سرشماری
هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان
ایوان مداین را آیینهی عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران...
نمیدانم وقتی خاقانی بر خرابههای مداین نشست و با سوز دل این قصیدهی غرا و پر سوز و گداز را سرود چه حسی داشت آیا تنها یک حسرت بر گذشتهی پر افتخار در او موج میزد یا حس دیگری هم در تخیل او سیلان داشت درست نمیدانم اما خوب میدانم که خاقانی در شمالیترین شهر ایران آن روز زاده شده بود و تنها حسی که در او نبود مویه بر زادگاه ویران شده بود که نداشت چرا که مداین در جنوبیترین نقطه این سرزمین بود وزادگاهش شروان در شمالیترین اما توانست دجله دجله بر آن خاک بگرید...
و من دیدهام روستاهایی کویری را که به مرور زمان خالی از سکنه شدهاند و خانهها ویران گشتهاند و ریگ روان تا بام خانههای ویرانشان را پس گرفته و فراموش شدهاند و اینک اگر گهگاهی مسافری ره گم کرده گذارش بر آنها میافتد تنها دقایقی چند تأمل میکند و بی که اشکی بریزد از آن میگذرد و زادگاه من گاهی در تصورم چنین سرنوشتی را تجربه میکند.
امروز به این دلخوشم که سالی چند صباح، سری به آن بزنم و به بهانهی یادی از گذشته، ایام نوروز یا عاشورا یا برات را در آن بگذرانم و بچهها و نوههایم را برای گذران تعطیلات به آنجا ببرم و گاهی هم در شبنشینیهایی که این ایام، با مسافرانی چون من، شلوغی و جمعیت گذشته را به یاد میآورد، از شکوفاییش که دیگر نیست یادی کنم و سخن بگویم و در پایان تعطیلات دوباره او را تنها بگذارم و بروم تا نوروزی دیگر یا چند روزی به بهانهای دیگر سری به خانهی پدری بزنم و خاکهای بادآوردهاش را بروبم و باز هم چند روزی خود را با خاطرات کودکی سرگرم کنم و هرگز به خود اجازه ندهم که به این صرافت بیفتم که زادگاهم چوپانان که به آن عشق میورزم و کبادهی دوستی و عشق او را میکشم و دغدغهاش مرا میآزارد در سرازیری همان سرنوشتی است که مداین داشت تا بهانهای باشد برای گریههای خاقانی و مضمونی شود برای یک قصیده جاویدان، تازه مداین شهری بزرگ بود که عرب مدینههایش مینامید و زادگاه من روستایی کوچک، که نزدیک است من هم او را فراموش کنم. وقتی گردش روزگار شهری بدان آبادانی را چنان کرد که تنها خرابهای از قصری با شکوه از آن بماند زادگاه کوچک من چه چشمداشتی از روزگار و من بیوفا میتواند داشت وقتی سران و صاحبان و سردمداران مداین از آن گریختند او هم تنها راهی که داشت ویرانی بود که به خوبی از پس آن بر آمد.
و حالا من هم به بهانههای گوناگون: کار و حرفه ، تحصیل فرزندان، آب و هوا، سرگرمی و... به همان راهی میروم که دوست داران مداین رفتند. چوپانان را برای همان چند روز در سال میخواهم، غافل از آن که اگر به خود نیایم در آیندهای نه چندان دور اگر خوش شانس باشد تنها پمپ بنزینی و قهوهخانهای در کنار راه ترانزیتی کشور میشود که فقط مسافری تشنه و خسته و بیسوخت مانده توقفی کوتاه در آن خواهد داشت.
نه من خیال ندارم به چوپانان بروم و سرمایهگذاری کنم و کار و حرفه تولید کنم تا عدهای به بهانهی نان در آوردن در آنجا سکنا گزینند. خیال ندارم برای گذران دوران بازنشستگی دور از جنجال شهرهای آلوده بدان پناه آرم . در این فکر نیستم که برای بازگشت به خاطرات کودکی در آن بمانم نه انگار هیچ یک از اینها را در سر ندارم اما به گمانم چوپانان، زادگاه عزیزم را برای روزهایی که از زمین و زمان به تنگ میآیم و در به در به دنبال گریزگاهی میگردم و بچهها و نوههایم هم به خاطر همان سالی چند روز دل بدان بستهاند میخواهم.
اگر همهی آنچه را که گفتم نمیخواهم یا نمیتوانم بکنم یک کار کوچک از من بر میآید ، آری از من برمیآید که در فصل انارهای خندانش و در اعتدال هوای پاییزی نه گرم و نه سردش که شباهتی به همان هوای دوست داشتنی نوروزش دارد یک مسافرت کوتاه به آن داشته باشم، یک مسافرت کوتاه کوتاه، یک روز، آن هم در روز سرشماری، به زادگاه عزیزم بروم تا در همان جا که باید و شاید و بایسته و شایسته است سرشماری شوم. و این کار کوچک میتواند گامی بزرگ باشد در راه احیاء چوپانان که در آرزوی من است و این کار کوچک شایسته ترین است چرا که من از این خاکم و در این خاک زاده شدم و باید در این خاک سرشماری شوم و باید در این خاک بمیرم.
چرا وقتی وصیت میکنم پس از مرگ مرا در چوپانان دفن کنند امروز که زندهام گامی کوچک در راه آبادانی آرامگاه ابدیم بر ندارم؟ نه کوتاهی نمیکنم و به همه ثابت میکنم چوپانان زنده و پرجمعیت است و ما در هر کجا که باشیم دلمان در چوپانان است و چوپانانی هستیم...
بر دیدهی من خندی کاینجا ز چه میگرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
مستقیمی – راهی
مهر 90