متحمّل شوم یا قرار است این بار را پدرم بکشد و بعدها که ساختار کنایه را شناختم فهمیدم که پدر لاف نمیزد اگر میگفت پنبه بار پدرش میکنم این کار را میکرد، روزی دوبار هنگام بیرون رفتن، با پوشیدن پیراهن پنبهای! ولی من در اضطراب تنبیه بود تا وقتی که فراموش میکردم! هر بار از این اضطراب کمی کاسته میشد چون کمکمک داشتم پی میبردم که با این تهدید اتفّاقی نمیافتد. و این هم تنبیهی است از نوع همان: «بیا این جا تا بت بزنم!».
در همان هشتی در حیرت این اتفّاقات بودم که ناگهان پدر را بالای سر خود دیدم که پوزخند زنان گفت:
ـ دوباره این پسر صدر نواب گوز و گره را اذیت کردی؟
ـ نه! دروغ میگه خودش دست و پا چلفتیه همین طور چپ و راست میخوره زمین! پدر هم فهمیده بود مجیدو تک پسر سر هفت دختر است و لوس و بچه ننه!
شوهرخاله همچنان مشغول کش و قوس تسمهپاره بود و باز هم اندازه نشده بود و من فهمیده بودم که تنبیه شوهرخاله هم از نوع تنبیههای «بیا تا بت بزنم!» است و دلم میخواست به پرویزو بگویم: نترس و این قدر فنفن نکن! این تسمهپاره تا قیام قیامت هم کش نمیآید و اندازه نمیشود! امّا جرات نکردم شوهرخاله را لو بدهم من که تنبیه شده بودم و دیگر هرگز در تنورهی آسیاب قادرآباد که هیچ، در تنورهی هیچ آسیابی شنا نخواهم کرد و نکردم! و مطمئن شدم که پرویزو و نفر سوم هم تنبیه شدهاند. خیالم که راحت شد آرام آرام زیر درکشیدم و همان گوشهی ایوان خوابم برد.
محمد مستقیمی - راهی